داستان يعنی کشف
برای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید.
ادبيات داستانی از طريق استقراء رياضی شکل میگيرد. يعنی کشف قريه به قريه، يعنی فتح خاکريز به خاکريز، يعنی از جزء به کل رسيدن.
داستاننويس گويندهی اخبار نيست که خبرهايی را صادقانه به اطلاع عموم برساند، يا کلیگويی کند. جامعهشناس و فيلسوف هم نيست. اگر هم روانشناسی میداند به اين خاطر است که بر ساختار شخصيتهای اثرش وقوف داشته باشد، وگرنه روانشناس هم نيست. و آنقدر انعطاف دارد که به تماشای شخصيتهاش بنشيند، و ببيند چه کار هيجانانگيزی میکنند، يا چه حرف تازهای از دهنشان در میآيد. تحملپذيریاش چيزی در حد تحملپذيری خداست، به مخلوقش چشم و گوش و زبان و عقل میدهد، و بعد به گفتار و کردار اين موجود دوپا حيران مینگرد.
داستان واقعيتی است که جاودانه شده باشد.
همينگوی میگويد: «نويسندهی خوب، توصيف نمیکند. بلکه ابداع میکند... چه کسی به يک کبوتر خانگی پرواز ياد میدهد؟»
پايهگذار نثری ساده
همينگوی سرشناستريننويسنده قرن بيستم است. او پايهگذار سبکی تازه و نثری ساده در ادبيات امريکاست. او به قصد کشت داستان مینوشت، يعنی چنان روی اثرش کار میکرد که انگار میخواهد خود را تمام کند.
خودش میگويد: «من هميشه در کاری که روز قبل کردهام دست میبرم. وقتی کل اثر تمام شد طبيعیست که يک بار ديگر آن را مرور میکنم. وقتی تايپ تمام شد، يک بار ديگر فرصتی دست میدهد که روی اين متن تايپ شده و تميز، حک و اصلاحی انجام دهم. آخرين فرصت وقتی است که نسخهی چاپخانه را میخوانم. از اينهمه فرصت و شانس راضی و خوشحالم.»
ارنست همينگوی نويسندهای است با سبک و استيل ابداعی خودش. و راستی همينگوی وقتی از شخصيتی نام میبرد تعجب میکند که چطور شما او را نمیشناسيد! همينگوی حتا خيابان و شهر و کوچه و کافه را جوری تصوير میکند که انگار همه میدانند از چی حرف میزند.
ادبيات داستانی جهان بعد از همينگوی تغيير کرد. و او که از دوره يا حلقهی ادبی مالکوم کاولی پاريس پا گرفته بود، چنان بال در آورد که حلقههای ادبی همواره سر به آسمان دارند تا از شگفتی پروازش لبخند بزنند
آرچيپالد مکليش دربارهی همينگوی چنين سروده است:
«سرباز کهنهکار از بيست سالگی،
شهرهی آفاق در بيست و پنج
استاد در سی
برای زمان خود سبکی تراشيد
از چوب گردو.»
يکی از قدرتهای شگرف همينگوی در اين است که او معمولاً از صفت و قيد استفاده نمیکند. در عوض، آنچه را که میخواهد میسازد. ساده است که نويسنده وقتی از شخصيتی حرف میزند که عصبانی است، بگويد: با چهرهای عصبی وارد شد، يا با حالتی عصبانی گفت... اينها ساده است، اما...
اين کلمات کليشهای به درد خوانندهی امروز نمیخورد. نويسنده بايد بتواند حالات انسانی را به شيوهی خاص خودش نشان دهد.
خبر معمولاً "کلی" است. خبر عقب نشينی و شکست در جنگ در يک جمله بيان میشود، و مردم از راديو میشنوند يا در روزنامه میخوانند، و روزنامه را باد میبرد. اما اين خبرها داستان نمیشود.
همينگوی عقبنشينی و شکست را با گل و لای و چرخ خياطی و باران تصوير میکند. او گزارش جنگ نمینويسد، بلکه رمان و داستان میآفريند:
«شب روستاييان بسياری از جادههای دشت به کاروان پيوسته بودند، و در کاروان گاریهايی بود که اثاثيهی خانه میکشيدند؛ آيينهها از لای تشکها رو به بالا نور میانداختند، و مرغها و اردکها به گاریها آويخته بودند.
روی گاری جلو ما، يک چرخ خياطی زير باران بود. روستاييان قيمتیترين اثاثيهشان را با خود آورده بودند. روی بعضی از گاریها زير باران، زنها توی هم چپيده بودند، و ديگران همراه گاریها، تا آنجا که میتوانستند چسبيده به آنها، پياده میرفتند. اکنون در کاروان سگهايی بودند که همچنان که کاروان میرفت، زير گاریها حرکت میکردند. جاده گل شده بود. نهرهای کنار جاده پر از آب بود، و در پشت درختهايی که کنار جاده صف کشيده بودند، زمين بيش از آن خيس و خمير مینُمود که بتوان از آن گذشت. از ماشين پياده شدم و قدری در جاده جلو رفتم، در جستوجوی جايی بودم که بتوانم جلو را ببينم و يک جادهی فرعی پيدا کنم که از ميان دشت بگذرد. میدانستم که جادهی فرعی بسيار است، اما جادهای نمیخواستم که ما را به جايی نبرد...» (بخشی از "وداع با اسلحه"، ترجمه نجف دريابندری)
حرکت
همينگوی میگويد: «بعضی وقتها داستان را میدانم و بعضی اوقات هم در حين نوشتن آن را میسازم، و نمیدانم چه از آب در خواهد آمد. هرچه جلوتر میروم، طرح قبلیام تغيير میکند. حرکت، داستان را میسازد.»
«پيش از آنکه کتم را بپوشم، ستارههای پارچهای را از روی آستينهاش کندم، و آنها با پولهام توی جيب بغلم گذاشتم. پولهام خيس بود، ولی خوب بود. آنها را شمردم. سه هزار و خردهای لير بود. لباسهام تر و چسبناک بود، و من دستهام را به بدنم میزدم که خونم از جريان نيفتد. زيرپوش پشمی داشتم. و فکر نمیکردم سرما بخورم. به شرطی که حرکت کنم.
در جاده تپانچهام را زده بودند، و من جلد آن را زير کتم پنهان کردم. بارانی نداشتم، و زير باران سرد بود. از کنار نهر رو به بالا رفتم. هوا روشن بود، و دشت خيس و پست و شوم مینمود. کشتزارها برهنه و خيس بودند؛ از راه دور برج ناقوس را میديدم که از ميان دشت برخاسته بود. وارد جادهای شدم و چند نظامی را ديدم که از جلو میآمدند.به کنار جاده پريدم...» (بخشی از "وداع با اسلحه"، ترجمه نجف دريابندری)
پايان شکارچی بزرگ
میشود کتاب "وداع با اسلحه" را گشود، خواند؛ از هر جاش که بخواهی. تصويرها و نماها زنده پيش روی ماست. آدمها زندهاند، دوست داشتنیاند، و بيشتر از هر چيز آدمند.
آدم وقتی کتابهای همينگوی را میخواند میخواهد بداند اين شکارچی بزرگ چگونه تمام شد.
صبح يک روز تابستانی در سال 1961 همينگوی از خواب برخاست. ظاهراً حالش خوب بود. از پلکان خانهاش پايين رفت و تفنگ شگاری گرانبهای خود را برداشت. کسی نمیدانست چه میگذرد. همينقدر صدای تيری شنيده شد. هنگامی که همسرش سراسيمه به بالين او رسيد، همينگوی را کشته يافت. لبها و چانه و قسمتی از گونههاش سالم مانده بود، و باقی سرش از هم پاشيده بود. زنش عقيده داشت که گلوله تصادفاً در رفته است، اما اين تصادف بايد تصادف نادری باشد؛ زيرا همه چيز حکايت از اين میکرد که گلوله در دهان همينگوی خالی شده است.
موزيک اين قسمت، آثاری از آلبرتو ايجلاسيس، آهنگساز فيلمهای آلمادوار است.
|