خانه
>
پرسه در متن
>
ادبیات ایران
>
حميدرضا نجفي از داستانهایش میگوید
|
گفت و گو با حميدرضا نجفي، برندهي جايزه بنیاد گلشيري:
حميدرضا نجفي از داستانهایش میگوید
مجتبي پورمحسن
حميدرضا نجفي
حميدرضا نجفي، نويسنده 42 سالهاي است كه كمتر علاقهاي به چاپ داستانهايش دارد. او كه از سالها پيش داستان مينويسد، اولين رمانش را با نام “كوچه صمصام” در بهمن ماه سال گذشته توسط كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان منتشر كرد. كتابي كه كمتر ديده شد. اولين مجموعه داستان حميدرضا نجفي با نام “باغهاي شني” توسط انتشارات نيلوفر منتشر شد، كتابي كه منتقدين از آن استقبال كردند و نامزد دريافت دو جايزهي “بنياد گلشيري” و “منتقدين و نويسندگان مطبوعات” شد و جايزهي بنياد گلشيري را از آن خود كرد.رادیو زمانه با حميدرضا نجفي دربارهي داستانهاي مجموعهي “باغهاي شني” گفت و گو کرده است.
آقاي نجفي، كتاب شما از مجموعهي “شهرزاد” چاپ شد. مجموعهاي كه توسط گلشيري بنياد نهاده شد تا از انتشار اولين كتابهاي نويسندگان جوان حمايت كند.به نظر ميرسد شما هم مشكلي براي “مجموعهي” اولتان نداشتيد. درست است؟
مجموعهي من با مشكلات زيادي منتشر شد. هرچند كه اولين مجموعه داستانم بود اما اولين كارم نبود. كار اول من رماني براي نوجوانان بود كه در كانون فكري كودكان و نوجوانان چاپ شد كه البته آن هم با مشكلات زيادي مواجه شد يعني با وجود آنكه كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان محدوديتهاي ارشاد را ندارد و خود راسا مجوز صادر ميكند اما با اين وجود دريافت مجوز كتاب من حدود دو سال و نيم طول كشيد و من مجبور شدم 17 تا 18 مورد حذف و تغيير در كتابم انجام دهم و در نهايت هم ناچار شدم كه خودم دوندگيهاي پاياني كار را براي دريافت مجوز انجام دهم. يعني در واقع من مجبور شدم كه با مشكلات زيادي كتابم را منتشر كنم. با توجه به اينكه من از مشكلات نشر يك كتاب در ايران آگاه بودم تمايلي به انتشار كتاب نداشتم اما اصرار دوستانم باعث شد كه نسبت به چاپ مجموعه اقدام كنم و به دليل تعلق خاطر و دلبستگي شديدي كه به آقاي گلشيري دارم، دلم ميخواست كه كتابم رنگ و بويي از او داشته باشد كه حکایت آن شعر است که: گل رفت و گلستان شد خراب / بوي گل را از كه گيريم از گلاب. كه این البته برميگردد به آن عاطفه و حسي كه من به آقاي گلشيري داشتم و فكر ميكردم كه اداي ديني باشد نسبت به كسي كه هرچه در اين ارتباط دارم از ايشان است.
داستانهاي مجموعهي باغهاي شني از زباني خاص برخوردار است. زباني كه فضاسازي ميكند و در واقع داستان را شكل ميدهد. به گمانم اين نوع زبان شبيه آثار گلشيري است، اينگونه نيست؟
نميدانم شما با چه معياري در مورد اين شباهت قضاوت ميكنيد. اما با توجه به اينكه داستان نويسي را از آقاي گلشيري ياد گرفتيم يقينا من و ديگر شاگردان ايشان ميدانيم كه توجه ايشان به زبان خيلي زياد بود.
ميدانيم زبان كهن و نثر كهن فارسي ، نثري آهنگين و موزون است و اين ميطلبد كه ما توجهي خاصي به زبان فارسي داشته باشيم. وقتي كه من اين را به عنوان الگوي ذهني خودم قرار دادهام بالاجبار بايد روي زبان زوم كنم. يعني الزامات متن مرا سوق داد به طرف دقت بيشتر بر روي زبان كه اگر منظور شما شباهت از اين نظر باشد، يكي از ويژگيهاي آثار گلشيري هم بوده است. اما اگر از نظر ساختار و نوع جمله باشد به كلي متفاوت است.
آيا محدود كردن داستان به نثر، باعث نميشود كه داستان محدود به جغرافياي خاصي شود و در ترجمه با مشكل مواجه شود و از دست برود؟
اول اينكه من تاكنون به ترجمهي كارهايم فكر نكردهام و به اين جنبه هم اهميت چنداني نميدهم كه در ترجمهي احتمالي كارهايم چه اتفاقاتي براي آن ميافتد. دوم اينكه منظور شما از ترجمه چيست؟ ترجمه از زبان مبدا به زبان مقصد؟ اگر در زبان مقصد مترجم توانايي باشد كه با اين نوع زبان و لحن آشنايي داشته باشد و به زبان مقصد كه ميخواهد ترجمه كند تسلط كافي داشته باشد ميتواند بخشي از آن را به هر حال منتقل كند كما اينكه ما بايد اين نكته را مدنظر داشته باشيم كه هر اثري در ترجمه خواه ناخواه بخش قابل توجهي از “خود” را از دست ميدهد؛ مثلا ما ترجمههايي را از مترجمان توانايي ميخوانيم و تصور ميكنيم كه ايرادي ندارد اما همين آثار وقتي توسط افرادي كه به آن زبان مسلط هستند خوانده ميشود مشاهده ميشود كه به كلي با اثر اصلي متفاوت است يعني اين اتفاق چه بخواهيم و چه نخواهيم در ترجمه ميافتد.
اما به طور كلي من بر روي بحث ترجمه حساب زيادي باز نكردهام و فكر ميكنم كه اين آثار به درد مخاطب ايراني ميخورد چون بحث آن مربوط به جامعهي ايراني است و فكر نميكنم كه در ترجمهي آن چيزي عايد خوانندهاي شود كه در سرزمين ديگري حضور دارد.
پس شما آگاهانه اينگونه نوشتيد؟
بله.
قصهي شما در نثر شكل ميگيرد. اما گاهي اين نثر باعث ميشود كه داستان خوب پيش نرود و مخاطب حواس خود را متوجهي درست خواندن بكند. اينها بين مخاطب و داستان فاصله ايجاد ميكند. به اين فاصله فكر كردهايد؟
بله، در اين كار عمد داشتم. من اغلب در كارهايي كه ميخوانم ميبينم كه ذهن از اثر منفك ميشود و اين خود دقت ذهن را از بين ميبرد. من خواستم در جاي جاي نثر و زبانم گرههايي را بگذارم كه ذهن را درگير كند.
و خواننده مجبور شود با دقت بيشتري اثر را بخواند مثل همان حركاتي كه نقال هنگام نقل خود انجام ميدهد و كف به هم ميكوبد يا ميگويد كه صلوات بفرستيد. يا پاي خود را به زمين ميكوبد و يا ميگويد هركس حواسش جمع است بلند بگويد ... او تلاش دارد كه با اين كار حواس جمع را كاملا جمع كند و متوجهي نقل خود كند. من از اين ترفند كه در نقالي بوده استفاده كردهام كه در داستان جا به جا گرهها و گيرهايي را بگذارم تا ذهن به آنها گير كند و به طرف معنا برود و توجهي وي مدام معطوف به متن مكتوبي شود كه جلوي چشمش است. يعني عليرغم آنكه ميدانستم اين باعث اصطكاك ذهن ميشود اما در عين حال ميخواستم كه اين موضوع باعث ايجاد خستگي ذهن نشود و به دنبال معاني آن برود تا بالاخره به دانش وي هم افزوده شود.
داستانهاي شما عمدتا در زندان ميگذرد. به نظر شما چقدر توانستهايد به هويت فردي زنداني بپردازيد و فضاي پيراموني او را خلق كنيد.
اين فقط يك تمهيد است كه ميخواستم از عنصر زندان و زنداني استفاده كنم تنها يك تمهيد براي پيشبرد داستان است.بعضي وقتها براي جذابتر كردن داستان از عناصري كه احساس ميكنيم داراي قرابت هستند استفاده ميكنيم. مثل كاري كه در داستانهاي جن و پري انجام ميشود. يعني عناصر خارج از واقيعت را واقعيت وانمود ميكنند براي اينكه داستان خود را شنيدنيتر كنند. اما چون داستان من داستان جن و پري نيست من جاهاي غريب را انتخاب كردهام كه به هر حال از عامهي اجتماع دور است. مانند زندان و عناصري مثل تبهكاري، بزهكاري و ... چيزهايي كه به هر حال براي ذهن حالت منطقهي ممنوعهاي دارد و دلش ميخواهد كه در آن جاها سرك بكشد.
من هم از اينها استفاده كردم براي اينكه داستان آدمها را بگويم و فكر ميكنم كه زندانيها و بزهكاران هم آدمهايي هستند كه جامعه به آنها بيتوجهي ميكند اما به هر حال بايد به آنها نگاهي انداخته شود. من هم در اين مورد سعي خودم را كردهام اما اينكه تا چه حد موفق بودهام را مخاطب و افرادي كه اثر را ميخوانند اعلام ميكنند. ولي به زعم خودم تلاشم را انجام دادهام.
به دليل پرداختن به همين فضاهاست كه زن نقش كمتري در داستانهاي شما دارد و كاملا در سايه است؟
كمتر، اما به شدت تاثيرگذار. زنان حضور ندارند اما تاثير خود را دارند. يعني بدون آنكه ديده شوند اثر خود را ميگذارند درست مثل موجودات اثيري يعني مانند پيشينهي زن اثيري در مشرق زمين كه با وجود آنكه در پس پرده هستند اما حضورشان حس ميشود. اين زنان حضور ندارند اما نقششان به شدت تاثيرگذار و ويرانگر است.
اتفاقا عدم حضورشان باعث ميشود كه ويرانگر باشند. زناني كه در جامعه حضور نداشته باشند به عناصري تبديل ميشوند كه ميتوانند نقش مخرب داشته باشند. يعني يك جور آسيب شناسي عدم حضور زن هم هست. زنان بايد باشند يعني اگر زنان در زندگي اين آدمها حضور داشتند زندگي اين آدمها اينقدر تلخ نميشد اتفاقا به دليل حذف نقش زنان از زندگي اينهاست كه دچار هرمان، ياس و شكست شدهاند. عدم حضورشان را در همين قالب ببينيد كه در سايه قرار دارند اما رد پاي تاثيري كه در زندگي اينها گذاشتهاند به چشم ميخورد يعني اين كاملا آگاهانه است.
در جايي از حرفهايتان گفتيد كه زندان براي شما صرفا يك تمهيد براي روايت داستانتان بوده است. اما در لا به لاي حرفهايتان يك نوع تعهدي براي پرداختن به اين قشر از جامعه وجود دارد. مقصود شما چنين چيزي بوده؟
حتما. در واقع بحث انساني قضيه هم مطرح است كه انسانهايي به حق يا به ناحق در حال مجازات شدن هستند و به همين دليل است كه ما آنها را مستحق اينگونه بيتوجهي ميدانيم و من به عنوان كسي كه به چيزهاي عجيب و غريب علاقهمند است و دلش ميخواهد كه به گونهاي ديگر به جامعه بنگرد كه نگاه خودم را معطوف به بخشي از جامعه كردهام كه كمتر مورد نگاه و توجه ما بودهاند. اگر در ادبياتمان به زندانيان توجه كردهايم، زندانيهاي سياسي بودهاند كه به خاطر حضور در زندان - به دليل آرمانهايشان - كيف ميكردند. اما اينها آدمهايي هستند كه دل هيچ كس به حال آنها نميسوزد. نه قانون، نه دل خانواده و اجتماع و حتا خودشان، خودشان را محكوم ميكنند يعني خود را به خاطر كاري كه كردهاند سرزنش ميكنند. اتفاقا اينها مستحق توجه هستند كساني كه نه به خاطر آرمانهايشان بلكه به دليل نيازها و به دليل چيزهايي كه به آنها ضرورتهاي اجتماعي ميگوييم قرباني شدهاند. يعني آدمهايي كه اگر در شرايط ديگري بودند. جايشان آنجا نبود. به همين دليل من آنها را مستحق توجه ميدانم. من در مجموع به تمام اين عوامل اشاره كردم اما در نهايت خواستهام داستانم را روايت كنم.
تكرار لحن روايت در داستانها گاهي باعث ميشود كه اقتدار مولف به چشم بيايد، چرا همهي داستانها زبان مشتركي دارند.
زبان در ظاهر مشترك به نظر ميآيد اما اگر با دنياي اينها آشنايي داشته باشيد و به نوعي اهل فن باشيد متوجه ميشويد كه زبان اينها با هم تفاوت دارد مثل كسي كه زبان فارسي بلد نيست، وقتي وارد ايران ميشود با شنيدن لهجههاي لري، كردي، مازندراني، بلوچي، گيلكي فكر ميكند كه همه به يك زبان حرف ميزنند اما اگر فارسي زبان و ايراني باشد متوجه ميشود كه هر كدام از اينها با يك لهجهي متفاوت حرف ميزنند. آدمي كه در داستان اول هست با آدمي كه در داستان دوم است فقط ظاهرا شبيه هم حرف ميزنند. اما به شدت داراي دنياي متفاوت و ساختمان ذهني متفاوتي هستند. آدمي كه در داستان “پيش” است آدمي به شدت تحقير شده است و وضعيت خود را پذيرفته است. برعكس آدمي كه در “گمشده در آفريقا” است از موضعي بالا و مقتدرانه حرف ميزند. آدمي كه در داستان “دو” است فردي كاملا آشفته است و هيچ نظم ذهني ندارد كاملا داراي پراكندگي است و ذهنش كاملا قطع و وصل است. فردي كه در داستان “دم آخر” است آدمي است كه كاملا در سايه نشسته و مشغول ديدن روشنايي است و مواظب اطراف و كاملا باهوش است و ... يعني فقط ظاهر اين افراد ممكن است شبيه هم باشد اما ذهن و زبان آنها با هم فرق ميكند. ذهني كه مرحلهي پيش زباني است و تعيين كنندهي اختلاف و افتراق زباني است. يعني ذهنشان با هم متفاوت است و تا حدودي زبانشان هم با ظرايفي متفاوت از هم است.
و اگر كارشناسانه و به ديدهي اهل فن به اين موضوع نگاه شود تفاوتهاي آن آشكار خواهد بود.
آقاي نجفي! كتاب شما با استقبال مواجه شد و نامزد جايزه منتقدین و نویسندگان مطبوعات در بخش مجموعهي داستان اول شد و جایزه بنیاد گلشیری را هم دریافت کرد. ضمن تبريك به خاطر اين موفقيت، آيا كتاب ديگري هم در دست انتشار داريد؟
بله، قرار است - احتمالا از طرف نشر چشمه - مجموعه داستاني از من كه شايد شامل سه داستان باشد به نام “ديوانه در مهتاب” منتشر شود كه بايد ديد با چه واكنشي مواجه ميشود.
|
|