خانه > پرسه در متن > نويسندگان > کابوسهای اومبرتو اِکو در 75 سالگی | |||
کابوسهای اومبرتو اِکو در 75 سالگیترجمه ناصر غیاثیhttp://www.naserghiasi.comتا همین چند سال پیش کمتر میتوانستم رویاهایم را به خاطر بیاورم. احتمالن به این خاطر که خوابهایم همیشه بسیار عمیق بودند. فردایش تنها تصور مخدوشی از آن چه که گویا در خواب دیده بودم، باقی میماند. اما نمیتوانستم رویاهایم را یادداشت کنم. امروز که سنم بالا رفته، انجام اینکار برایم آسانتر است. این را فقط میتوانم برای خودم اینطور توضیح بدهم که حالا دیگر مثل یک کودک طولانی و عمیق نمیخوابم. امروز میتوانم رویاهایم را، حتا آنهایی را که مدتها از آنها گذشته است، به خاطر بیاورم و این لذتبخش است. روياها و کابوسها ناگفته نماند که در زندگی ِ واقعی خیلی دیر خدمت سربازیام را انجام دادهام. موفق شده بودم احضار به خدمت ِ نظام را تا بیست و شش سالگی عقب بیاندازم. علت غیبتم را تحقیقات ِ مفصل اعلام میکردم. سرانجام روزی برای نخستینبار جلوی پادگان بودم، همراه با عینک و ماشین تحریری زیر بغل؛ هر دوشان چیزی بودند مثل سپر. افسران ِ جوانتر که اکثرن تحصیلات دانشگاهی نداشتند، احترام فوقالعادهای به من میگذاشتند. فورن ماموریت ِ انجام ِ انواع و اقسام کارهای نوشتنی به من محول شد. ترس و رويا هر دو رویای من دربارهی دیپلم و ارتش به ترس مربوط میشوند، ترس از اینکه نتوانم کاری را به اتمام برسانم، ترس از اینکه مچام را بگیرند. کابوس های تاخير همهی اینها به این خاطر غریب است که تاکنون در زندگیام هرگز قطار یا هواپیمایی را از دست ندادهام. خٌب بله، حرفم کاملن درست نیست. فقط یکبار، تنها و تنها یکبار در نیو اورلئانز هواپیمایم را از دست دادم. اما این بلا فقط به این خاطر سرم آمد چون از ترس اینکه مبادا دیر برسم، استثنائن خیلی زود به فرودگاه رسیده بودم. در سالن انتظار نشستم و فورن به خواب رفتم و نشنیدم پروازم کی اعلام شده است. پرواز را از دست دادم، چون خیلی زود رسیده بودم. با وجود این تجربهی ناخوشآیند هنوز هم با وسواس مواظبم که سروقت حاضر باشم. چرا؟ چون حالا رویاهایی که در آنها دیر به جایی میرسم، دایم به رعب و وحشتم میاندازند. امری که بیشک از تاثیرات متقابل بین رویا و واقعیت حکایت دارد. رويا و رمان یک رویای دیگر الهام بخش فصلی از رمانم «شعلهی پررمز و راز ِ شهبانو لوآنا » شد. در این رویا در ویلایی زندگی میکنم. دنبال اتاقی میگردم که فکرمیکنم میشناسماش. اما نمیتوانم پیدایش کنم. آن اتاق، اتاق ِ محبوبم بود، پر از مبلهای باشکوه آنتیک و کتابهای جالب. میدانم که این اتاق در انتهای یک راهرو قرار دارد، اما آنجا دیواری است که نمیتوانم از آن بگذرم. حال ِ قهرمان کتاب هم چیزی شبیه به این است. وقتی موفق میشود دیوار را فروبریزد، اتاق را پیدامیکند. این اتاق ِ جوانی ِ او، یعنی بهشت است. هفتاد و پنج ساله می شوم به هرحال قصد ندارم گوشه بگیرم و بازنشسته بشوم. وقتی آدم مثل من در طول دههها، مقاله و رمان و مقالهی علمی بنویسد، بالاخره یک وقتی زندانی ِ وضعیتی میشود، که خودم آدم باعث به وجودآمدنش شده است و دیگر از دستش خلاصی نیست. امری که خیلی هم بد نیست، چون من عاشق نوشتنم. چیزی که به نوعی رویا هم هست. فقط با این تفاوت که کنترل ِ کامل ِ خیالبافیهایم دست خودم است. ---------------------------- عنوانها از زمانه است |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
از دست ندهید | ||||
چگونه به هم نپریم؟ |
کاشیگر و ترس از جوایز ادبی |
روزی که آتوسا را شوهر دادند |
با فروغ در انتهای راه |
عشق، نیچه و داریوش آشوری |