سعدی را به حال خودش بگذاریم، کارور را به حال خودش
کسی مژده آورد پیش انوشیروان عادل. گفت: شنیدم که فلان دشمن ترا خدای عزوجل برداشت. گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟ (گلستان سعدی)
آیا حکایت بالا نمونهای برای یک داستان مینیمال است؟
یکی از مباحثی که معمولا در بررسی یک جریان جدید ادبی مورد توجه قرار میگیرد سابقه حضور آن جریان در هنر و به ویژه ادبیات ایران است. بسیاری از منتقدین بر این باورند که با کشف نمونههای بومی یک جریان و پدیده هنری، امکان شناخت بهتر و استفاده منطقیتر از آن فراهم میشود. به این معنی که در صورت کشف بسترهای بومی، امکان پذیرش آن پدیده و گسترشش در دل فرهنگ خودی ممکن میشود. این مسئله به طور کلی در ارتباط با تماسهای زیبا شناسانه دو فرهنگ متفاوت و غیر هم سطح هم صادق است.
روژه باستید در کتاب هنر و جامعه مینویسد:
یک {جریان} هنر{ی} نمیتواند صرفا از طریق تماس ساده بر هنر دیگری اثر بگذارد. لازمست هنر دوم، بر اثر تحول طبیعیش به مرحلهای رسیده باشد که نسبت به نفوذ هنر اول حساسیت نشان دهد. در تاریخ هنر ثمر بخشی نفوذ متقابل هنرها در یکدیگر غیر قابل انکار است. با این وجود این نفوذهای هنری معمولا فقط اثرات سطحی و تصنعی پدید میآورند و نه جذب شدن و یکپارچه شدن. جز در مواردی که به نیروهای درونی و مخصوص یک هنر معین و مشخص فرصتهای تازهای ارائه دهند تا آن هنر خود را بروز دهد. خلاصه اینکه ثمر بخشی بنیادی آنها این نیست که جان مایه خاص هنر مهاجم را گسترش دهند بلکه این است که نیروهایی را بر انگیزند و گسترش دهند که هنر مورد تهاجم قبلا در خود نهفته داشته است.
تمام این مباحث تا جایی قابل پذیرشند که نیروهای درونی موجود در داخل هنر بومی (حکایات گلستان، قطعات ادبی و اشعار رباعی و... )، تنها به عنوان بسترهای پذیرش جریان هنری جدید (ادبیات مینیمالیستی) مطرح شوند. بسترهایی که حساسیت جامعه را برای پذیرش هنر جدید افزایش میدهند و امکان ایجاد نسخههای بومی و معاصر آن را ممکن میسازند. تحلیل مینیمالیستی بعضی از داستانهای گلستان سعدی، حکایات عوفی و عبید زاکانی و یا رباعیهای فارسی تنها از این منظر قابل قبول به نظر میرسد. اما بسیاری از منتقدین تنها به این قضیه اکتفا نمیکنند و حکایات و اشعار فوق را نمونههایی درخشان در تاریخ ادبیات مینیمالیستی میدانند. از نظر این منتقدین، کارکرد این حکایات و اشعار چیزی بیش از ایجاد یک بستر مناسب برای پذیرش هنر مینیمال در دل هنر بومی ما است. حکایات گلستان در این نگاه تبدیل میشوند به فلش فیکشنهای مینیمالی که با مبانی نقد معاصر این نوع داستانها هم قابل تحلیل و بررسیاند. (این نوع نگاه در تحلیل اشعار هایکوی ژاپنی هم به وفور دیده میشود). چنین دیدگاهی نه تنها هیچ کمکی به درک بهتر جریانات ادبی معاصر نمیکند که میتواند کج فهمیهای بسیاری را در شناخت و ارتباط با آنها موجب شود.
وقت ندارم روی چیزی مکث کنم:
یک جریان هنری برای ایجاد شدن، به دلایل ایجاد و بستر مناسب رشد نیاز دارد. در حقیقت، این وجود یک نیاز اولیه است که امکان ظهور یک جریان هنری را ممکن میسازد. بدون در نظر گرفتن نیازِ آغازینِ ظهورِ یک جریان هنری، امکان دستهبندی جریانهای منسب به آن جریان اصلی ممکن نمیشود. هنر مینیمال بیشتر از هر چیز دیگری محصول شکل زندگی آمریکایی است. شکلی که سرعت و ضرباهنگ سریع از مشخصههای اصلی آن است. رابطه بین عرضه و تقاضا در نوع زندگی، فرآیندی سریع و پرضربان است. میل به کوتاه و خلاصه کردن هرچیز یکی از ویژگیهای اصلی این رابطه است. چیزهای کوتاه و خلاصه با ضرباهنگ سریع، به راحتی مورد پذیرش این فرهنگ قرار میگیرند و در چرخه بیپایان عرضه و تقاضایش حل میشوند. رسیدن به مینیمالیسم در هنر ، بعد از سبکهای تجربه شده قبلی، پاسخی طبیعی جامعه آمریکایی است به این شکل از زندگی. اینکه شهروند چنین جامعهای دیگر فرصت ندارد که بیشتر از یک زمان معین ( و تا حد امکان کوتاه ) بر روی یک موضوع خاص مکث کند. این روش زندگی در شاخههای مختلف هنری بروز میکند و در هر شاخه هم کارکردهایی کمابیش مشابه دارد. برای درک بهتر این کارکردهای مشابه ، به اثرات مینیمالیسم بر موسیقی، معماری و نقاشی اشارهای میکنیم.
ردیف بیپایان ملودیها:
مینیمالیسم در موسیقی، نوعی از آهنگ سازی است که در آن تمام امکانات آهنگساز برای خلق یک قطعه موسیقییایی، به عمد ساده شده باشد. امکاناتی همانند ملودی، هارمونی و ریتم. به عبارتی، کاهش تمام مواد سازندهء آهنگ تا حد ممکن و تکرار یکنواخت مدلهای ریتمیک و ملودیک در این نوع از موسیقی، تنها نشانههایی فرمالیستی به شمار نمیآیند. در حقیقت، این تکرار و ماندن بیش از حد در یک ریتم، یک ملودی یا موتیف، یک آکورد، یک تمپوی ثابت و ... بدون کوچکترین تغییری و برای مدت طولانی مشخصه اصلی این سبک از موسیقی است. آثار مونت یانگ، تری رایلی و فیلیپ گلس نمونههای بسیار خوبی برای شناخت جریان مینیمالیستی در موسیقی هستند.
سکوت اتاقهای بینقش:
فضا در معماری مینی¬مال، منطبق بر یک ایده ساده و عاری از بی¬نظمی طراحی می¬شود. به همین خاطر هم، گیرایی این معماری در دیوارهای خطی، بافت¬های یک¬دست و فضاهایی آرام است که خودش را نشان میدهد. طراح چنین فضاهایی کوچکترین تلاشی برای استفاد از جزئیات به منظور زینت دادن به کار نمیکند و سعی میکند با کمترین امکانات موجود طرحش را به پایان ببرد.
به تعبیری دیگر این معماری، معماری سکوت است. بیان ماهرانه¬ای از معماری که امکان همزیستی ساکنین و زمینه¬ زندگیشان را فراهم میکند. هدف این معماری را میشود در ایجاد زیبایی با شیوه¬هایی ساده و حذف تمام عناصر اضافی در طراحی جستجو کرد.
رنگ و سرنوشت ابدی:
در نقاشی مینیمال از پیچیدگی سبکهایی مانند اکسپرسیونیزم انتزائی خبری نیست و نقاشی به اشکال ساده هندسی تقلیل پیدا کرده است. بسامد استفاده از رنگهای گوناگون در این نوع از نقاشی هم چندان زیاد نیست و معمولا تعدا بسیار کمی از انواع رنگ در این نقاشی استفاده میشود. شاید بهترین راه شناخت این نوع نقاشی، توصیفی باشد که مارک روتکو از نقاشیهایش ارائه کرده است:
من یک نقاش آبستره نیستم و علاقهای به ارتباط میان رنگها و شکلها ندارم. تنها چیزی که برای من مهم است بیان احساسات ساده و اولیه انسان در رابطه با سرنوشت، بدبختی، شادی و ... است؛ نقاشی باید معجزه آسا باشد.
سعدی را به حال خودش بگذاریم:
رد پای این جنبش را در سایر رشتههای هنری مغرب زمین هم میشود جستجو کرد. در مجسمه سازی، سینما تئاتر و بقیه چیزها. در حقیقت میشود دریافت که این جریان هنری، چیزی است که کل هنر آمریکایی و اروپایی را تحت تاثیر خود قرار داده است و درست به همین دلیل، در ارتباط مستقیمی با شکل زندگی و نیازهای آنان قرار میگیرد.
وقتی منتقدی حکایات گلستان و یا داستانهای عبید زاکانی را در حوزه هنر مینیمال برسی میکند در حقیقت فراموش کرده است که این هنر تنها اسمی برای نامیدن یک سری چیزها نیست. هنر مینیمال زمینههای مشخص اجتماعی دارد و اگر هنر دیگری از دل آن زمینههای اجتماعی آفریده نشده باشد در این دسته بندی قرار نمیگیرد. حکایات، روایات و قطعات ادبی ما هرچند که بسترهای خوبی برای پذیرش هنر مینیمال در فرهنگ بومیمان فراهم کرده اند اما به هیچ وجه در دسته بندی مربوط به هنر مینیمال قرار نمیگیرند. در واقع همان طور که گفته شد مجموعهای از نیازها موجب ایجاد این نوع از هنر شدهاند. مجموعهای که هیچ سنخیتی با نیازهای عصر سعدی، عبید زاکانی و شعرای رباعی سرای ما ندارند.
ماکان انصاری
|