خانه > پرسه در متن > داستانخوانی > PIR - فرخنده حاجیزاده | |||
PIR - فرخنده حاجیزادهداستان PIR را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.
روزنامهها که نوشتند با فرار ملاعمر و استقرار دولت کرزای خروج نیروهای افغان از خاک ایران افزایش یافت دلش ریخت پایین. قیافهی عاطف با پیرهن آبی روشن، شلوار سیاه، موهای صاف، هیکل باریک، چشمهای مشکی و دهانی... دهانی که اگر باز نمیشد و نمیگفت: «اگه کار داشتی منُ فریاد کن.» نمیفهمید افغانی است پیش چشمش جان گرفت. اگر اتباع افغانی خاک ایران را هم ترک نمیکردند امید زیادی به دیدن عاطف نداشت مگر میتوانست سر هر کورهپز خانه، صف کارگری، شاید هم شهر به شهر راه بیفتد و بپرسد: «از عاطف افغانی خبر دارین؟» آن هم با این همه گرفتاری و بی هیچ انگیزهای فقط به این خاطر که چند سال پیش عاطف با دستهای لاغرش هر صبح ساعت ۴۵/۷ دقیقه با پارچهی تنظیف کرمرنگ و مایع شیشه پاککن رایت چنان شیشهی میزش را برق میانداخت که طرح چشمهای براق خودش میافتاد توی شیشه. بعد با دقت پایههای میز و قفسههای کتاب اطرافش را تمیز میکرد. و وقتی مدیر کتابخانه با سر کم مو، لباسهای آراسته و دندانهای مرتب صدایش میکرد، عاطف خونسرد جواب میداد: «آقا! اجازه بدین اول میز خانم صباحی پاک کنم.» آقای مدیر میگفت: «عاطف! حواست باشه میز خانم صباحی مهمه.» و رو به خانم صباحی لبخند شیرینِ معنی داری میزد – یعنی خلایق هر چه لایق. خانم صباحی بی توجه به خندهی معنیدار آقای مدیر گوش به زمزمهی غمانگیز عاطف میداد که آهسته آهسته دور میشد و میدانست به قفسهی آخر که برسد برمیگردد لیوان و سینی چای را از روی میزش برمیدارد و او لقمهای نام و پنیر و مغز گردو را که گذاشته لای دستمال کاغذی میدهد دستش، تا زهرا خانم چای را که میچرخاند کنار میز او که برسد بگوید: «چای شما که مخصوصه.» و فریده از آن طرف سالن با لهجهی یزدی بگوید: «خُشم باشه پروانه. راستی جون مه به آلن دولن بگو یه روز کمک مه کنه ئی بساط دور و برو ورچینم.» فریده اولین روزی که عاطف همراه ۷-۶ نفر افغانی برای جابهجایی قفسهها وارد کتابخانه شد گفت: « پروانه آلن دولن باش!» نگاه پروانه بین افغانیها چرخید. آلن دولنی ندید. تمیزی لباس و ظاهر عاطف که آن روز پیراهن نخودی پوشیده بود چشمش را گرفت. پیرهن نخودی با شلوار مشکی. پروانه از مدیر خواست عاطف را به عنوان نظافتچی کتابخانه نگه دارد. روزهای اول از زندگی عاطف هیچ نمیدانست جز اینکه یک پیرهن آبی، یک شلوار مشکی و یک پیرهن نخودی دارد. حتی نمیدانست عاطف موقع شستن، آنها را با دقت روی طناب صاف میکند یا با یک اتوی قراضه آن قدر روی آنها میکشد که چروک نباشند. تصمیم که گرفته شد مخزن کتابها از طبقهی پایین به طبقهی بالای کتابخانه منتقل شود مرخصی کارمندان کتابخانه ممنوع شد. تعدادی از نیروهای خدماتی دانشگاه که همه افغانی بودند به کتابخانه گسیل شدند. با یک برنامهریزی دقیق کارها تقسیم شد. عدهای پایین کتابها را کارتن میکردند و روی آنها با یک ماژیک درشت شمارهی رده را مینوشتند و گروهی در طبقهی بالا کتابها را در قفسه میچیدند. در تقسیم بندی، چیدن ردهی PIR به او واگذار شد. مثل همیشه کسی زیر بار چیدن کتابهای این رده نمیرفت، هم به دلیل حجم زیاد و هم پیچیدگی شمارهها، و او که هنوز دو دوتا چهار تای اداری را یاد نگرفته بود قبول میکرد. همکارها هم منت سرش میگذاشتند –پروانه PIR مال تو که ادبیات دوست داری.- سکوت کتابخانه به هم ریخته بود. هر از گاهی یکی از بالا داد میزد: «یا روی کارتنها بنویسین یا به اینا رده رو بگین.» صدای گروم گروم کارتنها روی سقف طبقهی اول میآمد و گاه صدای لهجه داری میگفت کی یو آ (QA) یا دی اس (DS). فریده بینیاش را گرفته بود و میگفت: «اهه، بوی افغانی مییاد. تو نمیشنوی پروانه! بوی پاشونه یا تنشون؟» و عق میزد. عاطف آمد بالا. لای قفسهها سرک کشید. پروانه را که دید به بالای قفسه نگاهی انداخت و گفت: «PIR» و چند دقیقه بعد اولین کارتن PIR را کنار پای پروانه انداخت زمین. خم شد و با سرعت کارتن را باز کرد. کتابها را دسته دسته بلند کرد. افقی گذاشت روی قفسه و گفت: «این طوری آسانتره.» و رفت سراغ کارتن بعدی. فریده با خنده گفت: «خدا شانس بده.» عاطف کارتن را که زمین انداخت گفت: «خلاص» و چشمش به پاهای برهنهی پروانه افتاد که جوراب و کفشهایش را درآورده و پاچههای شلوار لیاش را کمی بالا زده بود. گوشهایش سرخ شد: «اگر یادم بدی کمکت میکنم زودتر خلاص شی.» عاطف بالای قفسه را که نگاه کرد و گفت PIR پروانه فهمید خواندن میداند، این بود که پرسید: «عاطف چقدر درس خوندی؟» توی پیچ وخمهای ردهی PIR پروانه و عاطف کلی حرف زدند. پروانه فهمید عاطف شبها سرایدار یک مجتمع خصوصی است و جمعهها توی خانهها کار میکند و درآمدش را میفرستد افغانستان. خجالت کشید که عاطف سخت کار میکند. آن قدر که نتوانست بگوید پس بعضی جمعهها بیا خونهی ما. تیمسار بازنشسته، شهام، که حالا شده بود مسئول خدمات دانشگاه دستور داد طبق قانون منع جذب نیروهای افغانی در سازمانهای دولتی کلیهی افاغنه باید واحدهای دانشگاه را ترک کنند. تلاشهای آقای مدیر، پروانه و زهرا خانم برای نگه داشتن عاطف به جایی نرسید. عاطف بی خداحافظی رفت. شهام ورود آنها را برای چند لحظه هم به دانشگاه ممنوع کرده بود. پروانه امیدوار بود. توی کشورش بسیاری از قوانین و دستورالعملها ثباتی نداشتند. پس قانون منع جذب نیروهای افغانی در سازمانهای دولتی نیز میتوانست لغو شود و عاطف برگردد. زهرا خانم که وقت خنده دستش را جلوی دهنش میگرفت تا دندان افتادهاش پیدا نباشد با برق مهربان و مادرانهای که همیشه در چشمهایش داشت با دست چپ به در پشتی کتابخانه اشاره کرد. پروانه که نزدیک رفت بیخ گوشش گفت: «کسی بو نبره. عاطف از راه پشتی اومده میگه میخواد یه دقیقه شما رو ببینه.» عاطف با تکه کاغذی در دست دور شد. قرار جمعهی آینده را برای کار در خانهی پروانه گذاشته بودند. پروانه خجالت میکشید. زهرا خانم پیشنهاد داد. پروانه با گونههای گر گرفته به عاطف گفت و عاطف راحت پذیرفت. غروب جمعه عاطف تمام خانه را برق انداخت. حتی با میلهی باریکی که پارچه ای دور آن پیچیده بود توی سوراخ کلید کابینتها را هم تمیز کرد. پروانه خجالت میکشید پول دست عاطف بدهد به شوهرش گفت حساب کن. شوهرش که کاری به این کارها نداشت گفت: «خودت حساب کن.» کیف کوچک پولش را که جلوی عاطف گرفت باز گوشهای عاطف سرخ شد. سرش را انداخت پایین «برا پول نیامدم.» زهرا خانم گفت: «شما غصهاش نخور. لابد رفته کشورش به خونوادهاش سر بزنه. شایدم زن گرفته. پیداش میشه.» آخرین جلسهی شیمی درمانیاش از بیمارستان که برمیگشت توی راهرو آقای سلیمانی، همسایهی طبقهی پایین، با خنده گفت: «خانم صباحی مژده. شر یه سر خرُ از سرت کم کردم. گفتم بنده خدا پروانه خانم کم داره دم به ساعتم یکی از شهرستان و تهرون و این ور و آن ور وبالش میشه. اونم با این وضعیت. یارو نه ریختش به افغانیها میخورد نه سر و پزش. میگفت شنیدم خانم ناجوره آمدم عیادت. به خودم گفتم خانم صباحی چه کارش به افغانی جماعت. لااقل میگفت آمریکاییم یه چیزی. این بود که گفتم خیلی وقته از تهرون رفتن.» در بارهی نویسنده: |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
چرا می گوید فایل برای دانلود وجود ندارد ؟
-- نغمه ، Jun 5, 2007 در ساعت 12:07 PMدوستان زمانهای
-- نامی ، Jun 8, 2007 در ساعت 12:07 PMمن نمیتونم فایل صوتی این داستان رو باز کنم. فکر میکنم مشکلی توی سرور داشته باشه. لطفا بررسی کنید.
فایل برای دانلود وجود ندارد
-- حسام ، Jun 8, 2007 در ساعت 12:07 PMلطفاً مشکل دانلوند را حل کنید.
-- محمد خواجه پور ، Jun 10, 2007 در ساعت 12:07 PMplz solve download problems
-- sasan ، Jun 17, 2007 در ساعت 12:07 PMسلام بر دوستان راديو زمانه
-- كاوه شيباني ، Jul 21, 2007 در ساعت 12:07 PMخسته نباشيد
به نظر مي رسد دوست محترمي كه قصه نويسندگان را انتخاب مي كند چندان شناختي از امروز ادبيات داستاني ايران ندارد .
معيارهاي انتخاب چيست ؟ آيا واقعا اينها نماينده ادبيات امروز ايرانند ؟
فكر كنم اينجوري به اعتبار برنامه هاي اين راديو خدشه وارد خواهد شد .
ادبیات هیچ محدودیتي ندارد.من از این داستان لذت بردم. تبعیض نژادی در هر کجای دنیا اشتباه است.
-- شیرین رنج ، Aug 1, 2007 در ساعت 12:07 PMادبیات هیچ محدودیتي ندارد.من از این داستان لذت بردم. تبعیض نژادی در هر کجای دنیا اشتباه است.
-- شیرین رنج ، Aug 1, 2007 در ساعت 12:07 PMخانم فرخنده، داستانتان جالب است و دلچسپ. چرا که از احساس تان سرچشمه گرفته و احساس آدمها را تحریک می کند. لازم است در اینجا به عنوان یک افغانستانی که سالها مهاجر بوده، با خوبی ها و بدیهای رفتار ایران آشناست، از شما که به عنوان یک ایرانی چنین انسانی نوشته اید سپاسگزاری کنم. این خیلی باعث خرسندی است که اهالی فرهنگ ایران قدردان زحمت های بی آلایش افغانستانی های مهاجر را بدانند و از روزگاری یادکنند که در تاریخ خواهد ماند.
-- نبی خلیلی ، Sep 17, 2007 در ساعت 12:07 PMامید که همواره شاد و خوش باشید و هیچگاه به رنج آوارگی و دربه دری دچار نشوید.
راستی منهم شبیه داستانتان اما از زاویه ای دیگر مطلبی دارم:
http://www.radiozamaneh.org/
special/2007/09/post_277.html
در اين داستان نه زن داستان ،زني ايراني است ؛نه مرد افغاني ، مردي افغان . اين ضعف بيشتر معلول نگاه سطحي نويسنده به شخصيت هاي اش مي باشد . نويسنده در كنار هم چيني وقايع داستانش ، به شكلي كه بتواند به باور پذيري خواننده كمك كند ، دچار شكست شده است . نگاه كنيد به صحنه ي ديدار مخفيانه راوي و مرد افغان ، چقدر مصنوعي و ابتدايي نوشته شده است .
-- غلام رضا ، Jul 15, 2008 در ساعت 12:07 PMدر اين داستان ادم ها هرگز در ذهن خواننده نشست نمي كند چرا كه نويسنده نتوانسته است آدم هاي قصه اش را با وجود همه ي اختلاف ها ي قومي و فرهنگي به هم نزديك كند .
متاسفم داستان خوبي نبود.
متشكرم