رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۶ آذر ۱۳۸۹

آدم‌های مبهم - ۳

مدیار سمیع‌نژاد

سایه! ترس شنیدن صدا و حس غریب ندیدن. چشم‏هاى تو بسته بودند و در آن جو ملتهب صداى هیچ کس شنیدنى نبود. وقتى وسوسه‏هاى کهنه تو را به باد حقارت سرزنش مى‏گرفتند، من در چهار چوب طغیان یک عکس، دلائل را به تماشا نشستم. سؤالى نیست تا جوابى باشد. بوته‏هاى آتش گرفته ما را به پریدن دعوت مى‏کردند. رقص نور در سرماى سرد زمستانى تالاب دل‏هره‏ها را روشن مى‏کرد و کسى از مرگ بى زنده‏گى خبر نداشت.

او هم غریبه‏اى بى‏تجربه بود. صلابت کوهى بود که آرام مى‏شکست و غرور با احترام کف پاها را مى‏بوسید. تجربه‏ى ذهن مشوش شما بود که آوار نیستى را بر چهره‏هاى تکیده ارزانى مى‏داشت. بادها دیگر به رقص عظیم برگ‏ها نمى‏اندیشیدند. کوچه از نیستى خالى است. و صدایى هشتى خانه‏ى قدیمى را به آتش مى‏کشد.

زهر مار در تمام ذهن‌ام پخش شده است. آرام راه مى‏رویم. او، آن چه به یک واقعیت خیالى خود مى‏اندیشد که خود خیالى بیش نبود. دست‏های‌ام براى ابراز محبت‌اش، در دستان‌اش فشار دردناک خوشى را تجربه مى‏کردند. به من نزدیک بود و از من جدا نبود. مثل همیشه هم سکوتى خاص در فضاى آکنده از نیستى‏مان موج مى‏زد. بى‏هدف پرسه مى‏زنیم و من شک را در قاموس اندیشه خود مى‏نویسم.

متنفرم، از دوست داشتن متنفرم. از کسانى که حرف‏هاى پوچ‏شان را با شعارها و جمله‏هاى کتاب‏ها فریاد مى‏کنند متنفرم؛ آن‏ها واقعیت را انکار مى‏کنند تا عقیده پوچ‏شان به کرسى خیانت بنشیند. سمت دیگر معنا ندارد. باز هم راه مى‏افتیم. هر کجا باشد مى‏رسیم. دیگر دلیلى براى تصمیم‏گیرى نیست. حتا دیگر چیزى براى آن نیست. خورشید ظهر هنوز شکوه تابستانش را دارد. هرم آفتاب نیم‏روزش تن خسته را مى‏سوزاند. با کسى تماس مى‏گیرد. کلافه است. چندین بار پشت سر هم تماس مى‏گیرد و گوشى را به عقب پرتاب مى‏کند.
- اه! مشترک مورد نظر شخصیتش تغییر یافته‏
- کى هست؟

یک شعر توى کهنه مشق‏هاى قدیمى. یک پرده ابهام. آدمى با هزار نوع روایت. هیچ‏گاه حقیقت واقعى او افشا نخواهد شد. آدم‏ها هیچ‏گاه افشا نخواهند شد. همه در پشت پرده‏ى ذهن‏شان، در جهانى بزرگ‏تر از جهان واقعى حرکت فکرى خود را پنهان مى‏کنند. در آن جا گاهى تو را دوست دارند، اما در بیش‏تر موارد غمناک‏ترین مرثیه‏ها را براى تو مى‏پندارند. آن‏ها سراینده‏گان غم‏بارترین صحنه‏هاى زنده‏گى تو هستند. آن‏ها در کوچه‏ى ذهن خود، تو را به آشوب مى‏کشانند.
- برو سمت چپ خیابون پارک کن‏
- چرا سمت چپ؟
- وقتى واقعیت رو به تو نمى‏گویند چرا سؤال مى‏کنى تا دروغ بشنوى؟

راست مى‏گویند. همیشه ندیدن و ندانستن بهتر از دیدن و دانستن است. اما کسى براى من نگفت، همه‏ى اتفاقات در ذهن من نقش بست. کسى حرفى نزد، اما من بى‏دلیل همه را شنیدم. در کجا این همه را در سرم هجى کردم؟ من راوى داستانى بودم که هیچ‏گاه آن را نه شنیدم و نه دیدم و نه خواندم. سیگارى روشن مى‏کند. به خیابان نگاه مى‏کند. چند بار حضور مرا فراموش مى‏کند. دور ماشین با بى‏حوصله‏گى مى‏چرخد.

بودن مرا همراه با نبودن مى‏خواهد. راه مى‏افتد و به سمت راست خیابان مى‏رود و بعد به سمت بالا حرکت مى‏کند. از طرز راه رفتنش معلوم است مى‏داند که به کجا مى‏رود. او دروغ مى‏گوید که براى کمک کردن به پیش او مى‏رود. دروغ مى‏گوید تا تفریحش بهترین تفریح باشد. همراه با لذتى زیاد. در میان دو چیز آنى را مى‏خواهد که لذت بیش‏ترى به او بدهد. این را تمام کلمات نگفته‏اش مى‏گوید، نه آنانى که بر زبان مى‏راند. کنار یک ماشین سفید مى‏ایستد. پسرى داخل ماشین نشسته.

از دور موهاى بورش مشخص است. آرام و خون‏سرد نشسته است. هیچ هیجانى در او نیست. در ماشین را باز مى‏کند و مى‏نشیند. چکیده‏اى از نیستى تمام بدن‌ام را خیس مى‏کند. رو به هم نشسته‏اند و حرف مى‏زنند. صورت‌شان به هم نزدیک مى‏شود و یکى شدنشان درگیرى ذهنى مرا را بیش‏تر مى‏کند. هوا دیگر تاریک است. آدم‏ها به خانه بازگشته‏اند. ساعتى است که خواب‌ام برده، ماشین‏شان هنوز پارک است.

اما کسى در آن نیست یا شاید در تاریکى شب چیزى نمى‏بینم. راه مى‏افتم سمت ماشین. نزدیک‏تر مى‏شوم. در جلوى ماشین کسى ننشسته است. به عقب نگاه مى‏کنم. تن عریان پسر. ماشین را به رنگ قرمز در آمده است. دختر نیست. به همه جا نگاه مى‏کنم ولى نیست. به ماشین خودم با ترس نگاه مى‏کنم ولى این بار آن جا هم نیست. ماشین‏شان را دوباره از نظر مى‏گذرانم. از روى تنش بلند مى‏شود. در ماشین را با ضربه پا باز مى‏کند.
- از ماشین سفید حالم به هم مى‏خوره!
پاهاى شل پسر را به کنارى مى‏زند. مى‏روم که ماشین را بیاورم. برمى‏گردم. به سرعت. او نیست. این بار هم کنار من نیست. پسر هم دیگر نیست.

سایه! غزل‏ها دیگر قافیه ندارند تا سروده شوند. دیدن تصویرى در یک قاب چهره‏ى واقعى را از یاد مى‏برد. تو را به شبیه‌سازى دچار مى‏کند. فکرها و خیال‏ها در ذهن مى‏پکند. دل‏ها از مرگ مى‏ترکند و بر سینه‏ها خاک مرده مى‏پاشند. آن‏چنان که در نگاه‏ها و گوش‏ها پاشیده‏اند. دیگر کسى دوست ندارد این داستان را بشنود. من بارها دوست داشتم که این داستان را بگویم. اما هیچ کس گوش نمى‏کرد. هیچ هنگام کسى ندانست که من هم داستانى براى گفتن دارم.

در حالى که پیش‏ترها از این، من بارها با قصه‏هاى پوچ آن‏ها شب‏ها را خوابیده‏ام. سایه! من هیچ گاه فراموش نخواهم کرد. هیچ گاه! در همه فضاهاى زنده، در خیابان، کوچه، خانه، مدرسه و اتوبوس، همه چیز مرده است. دل‏مرده‏گى سایه، دل‏مرده‏گى. طراوت نیست. در شادترین کوچه‏ها عطر یاس گم شده بود و گم شدنش آغاز یک شعر بود. آغاز یک جنایت. پسرک را باد از یاد برد.

اتاقِ سبز تیره. در و پنجره‏اى نیست. میز و صندلى. چراغى به نور تاریکى. چند ورق کاغذ تا تو سیاه کنى. از همان سیاه مشق‏ها که کسى نمى‏خواند. نه شب و نه روز. ایست زمان. تنهایى و بغض و کینه و حسد و تو مسئولى. و آن‏ها پاسخ مى‏خواهند.
- فرصت کاغذ بازى نیست آقا. زمان گذشت و ایستاده. کسى چرخ‏هاى هواپیما را ندید. آخر من در شروع اولیه نبودم. سکوتى پوشالى بود و سرابى براى همه غیر از من.

از آن مغازه کیف فروشى یک کیف خریدم. براى دادنش به دنبال‌اش رفتم. دیدمش اما رفته بود، به مغازه برگشتم که کیف را پس بدهم؛ گفتند این جا هیچ‏وقت مغازه کیف‏فروشى نبوده و هیچ زن فروشنده‏اى هم این‏جا فروشنده‏گى نمى‏کرده است. گفتم ولى من خودم همین چند ساعت پیش از او کیف را خریدم. گفتند: انگار سال‏ها است خوابیده‏اید آقا! الان در سال بعد هستیم. همان روزى هم در خانه‏ام را زدند دل‏هره آمده بود.

شب‏ها من در اتاق‌ام با میلیون‏ها آدم مى‏خوابم. نویسنده‏ها در قفسه‏هاى چوبى نشسته‏اند و دوستان‏شان را به من معرفى مى‏کنند. آن‏ها آدم‏هاى چرتى هستند که گاهى اوقات از سر بى‏کارى چندین هزار صفحه کاغذ سیاه مى‏کنند تا فردا صبح سر زنگ انشاء بخوانند. نویسنده‏اى دیوانه هر شب در روى قفسه‏ها که راه مى‏رود، تنه‏اش به تنه‏ى دیگران مى‏خورد. تنها هرمان هسه است که مرا به آن کافه مى‏برد تا گرگ بیابانش را در آن نشان‌ام دهد.

در اتاق من شب‏ها ولوله سازنده‏گان کلمات هست و صداى سکوت بلغور کردن خورنده‏گان جمله‏ها. اتاق من تنها جایى است که در آن آدم‏هاى خوب را مى‏بینم. و از آن جا که هیچ پنجره‏اى ندارد مى‏توانم به بیرون نگاه ‏کنم. آدمى که هیچ وقت نیست از جلوى خانه رد مى‏شود و سگى که از کوچه‏ى روبه‏رویى، که اصلا کوچه‏اى در جلوى خانه من نیست، بیرون مى‏آید. و با صدایى که هیچ‏کس نمى‏شنود پارس مى‏کند.

ره‏گذر کلاهى که ندارد را از سر برمى‏دارد و به من که پشت هیچ پنجره‏اى نیستم عرض ادب مى‏کند و با عصایى که در دست ندارد سگى را که نیست و صداى پارس کردنش شنیده مى‏شود را به کوچه‏یى که وجود ندارد مى‏راند. ره‏گذر خودش هم نیست. من در خانه‏یى که ندارم زنده‏گى مى‏کنم و در اتاقى که وجود ندارد مى‏خوابم و هیچ کس را به مبارزه دعوت نمى‏کنم. من همه عقده‏هاى کودکى‏ام را فراموش کرده‏ام. زیرا که من هیچ گاه کودک نبوده‏ام.

من مثل همه هیچ گاه کودک بودن را حس نکرده‏ام و من به دنیا نیامده‏ام. زیرا قبل از این که به دنیا بیایم مرده بودم. من مرده بودن را زنده‏گى کرده‏ام. من در فکر کردن آزادم و این را مدیون بى‏فکرها هستم. در اتاق خالى آن‏ها چیزى نیست ولى در اتاق من که هیچ گاه نداشته‏ام، همه چیز دارم. من چون نیستم فکر مى‏کنم که هستم. گشتم نبود. رفته بود. شاید هیچ‏گاه نبود. جن هم که نبود. ولى با جن‏ها سر و سرى داشت انگار.

جاده تاریک است. ماشین‏ها گاهى بى‏توجه به راننده‏شان سرعت‏شان را به رخ مى‏کشند. تپه‏هاى تاریک. بیابان‏ها هم تاریک‏اند. آدم‏هاى تاریک در جاهاى تاریک نگهبانى تاریکى را مى‏دهند. از شهر خارج شده‏ام، بى‏هدف نیمى از راه را دویده‏ام. به میدان شهر مى‏رسم و دور آن دورى مى‏زنم. باز هم دور مى‏زنم. از کوچه‏اى سربالایى بالا مى‏روم و به جاده‏اى لابه‏لاى کوه‏ها و تپه‏ها مى‏رسم. از ماشین خسته شده‏ام.

جاده تاریک تاریک است. راه مى‏افتم. از دور چند نفر که به شکل آدمى به چشم مى‏رسند دیده مى‏شوند. معلوم نیست که به سمت من مى‏آیند یا آن‏ها هم رو به جلو حرکت مى‏کنند. صداى زوزه گرگ‏ها از هر گوشه‏اى بلند مى‏شود. نام این جا را نمى‏دانم. کودکى از یک دکه بیرون مى‏آید و به خانه آن طرف جاده مى‏رود. تشنه‏ام. «آقا یک لیوان چاى به من مى‏دهید؟» پشتش به من است، انگار که نشنیده، دوباره مى‏گویم. سر برنمى‏گرداند.
- آقا شما...
- خب، شنیدم. چند بار مى‏گى؟

صداى خشکش که سردى وحشت‏ناکى در آن موج مى‏زند بدن‌ام را سرد مى‏کند. جرأت نمى‏کنم چیز دیگرى بگویم. تختى را کنار یک درخت پیدا مى‏کنم. با یک استکان چاى به سوی‌ام مى‏آید. هیکل درشتش هیبت عجیبى دارد. موهایى بلندى دارد که آن‏ها را از پشت بسته است. چایى را که نصف‌اش داخل نعلبکى است جلوی‌ام تقریبا مى‏اندازد.
- قند...
- ... نه نداریم‏
- ممنون‏

جاده همچنان بى‏نور است. به جلو که نگاه مى‏کنم همان آدم‏ها با همان صورت مبهم که به چشم مى‏آیند در حال راه رفتن هستند. جایى که آن‏ها راه مى‏روند هوا بسیار گرم است. التهاب گرما را مى‏شود در بین‏شان دید که چطور ابهام آن‏ها را بیش‏تر مى‏کند. به جلو مى‏روند یا به سمت من مى‏آیند، نمى‏دانم. به دو راهى مى‏رسم که از یک طرف به سمت بالا مى‏رود و از طرف دیگر جاده سر پایینى است. به سمت پایین مى‏روم. که رودخانه‏اى با آب گل آلود در کنارش جارى است.

خانه‏اى پیدا است، از این جا که نگاه مى‏کنى در بلندترین جا ایستاده است. آخرین خانه نشان مى‏دهد که آخر جاده همان جا است. آدم‏هاى مبهم هنوز در جلو راه مى‏روند. کم‏کم به روبه‏روى خانه مى‏رسم. جاده پیچ سختى مى‏خورد. مى‏ایستم و به خانه از پایین نگاه مى‏کنم. بین من و خانه دره مانندى است. آدم‏هاى مبهم در پیچ جاده اگر بروند دیگر دیده نمى‏شوند و اگر بیایند به من نزدیک مى‏شوند.

ولى هیچ‏کدام از این‏ها نمى‏شود. به سمت رودخانه پایین مى‏روم. زیاد سخت نیست ولى گذشتن از رودخانه سخت است. جایى پیدا مى‏کنم که مى‏شود از روى سنگ‏ها به آن طرف رفت به آخرین سنگ که رسیدم باید مى‏پریدم. فاصله زیاد است، ولى مى‏پرم. در آخرین لحظات مى‏فهمم که به آن طرف نخواهم رسید. دستى از پشت به شدت مرا هل مى‏دهد. آن طرف رود به طرز بدى زمین مى‏خورم.

کسى پشت سرم نیست. خالى خالى است. تمام لباس‏هایم گلى شده. دستمالى که در برابرم است. بر روى دست کوچکى است، پسرکى آن را به طرفم دراز کرده، با تشکر مى‏گیرم. به هر زحمتى هست خود را پاک مى‏کنم. چند جاى بدنم درد مى‏کند. سر بلند مى‏کنم تا دستمال را پس بدهم اما نیست، مانند جن‏ها غیب مى‏شود. خانه از این پایین به زحمت از لابه‏لاى درختان پیداست.

به کمک درختان و بوته‏ها بالا مى‏روم. به کوچه مانندى مى‏رسم که اگر از دیوار کوتاهش بالا بروى به حیاط خانه مى‏رسى و اگر سرپایینى‏اش را بالا بروى به در خانه. به در خانه مى‏رسم. پرچین که به موازى خانه کشیده شده آدمى را به یاد یک کوچه باغ پر خاطره مى‏اندازد. به بادى که از روبه‏رو مى‏آید نگاه مى‏کنم. از کنارم مى‏گذرد، خط رفتنش را از پشت دنبال مى‏کنم. به جاده آن طرف مى‏رسد. آدم‏هاى مبهم آن‏جا هستند. با همان فاصله‏ى مشخص از من.

در باز است. فرشى که در حیاط پهن است، نشان‏گر نشستن در زیر سایه‏ى درختى است که سایه‏اش در تابستان خنکى را به صاحبانش هدیه مى‏داده است و حال سفره‏اى است که برگ‏ها در آن خشکى را حس مى‏کنند.
- دیر اومدى‏
به دیوار روبه‏رو تکیه داده. در تاریکى صورتش را جلوتر مى‏آورد و رد مهتاب کبودى‏اش را بیش‏تر نمایان مى‏کند.
- بیا تو
- کجا رفتى یک دفعه؟ خیلى دنبال‌ات گشتم.
- بیا تو کسى این جا نیست.

ولى کفش‏هاى جلوى در چیزى دیگر مى‏گویند. تأثیر آدم‏ها انکار ناشدنى است، آن‏ها مغزها را شست‏وشو مى‏دهند. خودخواهى در خون همه‏ى آدم‏ها است.از راه‏رویى تنگ که درى براى آشپزخانه دارد وارد مى‏شویم. هواى خانه بسیار سرد است. در اتاق روبه‏روى راه‏رو بسته است. روى مبل میان سالن دراز کشیده، از داخل اتاق در بسته صداى خنده‏اى مى‏آید. دو نفر که بسیار شاد مى‏گریند و از سر حسادت مى‏خندند.

دو نفر دیگر از انتهاى تاریکى مطلق اتاق در مى‏آیند و به آشپزخانه مى‏روند. بلند مى‏شود و مى‏رود روى مبلى دیگر کنار کسى مى‏نشیند. مشخص نیست که مرد است یا زن. ترسم گرفته:
- این جا خانه ارواح است؟ بلند خنده‏اى مى‏کند و آرام طورى که صداى ترسى ساخته‏گى در صدایش مى‏دود با خنده‏اى به حالت تمسخر مى‏گوید:
- نه این‏ها جن‏ها هستند، ما با آن‏ها زندگى مى‏کنیم.
دست کسى که کنارش نشسته را مى‏گیرد و به سمت من مى‏آورد:
- این بهترین جنى است که مى‏شناسم.

به چهره‏اش نگاه مى‏کنم. نشانى که بتوانم بفهمم مرد است یا زن در آن پیدا نیست. اندامش را برانداز مى‏کنم. مى‏نشینم بر روى زانو. پا ندارد. اما ایستاده، چیزى نمى‏فهمم. دیگر نمى‏بینم. خسته‏ى خوابم.

Share/Save/Bookmark

مطالب پیشین:
آدمهای مبهم، مدیار سمیع‌نژاد، بخش اول
آدمهای مبهم، مدیار سمیع‌نژاد، بخش دوم