رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۵ تیر ۱۳۸۷
۲۲ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

PIR - فرخنده حاجی‌زاده

داستان PIR را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.


روزنامه‎ها که نوشتند با فرار ملاعمر و استقرار دولت کرزای خروج نیروهای افغان از خاک ایران افزایش یافت دلش ریخت پایین. قیافه‎ی عاطف با پیرهن آبی روشن، شلوار سیاه، موهای صاف، هیکل باریک، چشمهای مشکی و دهانی...

دهانی که اگر باز نمی‎شد و نمی‎گفت: «اگه کار داشتی منُ فریاد کن.» نمی‎فهمید افغانی است پیش چشمش جان گرفت. اگر اتباع افغانی خاک ایران را هم ترک نمی‌کردند امید زیادی به دیدن عاطف نداشت مگر می‌توانست سر هر کوره‌پز خانه، صف کارگری، شاید هم شهر به شهر راه بیفتد و بپرسد: «از عاطف افغانی خبر دارین؟» آن هم با این همه گرفتاری و بی هیچ انگیزه‌ای فقط به این خاطر که چند سال پیش عاطف با دست‌های لاغرش هر صبح ساعت ۴۵/۷ دقیقه با پارچه‎ی تنظیف کرم‌رنگ و مایع شیشه پاک‎کن رایت چنان شیشه‎ی میزش را برق می‌انداخت که طرح چشم‌های براق خودش می‎افتاد توی شیشه. بعد با دقت پایه‎های میز و قفسه‎های کتاب اطرافش را تمیز می‌کرد. و وقتی مدیر کتابخانه با سر کم مو، لباس‎های آراسته و دندان‎های مرتب صدایش می‎کرد، عاطف خونسرد جواب می‎داد: «آقا! اجازه بدین اول میز خانم صباحی پاک کنم.» آقای مدیر می‎گفت: «عاطف! حواست باشه میز خانم صباحی مهمه.» و رو به خانم صباحی لبخند شیرینِ معنی داری می‎زد – یعنی خلایق هر چه لایق.

خانم صباحی بی توجه به خنده‎ی معنی‌دار آقای مدیر گوش به زمزمه‎ی غم‌انگیز عاطف می‎داد که آهسته آهسته دور می‎شد و می‎دانست به قفسه‎ی آخر که برسد برمی‎گردد لیوان و سینی چای را از روی میزش برمی‎دارد و او لقمه‌ای نام و پنیر و مغز گردو را که گذاشته لای دستمال کاغذی می‎دهد دستش، تا زهرا خانم چای را که می‎چرخاند کنار میز او که برسد بگوید: «چای شما که مخصوصه.» و فریده از آن طرف سالن با لهجه‌ی یزدی بگوید: «خُشم باشه پروانه. راستی جون مه به آلن دولن بگو یه روز کمک مه کنه ئی بساط دور و برو ورچینم.»

فریده اولین روزی که عاطف همراه ۷-۶ نفر افغانی برای جابه‌جایی قفسه‎ها وارد کتابخانه شد گفت: « پروانه آلن دولن باش!»

نگاه پروانه بین افغانی‎ها چرخید. آلن دولنی ندید. تمیزی لباس و ظاهر عاطف که آن روز پیراهن نخودی پوشیده بود چشمش را گرفت. پیرهن نخودی با شلوار مشکی.

پروانه از مدیر خواست عاطف را به عنوان نظافتچی کتابخانه نگه دارد.
مدیر از دقتش تشکر کرد و عاطف ماند.

روزهای اول از زندگی عاطف هیچ نمی‎دانست جز اینکه یک پیرهن آبی، یک شلوار مشکی و یک پیرهن نخودی دارد. حتی نمی‎دانست عاطف موقع شستن، آن‎ها را با دقت روی طناب صاف می‎کند یا با یک اتوی قراضه آن قدر روی آن‎ها می‎کشد که چروک نباشند.

تصمیم که گرفته شد مخزن کتاب‎ها از طبقه‎ی پایین به طبقه‎ی بالای کتابخانه منتقل شود مرخصی کارمندان کتابخانه ممنوع شد. تعدادی از نیروهای خدماتی دانشگاه که همه افغانی بودند به کتابخانه گسیل شدند. با یک برنامه‌ریزی دقیق کارها تقسیم شد. عده‌ای پایین کتاب‌ها را کارتن می‎کردند و روی آن‎ها با یک ماژیک درشت شماره‎ی رده را می‌نوشتند و گروهی در طبقه‎ی بالا کتاب‎ها را در قفسه می‎چیدند.

در تقسیم بندی، چیدن رده‎ی PIR به او واگذار شد. مثل همیشه کسی زیر بار چیدن کتاب‌های این رده نمی‎رفت، هم به دلیل حجم زیاد و هم پیچیدگی شماره‎ها، و او که هنوز دو دوتا چهار تای اداری را یاد نگرفته بود قبول می‎کرد. همکارها هم منت سرش می‌گذاشتند –پروانه PIR مال تو که ادبیات دوست داری.-

□□□

سکوت کتابخانه به هم ریخته بود. هر از گاهی یکی از بالا داد می‎زد: «یا روی کارتن‎ها بنویسین یا به اینا رده رو بگین.»

صدای گروم گروم کارتن‎ها روی سقف طبقه‎ی اول می‎آمد و گاه صدای لهجه داری می‌گفت کی یو آ (QA) یا دی اس (DS).

فریده بینی‌اش را گرفته بود و می‎گفت: «اهه، بوی افغانی می‎یاد. تو نمی‎شنوی پروانه! بوی پاشونه یا تن‎شون؟» و عق می‎زد.

عاطف آمد بالا. لای قفسه‎ها سرک کشید. پروانه را که دید به بالای قفسه نگاهی انداخت و گفت: «PIR» و چند دقیقه بعد اولین کارتن PIR را کنار پای پروانه انداخت زمین. خم شد و با سرعت کارتن را باز کرد. کتاب‌ها را دسته دسته بلند کرد. افقی گذاشت روی قفسه و گفت: «این طوری آسان‌تره.» و رفت سراغ کارتن بعدی. فریده با خنده گفت: «خدا شانس بده.»
ـ چطو مگه؟

ـ حداقل بو نمی‎ده.

عاطف کارتن را که زمین انداخت گفت: «خلاص» و چشمش به پاهای برهنه‎ی پروانه افتاد که جوراب و کفش‎هایش را درآورده و پاچه‎های شلوار لی‌اش را کمی ‎بالا زده بود. گوش‌هایش سرخ شد: «اگر یادم بدی کمکت می‎کنم زودتر خلاص شی.»

عاطف بالای قفسه را که نگاه کرد و گفت PIR پروانه فهمید خواندن می‎داند، این بود که پرسید: «عاطف چقدر درس خوندی؟»
ـ خوندم.

ـ می‎دونم، چقدر؟ اصلاً توی افغانستان چه کاره بودی؟

ـ دبیر.

ـ دبیر! چه رشته‎ای؟

ـ ادبیات.

توی پیچ وخم‌‌های رده‎ی PIR پروانه و عاطف کلی حرف زدند. پروانه فهمید عاطف شب‌ها سرایدار یک مجتمع خصوصی است و جمعه‎ها توی خانه‎ها کار می‎کند و درآمدش را می‌فرستد افغانستان. خجالت کشید که عاطف سخت کار می‎کند. آن قدر که نتوانست بگوید پس بعضی جمعه‎ها بیا خونه‎ی ما.

□□□

تیمسار بازنشسته، شهام، که حالا شده بود مسئول خدمات دانشگاه دستور داد طبق قانون منع جذب نیروهای افغانی در سازمان‎های دولتی کلیه‎ی افاغنه باید واحدهای دانشگاه را ترک کنند. تلاش‌های آقای مدیر، پروانه و زهرا خانم برای نگه داشتن عاطف به جایی نرسید. عاطف بی خداحافظی رفت. شهام ورود آنها را برای چند لحظه هم به دانشگاه ممنوع کرده بود.

پروانه امیدوار بود. توی کشورش بسیاری از قوانین و دستورالعمل‎ها ثباتی نداشتند. پس قانون منع جذب نیروهای افغانی در سازمان‎های دولتی نیز می‎توانست لغو شود و عاطف برگردد.

□□□

زهرا خانم که وقت خنده دستش را جلوی دهنش می‌گرفت تا دندان افتاده‌اش پیدا نباشد با برق مهربان و مادرانه‌ای که همیشه در چشم‎هایش داشت با دست چپ به در پشتی کتابخانه اشاره کرد. پروانه که نزدیک رفت بیخ گوشش گفت: «کسی بو نبره. عاطف از راه پشتی اومده می‎گه می‎خواد یه دقیقه شما رو ببینه.»
کلید که توی دست زهرا خانم توی قفل در شیشه‌ای می‌چرخید پروانه از پشت شیشه زل زد به نگاه عاطف. می‌خواست از چشم‎های عاطف راز وابستگی‌اش را پیدا کند. آیا عاطف که فقط چند سالی از پسرهایش بزرگ‌تر بود او را جای مادرش می‎دید؟ پروانه شبیه خواهر، نامزد، دختر خاله، دختر همسایه یا... چه می‎دانم چه کسی بود که عاطف بی‌دلیل وابسته‌اش بود؟ شاید هم بی هیچ کدام از آن دلایل دوستش داشت. زهرا خانم دسته کلید را انداخت توی جیبش و به عاطف اشاره کرد که الان برمی‌گردد و رو به پروانه گفت : «از بس دستپاچه شدم. ذلیل مرده چه طوری جرأت کرده.»

نه توی کلمه‌ی ذلیل مرده‌ی زهرا خانم رگه‌ای از نفرت بود و نه پروانه در نی‌نی چشم‎های عاطف چیزی جز یک دوستی ساده پیدا کرد؛ از همان دوستی‎ها که هیچ رنگی ندارند و ماندگارند.

زهرا خانم با دسته کلید تازه برمی‎گشت. پروانه صدای عاطف را توی قفسه‎های کتاب وقتی دویان حافظ را سر جایش می‎گذاشت می‎شنید – ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادم. عاطف پا به پا می‎شد و حافظ، مولوی، فردوسی، عطار... هر کدام را که توی قفسه می‌گذاشت بیتی می‌خواند و گاه پروانه بقیه‎اش را ادامه می‎داد. فردای آن روز آقای مدیر به پروانه که یک روزه رده‎ی PIR را تمام کرده بود سه روز مرخصی تشویقی داد. فریده دوستانه چشمک زد: «خدا شانس بده.» و عاطف قرار شد روز بعد به فریده کمک کند. بعد آن روز پروانه هر از گاه عاطف را می‎دید که ته مخزن روی مبل پاره‎ی چرمی پشت به کتابخانه و رو به محوطه‎ی دانشگاه جلو نورگیر کتاب به دست نشسته.

□□□

عاطف با تکه کاغذی در دست دور شد. قرار جمعه‎ی آینده را برای کار در خانه‎ی پروانه گذاشته بودند. پروانه خجالت می‎کشید. زهرا خانم پیشنهاد داد. پروانه با گونه‎های گر گرفته به عاطف گفت و عاطف راحت پذیرفت.

□□□

غروب جمعه عاطف تمام خانه را برق انداخت. حتی با میله‎ی باریکی که پارچه ای دور آن پیچیده بود توی سوراخ کلید کابینت‎ها را هم تمیز کرد. پروانه خجالت می‎کشید پول دست عاطف بدهد به شوهرش گفت حساب کن. شوهرش که کاری به این کارها نداشت گفت: «خودت حساب کن.»
پسرش عاطف را که دید پرسد: «مامان تو می‎گی عاطف تو افغانستان کارش همین بوده؟» پروانه یواشکی از شغل و معلومات عاطف تعریف کرد. چشم‎های پسر خیس شد: «آخه پس چرا بهش گفتی بیاد اینجا کار کنه.» و رفت توی اتاق در را روی خودش بست. و وقت ناهار گفت: «سیرم.» راستی چرا گفته بود؟

□□□

کیف کوچک پولش را که جلوی عاطف گرفت باز گوش‎های عاطف سرخ شد. سرش را انداخت پایین «برا پول نیامدم.»
ـ این جوری من خجالت می‎کشم. دفعه‎ی دیگه روم نمی‌شه کار داشتم به تو بگم.

عاطف دستش را دراز کرد طرف کیف. گوشه‎ی یک هزار تومانی را بین دو انگشتش طوری گرفت که انگار دم موش را. پروانه به زور چهار تا هزاری دیگر گذاشت روی هزاری عاطف و بعد آن هر چند وقت یک بار، جمعه عاطف می‎آمد و تا غروب خانه‎ی پروانه را برق می‌انداخت تا اینکه یک دفعه عاطف گم شد.

پروانه از عاطف آدرسی نداشت. چند وقت یک بار عاطف زنگ می‎زد و جمعه‌ای را که پروانه کار داشت، حتی گاهی که کار جدی هم نداشت، قرار می‎گذاشتند.

□□□

زهرا خانم گفت: «شما غصه‌اش نخور. لابد رفته کشورش به خونواده‌اش سر بزنه. شایدم زن گرفته. پیداش می‌شه.»
هر بار که تلویزیون خبر از درگیری‎های افغانستان و تلفات نیروهای افغان می‎داد گوش‌های سرخ شده و برق نگاه عاطف جلوی چشم پروانه رژه می‎رفت تا کم کم یاد عاطف توی مصیبت‎ها و بیماری‎هایش گم شد.

□□□

آخرین جلسه‎ی شیمی ‎درمانی‌اش از بیمارستان که برمی‌گشت توی راهرو آقای سلیمانی، همسایه‎ی طبقه‎ی پایین، با خنده گفت: «خانم صباحی مژده. شر یه سر خرُ از سرت کم کردم. گفتم بنده خدا پروانه خانم کم داره دم به ساعتم یکی از شهرستان و تهرون و این ور و آن ور وبالش می‎شه. اونم با این وضعیت. یارو نه ریختش به افغانی‎ها می‌خورد نه سر و پزش. می‎گفت شنیدم خانم ناجوره آمدم عیادت. به خودم گفتم خانم صباحی چه کارش به افغانی جماعت. لااقل می‎گفت آمریکاییم یه چیزی. این بود که گفتم خیلی وقته از تهرون رفتن.»
قبل از خانم صباحی پسرش گفت: «خبر ندارین آقای سلیمانی، تا دلتون بخواد مامانم از این دوستا داره، راننده‎ی اتوبوس، کارگر افغانی،...

خانم صباحی که به کمک نرده‎های راه پله خودش را نگه داشته بود پرسید: « نگفت اسمش چیه؟»

وسط حرف پسر که می‎گفت مامان نکنه... آقای سلیمانی گفت: «عاطف.» چشم‎های پروانه خیس شد. پلک‎هایش را که هم زد سر ریز کرد. تصمیم گرفت در خیال تاریخ را به عقب برگردد، به آن زمان که افغانستان بخشی از خاک ایران بود. آن وقت می‎شد تصور کرد با عاطف زیر یک آسمان نفس می‎کشد.

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
فرخنده حاجی‌زاده در سال ۱۳۳۲ در کرمان متولد شده و کار ادبی را از سال ۵۳ با شعر آغاز کرد. از او چند مجموعه داستان با عنوان‌های «خلاف دموکراسی»، «تقدیم به کسی که قاتلم نبود» و چند رمان منتشر شده است. فرخنده حاجی‌زاده علاوه بر داستان و رمان،‌ در شعر و مقالات ادبی - فرهنگی و نیز در روزنامه‌نگاری تجربه‌ها آموخته و مدیر نشریه‌ی ادبی توقیف شده‌ی بایا نیز بوده است. داستان از مجموعه‌ی «تقدیم به کسی که قاتلم نبود» انتخاب شده است.

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

نظرهای خوانندگان

چرا می گوید فایل برای دانلود وجود ندارد ؟

-- نغمه ، Jun 5, 2007 در ساعت 12:07 PM

دوستان زمانه‌ای
من نمی‌تونم فایل صوتی این داستان رو باز کنم. فکر می‌کنم مشکلی توی سرور داشته باشه. لطفا بررسی کنید.

-- نامی ، Jun 8, 2007 در ساعت 12:07 PM

فایل برای دانلود وجود ندارد

-- حسام ، Jun 8, 2007 در ساعت 12:07 PM

لطفاً مشکل دانلوند را حل کنید.

-- محمد خواجه پور ، Jun 10, 2007 در ساعت 12:07 PM

plz solve download problems

-- sasan ، Jun 17, 2007 در ساعت 12:07 PM

سلام بر دوستان راديو زمانه
خسته نباشيد
به نظر مي رسد دوست محترمي كه قصه نويسندگان را انتخاب مي كند چندان شناختي از امروز ادبيات داستاني ايران ندارد .
معيارهاي انتخاب چيست ؟ آيا واقعا اينها نماينده ادبيات امروز ايرانند ؟
فكر كنم اينجوري به اعتبار برنامه هاي اين راديو خدشه وارد خواهد شد .

-- كاوه شيباني ، Jul 21, 2007 در ساعت 12:07 PM

ادبیات هیچ محدودیتي ندارد.من از این داستان لذت بردم. تبعیض نژادی در هر کجای دنیا اشتباه است.

-- شیرین رنج ، Aug 1, 2007 در ساعت 12:07 PM

ادبیات هیچ محدودیتي ندارد.من از این داستان لذت بردم. تبعیض نژادی در هر کجای دنیا اشتباه است.

-- شیرین رنج ، Aug 1, 2007 در ساعت 12:07 PM

خانم فرخنده، داستانتان جالب است و دلچسپ. چرا که از احساس تان سرچشمه گرفته و احساس آدمها را تحریک می کند. لازم است در اینجا به عنوان یک افغانستانی که سالها مهاجر بوده، با خوبی ها و بدیهای رفتار ایران آشناست، از شما که به عنوان یک ایرانی چنین انسانی نوشته اید سپاسگزاری کنم. این خیلی باعث خرسندی است که اهالی فرهنگ ایران قدردان زحمت های بی آلایش افغانستانی های مهاجر را بدانند و از روزگاری یادکنند که در تاریخ خواهد ماند.
امید که همواره شاد و خوش باشید و هیچگاه به رنج آوارگی و دربه دری دچار نشوید.
راستی منهم شبیه داستانتان اما از زاویه ای دیگر مطلبی دارم:
http://www.radiozamaneh.org/
special/2007/09/post_277.html

-- نبی خلیلی ، Sep 17, 2007 در ساعت 12:07 PM

در اين داستان نه زن داستان ،زني ايراني است ؛نه مرد افغاني ، مردي افغان . اين ضعف بيشتر معلول نگاه سطحي نويسنده به شخصيت هاي اش مي باشد . نويسنده در كنار هم چيني وقايع داستانش ، به شكلي كه بتواند به باور پذيري خواننده كمك كند ، دچار شكست شده است . نگاه كنيد به صحنه ي ديدار مخفيانه راوي و مرد افغان ، چقدر مصنوعي و ابتدايي نوشته شده است .
در اين داستان ادم ها هرگز در ذهن خواننده نشست نمي كند چرا كه نويسنده نتوانسته است آدم هاي قصه اش را با وجود همه ي اختلاف ها ي قومي و فرهنگي به هم نزديك كند .
متاسفم داستان خوبي نبود.
متشكرم

-- غلام رضا ، Jul 15, 2008 در ساعت 12:07 PM