خانه > پرسه در متن > نويسندگان > نام گلشيری با گلههای ما خدشه دار نمیشود | |||
نام گلشيری با گلههای ما خدشه دار نمیشودمجتبی پورمحسننام محمد كشاورز چند روز پيش از آنكه جايزهي منتقدين و نويسندگان مطبوعات را دريافت كند بر سر زبانها افتاد. او يكي از سه نويسنده برجستهاي بود كه به شدت از نتيجه جايزهي گلشيري انتقاد كرد. كشاورز انتخاب برگزيدگان جايزهي گلشيري را از ميان شاگردان اين نويسنده فقيد، به تقسيم آش نذري تشبيه كرده بود. محمد كشاورز در حالي كه نام محمد كشاورز در بين نامزدهاي دريافت جايزهي گلشيري ديده ميشد. چند روز بعد اين نويسنده بامجموعه داستان “بلبل حلبي” جايزه منتقدين و نويسندگان مطبوعات را دريافت كرد. اهداي جايزهي ادبي اصفهان نيز مهر تاييد ديگري بود بر تواناييهاي اين نويسنده. محمد كشاورز متولد ۱۳۳۷ در شهرستان مرودشت است. اولين مجموعه داستان او با نام “پايكوبي” در سال ۷۴ منتشر شد و براي نويسنده جايزه ادبي گردون را به ارمغان آورد. البته از محمد كشاورز در سال ۵۸ دو كتاب “جيران” و “پوست مخملي” نيز منتشر شده كه خودش تمايلي ندارد كه در كارنامه ادبي اش باشد. رادیو زمانه با محمد كشاورز دربارهي داستان هاي كتاب “بلبل حلبي” و اعتراضش به جايزهي گلشيري گفت و گو كرده است: آقاي كشاورز به نظر ميرسد كه قصهگويي در داستانهاي شما بيش از هر چيزي اهميت دارد، چقدر براي قصهگويي و خلق آن در فرم داستان اهميت قايل هستيد. ميدانيد كه اصولا داستان در خود نوعي روايت و قصهگويي را دارد يعني هر داستان براي اينكه به داستان تبديل شود. سعي من اين است كه موقع نوشتن داستانم ابتدا قصهاي داشته باشم تا بعد بتوانم به آن فرم بدهم و زبان، شخصيت سازي، فضاسازي و مسايل خاص ديگري كه داستان نياز دارد را پيداكنم. كلا فكر ميكنم بدون آنكه قصهاي براي تعريف كردن داشته باشيم، كمتر داستاني ميتواند آن ارتباط لازم را با خواننده پيدا كند. اكثريت قابل توجهي از خوانندگان براي دنبال كردن يك داستان به يك زبان خوب داستاني هم نياز دارند تا با يك فرم و شخصيت پردازي خوب مواجه شوند. در داستانهاي كتاب بلبل حلبي شخصيتهاي داستان به دنبال چيزي يا جايي ميگردند. آنان در زمان يا مكان در گردشند و ميروند و ميآيند. اين سرگشتگي شخصيتها از كجا نشات ميگيرد. سرگشتگي شخصيتها، بازتاب سرگشتگي آدمهاي زمانهي ما است. يا حداقل اگر نزديكتر بياييم ميتوان گفت كه جامعهي ما. آدمهايي كه در يك جامعهي سنتي كه در حال گذار به سمت جامعهي مدرنيته است زيست ميكنند، هرچند ممكن است كه اين نظرات كليشهاي به نظر بيايد اما من احساس ميكنم كه آدمهاي زمانهي ما براي پيدا كردن جايگاه خود با يك سرگرداني مواجه هستند. بازتاب اينها در داستانها آمده يا اين بازتاب بر روي من تاثير داشته كه نتيجهي آن داستانهايي بوده كه توسط شما و مخاطبان ديگر خوانده شده است. با وجود آنكه همهي داستانها فضاي رئاليستي دارند اما داستان “خروس” از نيمه به بعد حال و هواي سوررئاليستي پيدا ميكند، انگار اين داستان به نحوي از مجموعه بيرون زده است. شما اينگونه فكر نميكنيد؟ ببينيد. داستان خروس، در واقع داستان شخصيتي است كه ميتوان گفت به نوعي سرخوردگيهاي جنسي دارد و آن سرخوردگيها باعث ميشود كه مدام ذهنش از مرز واقعيت بگذرد و به شكل فراواقعي فكر كند و اينها به شكل ماديتري در وجودش بازتاب پيدا كند. مثل شنيدن صداي خروس و يا حتا پايان داستان وقتي كه با آن لحظات و صحنهها مواجه ميشود، خود شخصيت داستان مرز بين واقعيت و خيال را ميشكند و داستان به ضرورت به سمت نوعي سوررئال پيش ميرود. نگاهي اخلاقي بر اين داستان حاكم نيست، بردن داستان به سمت فضاي سوررئاليستي مقداري نگاه قصه نويس را اخلاقي نكرده است؟ به هر حال گاهي وجود اخلاق هم در ادبيات ما سابقه داشته است اما منظور من نگاهي اخلاقي نبوده است. هدف من بيشتر حال و هواي شخصيت داستاني در يك زمانهي خاص بوده است. بازتابهاي برخورد حال و هوا و اميالهاي دروني آن شخصيت با واقعيتهاي بيرون است كه آن حال و هوا را ايجاد كرده است. در دو داستان كتاب اول شاعر و ميگويد آب، ميگويي آب، ميگويم آب از بطن داستان تراژيك موقعيتي كميك به وجود ميآيد. به نظر شما طنز غالب در اين دو داستان ميتواند به انتقال بار تراژيكي قصه كمك كند؟ طنزي كه در اين دو داستان وجود دارد، بيشتر طنز موقعيت است، موقعيتي كه ناخواسته پيش آمده و براساس حق به جانب بودن دو طرف پيش آمده است. هر دوي آدمهايي كه در دو داستان هستند نياز دارند كه حق خود را ثابت كنند و اين وسط همان حالت تراژيك پيش ميآيد كه موقعيت طنز هم دارد. گاهي طنز و تراژيك در چنين داستانهايي خيلي شانه به شانه حركت ميكنند و همان چيزي پيش ميآيد كه اصطلاحا به آن طنز سياه و تلخ هم ميگويند. به نظر من گاهي طنز و تراژدي خيلي ميتوانند به هم نزديك باشد. دو داستان “بلبل حلبي” و “مردن به روايت مه رو” امكان ايجاد جذابيت براي پيگيري داستان را ندارند. فكر نميكنيد داستانهاي شما - داستان به معناي كلياش چه محتوا و چه فرم - براي مخاطب لو ميرود و ديگر آن جذابيت را براي مخاطب ندارد؟ من فكر ميكنم كه منتقدان و مخاطباني كه اين داستانها را خواندهاند آنها را دوست دارند. با افراد زيادي كه صحبت شده به اين داستانها علاقمند بودهاند و حتا ميتوان گفت با يك درجه بيشتر “بلبل حلبي” يكي از قصههايي بوده كه خيلي بر روي آن صحبت شده و خوانندههاي زيادي به خاطر موضوع و ساختار، جذب آن شدهاند. حال ممكن است كه بعضي از خوانندهها هم نگاه متفاوتي به اين موضوع داشته باشند كه اين حق آنان است. منتها من چنين چيزي كه شما ميگوييد يعني لو رفتن موضوع را در اين قصهها نميبينم. داستان “بازي ناتمام” بيش از اندازه رمانتيك است و در آن خبري از واقع گرايي روايت از داستانهاي مجموعه داستان نيست، آيا خودتان خواستهايد اينگونه دربيايد يا موفق نشدهايد. آن چيزي را كه ميخواهيد در اين داستان خلق كنيد. “بازي ناتمام” يك نوع بيدار شدن حس نوستالژي عشق است. حال هم عشق به نوعي كار - تاتر - است و هم عشقي كه در جواني وجود داشته و هم عشق به يك صحنه كه بازي ميشده و به آن زندگي داده ميشد. همهي اينها وقتي در داستان جمع ميشود خود به خود بار رمانتيكي را افزايش ميدهد. البته من چندان مايل به ايجاد فضاي رمانتيك در داستانهايم نيستم و اعتقادي به اين قضايا ندارم اما جاهايي است كه فضاي داستان اينگونه ميطلبد، شخصيتها، موضوع و فضاي داستان گاهي اين موارد را جذب خود كرده و در متن داستان بازتاب ميدهد. مسالهي ديگر ديد استعاري در چند داستان است. مثل خروس يا بلبل حلبي، با توجه به اينكه داستانهاي شما به رئاليسم اجتماعي شبيه است اما اين دو داستان كاملا استعاري است. دليل خاصي داشتهايد كه بلبل حلبي و داستان خروس اين شكل استعاري را داشته باشند؟ به نظر من استعاره در اين داستانها وجه غالب داستان نيست. در اين داستان يا هر داستان ديگر ما نميتوانيم به منع استعاره بپردازيم. جايي كه استعاره در داستان بنشيند يا آنقدر پيش رود كه جز ملزومات يك داستان شود نويسنده ناگزير است كه از استعاره استفاده كند. بعضي مواقع اين جز لاينفك داستان است. من از جمله نويسندههايي هستم كه معتقدم استعاره بايد از متن داستان بجوشد و جز جدايي ناپذير خود داستان باشد و تلاش كردهام در هر دو داستان استعارهاي كه از داستان بيرون ميزند چيز نچسبي نباشد يعني در متن داستان آورده شده است. هر دو استعارهاي كه در اين جا به كار رفته استعارهاي است كه جزئي از ساختار و متن داستان بوده. من اين را به عنوان ضعف داستان اشاره نكردم. گفتم با نوع نگاهي كه مخاطب از قصه نويس دريافت ميكند ناهمخواني دارد. يعني احساس ميكند كه استثنائا در اين دو داستان اين اتفاق افتاده بود. حال ممكن است ديدگاههاي مختلفي وجود داشته باشد ولي من هم سعي كردم اگر استعارهاي به كار رفته جزيي از همان ساختار قصه باشد و با متن همراه و همگون باشد. آقاي كشاورز! شما يكي از معترضان به جايزهي ادبي گلشيري بوديد و اين جايزه را به آش نذري تشبيه كرديد كه بين شاگردان گلشيري تقسيم شده است. آيا اين شيوه برخورد با جايزههاي ادبي باعث بياعتبار شدن آنها نميشود؟ جايزهي گلشيري آنقدر معتبر است و نام خود گلشيري آنقدر نام بزرگي در ادبيات ما است كه با گلهگيهاي كوچك يكي از شاگردان گلشيري خدشهاي به آن وارد شود. اگر ما انتقادي ميكنيم به خاطر كمك كردن به اعتلاي اين جايزه است و اعتباري كه اين جايزه ميتواند با دقت نظر بيشتر كسب كند و مقداري خود را از مسايل حاشيهاي نجات بدهد. مسايل حاشيهاي يعني همان داوريها؟ ببينيد. داوريها هم ميتواند به نوعي باشد. منظور من بيشتر نتيجهي جايزهاي است كه بعد از صرف وقت و هزينه، تلاش به دست ميآيد كه گاهي حاصل آن به قول سياسيون شبهه برانگيز باشد. به هر حال ما اميدواريم كه جايزهي گلشيري، جايزهي پايداري باشد و سال به سال بر اعتبار و عظمت آن افزوده شود و به اعتلاي بنياد جايزه و ادبيات ما كمك كند. ضمن تشكر مجدد از اينكه وقتتان را در اختيار ما قرار داديد ميخواستم سوال كنم كه كتاب ديگري در دست چاپ داريد؟ مجموعهي داستان “جادوگر جمع ما” را آمادهي چاپ كردهام و اميدوارم كه يكي دو ماه ديگر بتوانم به دست ناشر بدهم. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
از دست ندهید | ||||
چگونه به هم نپریم؟ |
کاشیگر و ترس از جوایز ادبی |
روزی که آتوسا را شوهر دادند |
با فروغ در انتهای راه |
عشق، نیچه و داریوش آشوری |