تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۸۵ • چاپ کنید    

«فروغ» و بچه‌های زبل بندر بریندیزی

علیرضا افزودی



در هشتمین بخش از «خاطرات سفر فروغ فرخزاد به ایتالیا» حضور چند پسربچه را شاهدیم که شش ـ هفت سالی کوچکتر از خود «فروغ» هستند. بچه‌هایی آشنا به غریبی توریست‌ها و آن‌چنان که از لابلای سطور می‌بینیم، کمی هم گستاخ و اگر دست بدهد تا چیزی هم به کف آرند که بهتر

«. . . این بچه‌ها از بچه‌های قبلی بزرگتر بودند. در حدود 12 یا 13 سال داشتند و پسرها از من سیگار می‌خواستند و وقتی جواب دادم که سیگار ندارم، بی‌آنکه به اعتراض من توجه داشته باشند، در کیف من شروع کردند به جستجوی سیگار و وقتی ناامید شدند، جعبۀ آبی رنگ کوچکی را که در کیفم داشتم با تعدادی کاغذ بیرون آوردند و از من خواستند که برایشان نقاشی کنم. . .»

«فروغ» اما مهربان است و در آغاز سفری که قرار است او را پخته و صاحب تجربه کند. خام بودن او ـ بهتر است بگوییم سادگی صمیمانۀ او ـ را هم در رفتاری که این جمع از پسربچه‌های «غریب گیر آورده» با او دارند، از لابلای سطور و پشت کلمات پیداست.

«. . . معمولا پسرها در سنین بلوغ وقتی که با زنی یا دختری برخورد می‌کنند، در این لحظه برای خودنمایی به عملیات قهرمانی دست می‌زنند. آنها یکدیگر را به‌طرف دریا هول می‌دانند و این کار مرتب تکرار می‌شد. یکی از آنها در لحظۀ سقوط دستۀ کیف مرا که هنوز به شانه‌ام آویزان بود گرفت و به‌دنبال این حرکت، من به‌طرف او کشیده شدم و هر دو با هم به دریا افتادیم.
وقتی به زحمت خودم را از میان آب بیرون کشیدم، دیگر نتوانستم خاموش و سرد باقی بمانم.اصلا لباسی به‌همراه نداشتم. روی سنگ نشستم و با عصبانیت به آنها نگاه کردم. از موهایم و از دامنم قطره قطره آب روی زمین می‌چکید. پسرها دور من جمع شده بودند و صدای خنده‌های مداومشانیک لحظه قطع نمی‌شد. نمی‌دانستم به چه ترتیب می‌توانم از این مخمصه نجات پیدا کنم. . .»

برنامۀ هشتم را از «اینجا» بشنوید!
بخش هفتم این سفرنامه را هم در «اینجا» بشنوید!

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)





از دست ندهید


چگونه به هم نپریم؟

کاشیگر و ترس از جوایز ادبی

روزی که آتوسا را شوهر دادند

با فروغ در انتهای راه

عشق، نیچه و داریوش آشوری