تاریخ انتشار: ۵ بهمن ۱۳۸۵ • چاپ کنید    

با «فروغ» در ساحل دریای مدیترانه

علیرضا افزودی


در برنامه‌های قبل گفتیم که: «فروغ» بعد از جدایی از همسرش «پرویز شاپور»، به‌ظاهر به‌قصد دیدار از موزه‌ها و محیط فرهنگی شهر رم، عازم ایتالیا شد. سفری که در اصل، برای فاصله گرفتن از محیط و یافتن آرامش روحی و حسی، و تمدد اعصاب بود.
«فروغ فرخزاد» در زمان این سفر [تیر ماه 1335]بیست و دو ساله بود. حدود پنجاه سال پیش، از یک سو با در نظر گرفتن امکانات موجود و محدود در آن زمان، مثل نوع هواپیماها، شرکت‌های مسافربری و تعدد پروازهای سفر به خارج از ایران، و از سوی دیگر فرهنگ رایج و دید عمومی در جامعه به مقولۀ سفر زنی جوان و تنها به خارج از کشور، می‌توانست و می‌تواند قابل توجه و مد نظر قرار بگیرد.

آنچنان که هواپیمایی که «فروغ» سفرش را با آن آغاز می‌کند، متعلق به «شرکت پارس» است، و در اصل هواپیمایی باربری‌ست که در کنار محموله‌ای که می‌برد، پنج صندلی هم برای اندک مسافرانی که در آن زمان می‌توانستند به خارج از کشور سفر کنند، دارد. محمولۀ بار این هواپیما این‌بار، صندوق‌های حاوی روده است که از ایران به بیروت صادر می‌شود.

بنا به آنچه که در خاطرات فروغ می‌خوانیم، مسافران به اجبار باید شبی را در بیروت سر کنند و فردا، در ادامۀ سفر به سوی «بندر بریندزی»، شهری در جنوب ایتالیا پرواز کنند.
جزییاتی از این‌دست که در «سفرنامۀ فروغ به ایتالیا» می‌خوانیم، برای بسیاری از ما که در آن زمان، احتمالا هنوز به‌دنیا نیامده بودیم، و یا اگر هم بودیم، قطعا شرایط و امکان سفر خازج به‌کشور برایمان میسر نبوده‌، شاید جالب به‌نظر برسد.

اما از نظر اجتماعی و مشخصا در مورد «فروغ» باید بدانیم که: «فروغ»، با وجود اینکه پدرش، سرهنگ نظامی بود و از وظایف محوله به او، یکی هم حفظ املاک و زمین‌های متعلق به «رضا شاه» در چند شهر در شمال ایران بود، نه خود، صاحب مال و مکنتی آنچنان بود، و نه خانواده ازبابت درجه و مفام نظامی پدر، از زمره خانواده‌هایی بود که سفر به خارج از کشور برای تمدد اعصاب دختر بیست و دو ساله‌شان امری جا افتاده و معمول باشد.

«فروغ» اما، می‌دانیم که در کنار روح سرکش و درون بی‌قرار و ملتهبی که داشت، از طبع و شخصیتی مستقل و خودساخته نیز برخوردار بود. او چه در زندگی زناشویی، با پس زدن سنت‌های مرسوم آن روزگار، و چه در فعالیت‌های هنری خود (مثل اعلام حضوری زنانه در شعر مردسالار آن روز، و سرودن اشعاری که دور از عرف غالب، به نوعی بدعت‌گذاری و سنت‌شکنی محسوب می‌شد) گرچه به زحمت می‌افتاد و پیرامونیان و جامعۀ قانونمند را در ستیز و رو در رویی با خود می‌دید، ولی با اینهمه عزت نفس و استقلال شخصیت خود را همچنان حفط می‌کرد و از دست نمی‌داد

این شکل و شیوۀ زندگی و برخورد اما، ظاهری بود که دیگران از او می‌دیدند و یا او خود به دیگران نشان می‌داد. با خواندن یادداشت‌های این سفر، با «فروغ» درد کشیده و عاجزی آشنا می‌شویم که لطافت روح و ظرافت احساس او، با رفتار هنجار شکن اجتماعی او، مصداق اصطلاح «پوست شیر و قلب پرنده» است

در این بخش از آن سفرنامه، «فروغ» را می‌بینم که در جمع همسفران خود، در کنار دانش اندکی که از زبان انگلیسی دارد، با اعتماد به‌نفسی که از خود نشان می‌دهد چطور با وجودی که به قول خودش تخصص و معلوماتی در این‌کار ندارد، با گرفتن فال قهوه! همه را مجذوب خود می‌کند. وکمی بعد میل رفتن به ساحل دریایی که در نزدیکی هتل است به دلش می‌افتد و در شبی تاریک، در محیطی ناآشنا، تنها در خلوت خود به بازی با ماسه‌ها می‌نشیند و در لطافت حس و ظرافت افکار شاعرانه‌اش غرق می‌شود. و باز همین «فروغ» را می‌بینیم که وقتی به اتاقش بازمی‌گردد، چقدر شکننده و شکسته است.

«. . .آن‌وقت من تنها ماندم. با دست‌هایم از ماسه‌ها شکل‌های مختلفی می‌ساختم. شب روی سرم سنگینی می‌کرد و در ظلمت، حس می‌کردم که چشمانم می‌درخشند. آن دورها، ماه به گل نیلوفر سپیدی شباهت داشت که در میان مرداب روییده باشد. امواج روی هم می‌لغزیدند و آواز ناشناسی از سینۀ آنها برمی‌خاست و در آسمان اوج می‌گرفت. در آن لحظه چقدر خودم را به دریا نزدیک دیدم. یک لحظه حرکت مداوم امواج را در قلبم حس کردم. آن‌وقت روی ماسه‌ها دراز کشیدم و با دریا یکی شدم. ستاره‌ها نزدیک بودند. . . »

«. . . آن‌شب به خوابی شباهت داشت که من از پایانش می‌گریختم. دلم می‌خواست تبدیل به یکی از سنگ‌های کنار ساحل می‌شدم و همۀ عمرم را در آنجا می‌گذراندم. نمی‌دانم تا کی آنجا نشسته بودم. وقتی به هتل برگشتم، با وجود خستیگی زیاد اصلا نتوانستم بخوابم. مدتی با قلم و کاغذ خودم را مشغول کردم. اما نتیجه‌ای نداشت. بغض توی گلویم پیچیده بود. چراغ را خاموش کردم و صورتم را به بالش‌ها فشردم و دوباره مثل بچه‌ها گریه کردم. . .»

برنامۀ پنجم را از «اینجا» بشنوید!

بخش چهارم این سفرنامه را هم در «اینجا» بشنوید!

نظرهای خوانندگان

من عاشق شعر های فروغم. چه احساسی داشت این دختر و چه زود رفت. حیف شد. دیگر مثل او نخواهد آمد

-- زهره ، Jan 26, 2007 در ساعت 09:02 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)





از دست ندهید


چگونه به هم نپریم؟

کاشیگر و ترس از جوایز ادبی

روزی که آتوسا را شوهر دادند

با فروغ در انتهای راه

عشق، نیچه و داریوش آشوری