مشق نويسندگی
شنیدن فایل صوتی
از اولين خاطرههای خوب نوجوانی من مربوط به زمانی است که دلم میخواست داستان بنويسم، اما بلد نبودم. داستانهای چخوف را میخواندم، و چون اين داستانها ساده و دلچسب بود، به راحتی میتوانستم از روی آنها کپیبرداری کنم.
اوايل مثل مشق نوشتن بود.
کمی بعد ياد گرفتم که اسم خيابانها و شهرها و آدمهای روسيه را ايرانی کنم.
فکر میکنم از چهارده سالگی تا هفده سالگی چيزی حدود سه سال، از آثار چخوف خواندم و نوشتم.
امروز که سالها گذشته، خاطرات آن روز لبخندی است که از ياد نام آنتوان چخوف بر دلم مینشيند؛ ياد انسانی مهربان که عاشق آدمها بود، و اين عشق در تمامی نوشتههاش موج میزد.
يکی از داستانهای بهيادماندنی چخوف، "متهم" نام دارد. تصوير روشنی از زندگی و چهرهی پيرمردی معصوم که در دوران تزارها قربانی و تباه شده است.
اگر بخواهيم اوضاع معيشت، رابطهی آدمها، رنگ لباس پليس، تکيه کلام قضات ساختمان عدالت، فروپاشی ورشکستگان، و کلاً رنگ و بوی زندگی را در قرن نوزدهم روسيه بشناسيم، از طريق کتابهای تاريخ و جغرافيا موفق نخواهيم شد.
تنها از طريق داستانها و نمايشنامههای نويسندگانی چون آنتوان چخوف، و فئودور داستايوفسکی میتوانيم زير و بم زندگی بخشی از مردم دنيا را دريابيم.
همچنانکه اميل زولا در همان دوره در فرانسه به اعماق زندگی معدنچيان رفته، پاشيدگی خانواده را بر زمين به تصوير کشيده، و در تاريکی شرابخانهها بر عاقبت غمانگيز انسان گريسته است تا اعتراضش را به برادرکشی و عربدهکشی بخاطر مال دنيا بر صفحهی کاغذ بياورد، و به مردم کشورش بگويد روزی انسانی خواهد آمد که به احکامی غير انسانی همچون حکم اعدام اعتراض خواهد کرد.
نگاهی به "متهم" آنتوان چخوف
داستان کوتاه "متهم" اثر آنتوان چخوف يکی از نمونههای تميز و جاودانهی ادبيات داستانی جهان است.
داستان دست و پا زدنهای بی سرانجام سوتهدلان معصوم در ساختمان کور و کر قضاوت. گويی عدالت مرده است.
پيرمردی فقير صادقانه از تلاش و معاش حرف میزند؛ غم نان. او هرگز در عمرش دروغ نگفته است. در مقابل، قاضی نيز صادقانه از نظم شهر دفاع میکند، و پيرمرد را به دروغ و دزدی و خرابکاری و اخلال در نظم عمومی، و حتا تلاش برای کشتار جمعی متهم میکند.
هر دو راست میگويند، اما متهم کيست؟
"متهم"
متهم روستايی نحيف ريزهاندامی است، سخت لاغر و استخوانی، با شلواری وصلهدار، و پيراهنی از کرباس، برابر رييس دادگاه بخش ايستاده. صورت نتراشيده و پر آبلهاش، چشمهاش که به زحمت از زير ابروهای پرپشت آويزان پيداست... ظاهری سخت عبوس و گرفته دارد. انبوه موهای درهمپيچيدهاش که مدت زمانی است شانه به آن نخورده، حالتی عنکبوتوار به او میدهد که عبوسترش مینماياند. پابرهنه است.
رييس دادگاه شروع میکند: «دنيس گريگوريف! بيا جلوتر و به سؤالهای من جواب بده. صبح روز هفتم تيرماه جاری، نگهبان راه آهن هنگام گشت تو را نزديک ايستگاه صد و چهل و يکم در حال باز کردن مهرهی يکی از پيچها که ريل را به الوار محکم میکند ديده است. اين هم آن مهره!... تو را با همين مهره دستگير میکند. آيا حقيقت دارد؟»
«چيه؟»
«همهی اينهايی که اکينوف اظهار داشته، حقيقت دارد؟»
«بله، دارد.»
«بسيار خوب، حالا بگو ببينم به چه منظوری اين مهرهها را باز میکردی؟»
«چيه؟»
«اينقدر چيه چيه نکن. جواب سؤالم را بده؛ برای چی اين مهرهها را باز میکردی؟»
دنيس با نگاهی زيرچشمی به سقف غرغر میکند: «اگر لازمش نداشتم که بازش نمیکردم!»
«اين مهره را برای چه کاری لازم داشتی؟»
«مهره؟ ما اين مهرهها را به قلاب ماهيگيری وزنه میکنيم.»
«اين "ما" که میگويی کیها هستيد؟»
«ما ديگر! همين مردم... يعنی دهاتیهای کليموفو.»
«گوش کن اخوی! مرا دست نينداز. راستش را بگو. اين دروغهايی که دربارهی وزنه و قلاب ماهيگيری بههم میبافی، بی فايده است.»
دنيس پلک میزند و زير لب میگويد: «من توی عمرم هيچوقت دروغ نگفتهام، آنوقت بيايم و اينجا دروغ بگويم؟... حالا خودمانيم عاليجناب، با ريسمان بی وزنه میشود ماهيگيری کرد؟ اگر طعمهی زنده يا کرم روی قلاب بگذاری، بدون وزنه که زير آب نمیرود، میرود؟...»
«خب، پس میخواهی بگويی اين مهره را باز کردی که با آن وزنهی قلاب درست کنی، هان؟»
«خب پس چی؟ پس میخواستم باهاش سهقاپ بازی کنم؟»
«میتوانستی از يک تکه سرب يا يک فشنگ استفاده کنی... يا يک ميخ.»
«سرب که همينجور توی کوچهها نريخته برداری. بايد براش پول بدهی. ميخ هم که به درد اين کار نمیخورد. باور کنيد بهترين چيز همين مهره است. هم سنگين است، هم سوراخ دارد.»
«خودش را میزند به کوچهی علی چپ! انگار ديروز به دنيا آمده يا از ناف آسمان افتاده! آخر کلهخر! تو نمیفهمی باز کردن مهره چه عواقبی دارد؟ اگر نگهبان سر پستش نبود، چه بسا قطار از خط خارج میشد و مردم زيادی کشته میشدند. تو باعث کشتار مردم میشدی.»
«خدا نکند عاليجناب! کشتار مردم؟ مگر ما کافريم يا جنايتکار؟ شکر خدا، عاليجناب، ما يک عمر زندگی کرديم بی آنکه خواب اين چيزها را ببينيم، چه رسد به کشتن آدم... گناهان ما را ببخش ای ملکهی آسمانها، و به ما رحم کن. شما چه حرفهايی میزنيد، عاليجناب!»
«پس توخيال میکنی که قطار چطور از خط خارج میشود؟ کافی است دو سه تا از اين مهرهها را باز کنی تا قطار از خط خارج شود.»
دنيس پوزخندی میزند و نگاهش را با ديرباوری به رييس دادگاه میدوزد: «عجب! سالهاست که ما اهالی اين ده، مهرهها را باز میکنيم، و خدا خودش حافظ جان ما بوده؛ آنوقت شما داريد از تصادف قطار و کشتار مردم حرف میزنيد؟ اگر ريلی را از جا کنده بوديم، يا الواری جلو قطار انداخته بوديم آنوقت ممکن بود که قطار از خط خارج شود اما... هی هی... با يک مهره!»
«سعی کن بفهمی که همين مهره ريل را به پايهها میبندد.»
«ما اين را میفهميم قربان!... برای همين همهشان را باز نمیکنيم... چند تايی را میگذاريم باشد... ما گترهای و بیفکر کاری نمیکنيم... ما میفهميم چکار میکنيم.»
...
(ادامهی اين داستان را در کتاب "مرگ در جنگل" ترجمه صفدر تقیزاده پی بگيريد.)
دومين قسمت از برنامهی اينسو و آنسوی متن را با جملهی زيبايی از "بوف کور" اثر جاودانهی صادق هدايت به پايان میبرم:
«قصه يک راه فرار برای رسيدن به آرزوهای ناکام است.»
عباس معروفی
|