رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۵ آذر ۱۳۸۹

آدم‌های مبهم - ۲

مدیار سمیع‌نژاد

روز شروع شده. روزها حرفى براى گفتن ندارند. روزها فقط اوامر شب را اجرا مى‏كنند. روزها تصمیماتى را كه در شب گرفته مى‏شود اجرا مى‏كنند. شب‏ها است كه به تحلیل مى‏نشینند. حتا در شب است كه از تو سؤال مى‏كنند. اتفاقات روز را بررسى مى‏كنند. فكر مى‏كنند كه براى زخم چه تصمیمى بگیرند. روز یعنى فردا.
مانتویى به رنگ آبى سلطنتى پوشیده بود. با روسرى سفید و شلوار سفید گشاد. موهایش كه معلوم است كوتاه شده را از وسط باز كرده و دو طرف پیشانى‏اش را در برگرفته. چشم‏های‌اش را كه نگاه مى‏كنى رنگ سبز دارند. ولى تو هیچ وقت نمى‏توانى كه بگویى چشم‏هایش چه رنگى است، در بهترین حالت مى‏گویى قهوه‏اى، ولى راست این‏كه رنگى ندارند. بى‏رنگ هستند. ولى برق عجیبى دارند. هر بار كه تو را نگاه مى‏كنند: شررى از آن برمى‏خیزد.

- اسمت چیه؟
- اسم تو چیه؟

با همان چشم‏هاى نافذ كه تمام وجودم را تسخیر مى‏كردند نگاهم مى‏كند.

- اسم ندارم من‏

و بعد هم خنده‏اى كه ازفرط معنى چیزى نمى‏شد از آن فهمید.

چه كسى گفته غیر از زبان فقط چشم‏ها مى‏توانند با تو صحبت كنند. بسیارى مواقع خنده‏ها با تو حرف مى‏زنند. خنده‏ها تمام تحلیل حرفى كه زدى یا شنیده‏اى هستند. خنده‏ها همیشه راست مى‏گویند. خنده‏اى كه به تلخى است تلخى مى‏آفریند. خنده‏اى كه به تمسخر است مسخره‏گى مى‏آفریند. خنده‏اى كه شادى است شور دارد و خنده‏اى كه از ترس است اقتدار به همراه دارد. این گریه است كه دروغ مى‏گوید. چون همیشه یك‏نواخت است. همیشه یك شكل است. همیشه مرطوب است. گریه باعث مى‏شود دست‏ها بر جلوى چهره پرده باشند و تو هیچ‏گاه نخواهى فهمید كسى كه گریه مى‏كند چه مى‏خواهد و چه مى‏گوید. گریه‏ها همیشه دروغ مى‏گویند.


- یك پیرمرد در رو باز مى‏كنه، ازش بپرس آقا هست؟...لطفا



بدون لطفا هم مى‏رفتم. نیستم...

در بزرگ قهوه‏اى كه دیوارهاى سنگى دو طرفش به او جلوه‏ى خاصى داده‏اند. براى ورود ماشین نیست. چون دیوارهاى امارت از یك مترى پشت‏اش شروع مى‏شود و لبه‏ى سقف خانه‏ى ویلایى تا جلوى در كشیده شده است. وقتى نگاه‌اش مى‏كنى به یاد ساختمان معبدهاى چینى مى‏افتى.

- بفرمائید

با صداى خشكى كه فقط خاص آدم‏هاى فرمان‏بر است، جلوی‌ام ایستاده بود. قد بلندى داشت و صورتى تراشیده و لباس بسیار تمیزش حكایت از نظم غریبى مى‏كرد.

- سلام، آقا هستند؟
- شما؟
- من.. من...

زبان بند آمده‏ام از ناآگاهى حكایت داشت و این كه من این‏جا چه مى‏خواهم، سال‏ها، گویى ساعت‏ها به این خانه فكر كرده بودم و نداشتنش را غصه‏دار بودم. بى‏آن‌كه به صاحبش فكر كنم. آقا كیست؟

- شما با كى كار دارید، آقا؟
- هستند؟
صدایى كه از پشت سرم آمد. نسیم خنكى بود كه از پشتم مى‏وزید و اطمینان مى‏داد به این كه راحت شدى.
- سلام...بله...بفرمایید.

صداى خشك پیرمرد لحن آرامى به خود گرفت. التماس عجیبى در آن موج مى‏زد. بى‏توجه به من دست او را گرفت، تا كمر خم شد و بوسه‏اى كه از شوقى وصف‏ناپذیر حكایت داشت بر دست‏های‌اش نشاند، انگار كه نیستم. او را به داخل كشید. درى بود كه بر من بسته شد. صداى خوردن چیزى به در از گیجى رهای‌ام كرد.چكیده‏اى از نیستى تمام بدن‌ام را خیس مى‏كند.

از پایین در پاهای‌اش را دیدم. شلوار سفیدش آن را مشخص می‌کرد. به در تكیه داده بود. دو جفت كفش مشكى در موازات پاهایش و میان آن‏ها قرار داشتند. روبرگرداندم.

سایه در خانه‏ى غریبه براى ما چیزى پیدا نمى‏شود. آن‏ها معنى فاصله‏اند. جز من و تو حقیقت را كسى نمى‏داند. و در بین من و تو حقیقت پیش تو ماند. من ماندم و سؤال‏هاى بى‏جواب. غریبه‏ها هم مى‏توانند ذهن را مكدر كنند، بى‏آن كه بخواهند و حتا بدانند. آن‏ها نه دوستند نه دشمن. آن ها شكل‏هاى مبهم ته مانده ذهن هستند. چرا كه شاید لقمه‏هاى زیان‌بارشان در خاطر تو گیر كند. مرا در غروب معانى با جمله‏هاى ناقص به صلیب مى‏كشند. در آن كوچه‏اى كه ما راه رفتیم. تمام آن درخت‏هاى بید كه از خجالت تمام شاخه‏های‌شان سر به زیر داشتند؛ گواهى خواهند داد كه آن غریبه كه تا به حال هم او را ندیده بودم مستحق هیچ عذابى نبود، اما من از او مستحق‏تر بودم. او جزئى از مردم بود و مردم یعنى جامعه. و از جامعه متنفرم، چراكه هر روز از حلقوم آن یك دروغ روى من استفراغ مى‏شود.

تكیه به دیوار روبه‏روى خانه داده بودم. آسمان صاف صاف بود. اما براى شستن زخم‏ها بارانى لازم بود. من چرا دنبال این آدم راه مى‏افتم؟ اصلا من كجا و این آدم بدكاره كجا. چرا؟ چرا؟ ولى براى چراها جوابى نیست. وقتى مى‏پرسى چرا یعنى تو از همه مى‏خواهى به تو دروغ بگویند در واقع فرصت دروغ گفتن را به آن‏ها هدیه مى‏كنى!

در خانه بسته بود از پاهاى پشت در هم خبرى نبود. به طرف ماشین راه افتادم تا بروم. دلیلى براى ماندن ندارم. با صداى استارت ماشین صداى زنگ گوشى موبایل درآمد. موبایل نداشتم!

صدا از داخل كیفش بود. كیف را باز كردم و موبایل را برداشتم:

- بله
- كجا... بدون من... رفیق نیمه راه شدى... تا آخر باید... باشى

آآآآ... صبر... آآآآه... كن اومدم.

صدا، دوربین، حركت. از عصبانیت داد بلندى زدم و با خشم به كیفش و خانه نگاهى كردم. كیف را برداشتم و طرف خانه راه افتادم. خواستم پرتش كنم توى خانه. پشیمان شدم. گذاشتم كنار در و به طرف ماشین برگشتم.

- مى‏شه كیف من و از دم در بیارى؟

داخل ماشین نشسته بود. به خانه نگاه كردم. در باز بود و شیر آب داخل حیاط نیز،لنگه كفش مشكى پر آب شده بود. نگاهش كردم، دكمه‏هایش را مى‏بست. در را بستم و راه افتادم.

ناكامى، افسرده‏گى مى‏آفریند. ناكامى، سرآغاز خسته‏گى و درمانده‏گى است. وقتى وسط راه تو را جا مى‏گذارند. وقتى تو را به هیچ خانه‏اى راه نمى‏دهند. وقتى كسى برای‌ات جشن تولد نمى‏گیرد و برایت كارت تبریك نمى‏فرستد. وقتى چهره‏ها را با نقاب مى‏بینى، ناكامى.

- چرا انقدر عصبانى هستى؟ یك كم مهربون باش؟

نگاه تلخ من را كه دید به جلو خیره شد. توى چشم‏های‌اش زل زدم. به روبه‏رو خیره شده بود. لب‌خندى نم‏ناك بر لب داشت. داخل آن چشم‏ها شدم؛ عمیق بود.

- مواظب باش.

دیر شده بود. زده بودم به یك عابر. افتاده بود جلوى ماشین. دور ماشین شلوغ شد. سریع پیاده شدم. جمعیت كنار رفت. بالاى سرش كه رسیدم. به پشت افتاده بود. صورتش را برگرداندم تا ببینمش.

خودش بود. با همان نگاه عجیب و لبخندى كه قبل از تصادف بر لبش بود. حالا لب‌خندش خشك شده بود. بلند شدم و داخل ماشین را نگاه كردم، نبود. سر جایش نبود. با كمك عقب ماشین نشاندمش و به طرف بیمارستان راه افتادم، با سرعت حركت مى‏كردم. صدایى از او شنیده نمى‏شد.

بیمارستان خیلى شلوغ است، براى خودش شهرى است، برخلاف همه‏ى بیمارستان‏ها این جا همه مریض‏ها راه مى‏روند. و هر كارى مى‏خواهند مى‏كنند. پرستارها با یكى از مریض‏ها بازى مى‏كنند و دنبال هم مى‏دوند، ولى فقط مریض‏ها هستند كه مى‏خندند. پرستارها بسیار عصبانى هستند.

- آقا مى‏بخشید. دكتر كجا است
؟- بهشت‏
- بله؟
- بله‏

مى‏خندید و دور مى‏شد. دستى از پشت سر به شانه‏ام مى‏زند:

- دنبال دكتر نگرد. احتیاجى به او ندارى!
- مریض دارم.
- این جا همه مرض دارند. مریض شما هم در آن اتاق است آن‏جا بروید. یادتان باشد كه او مریض نیست. دیگران هم مریض نیستند.
- ممنون!
- شما دیشب خوب خواب دیدید؟
- بله ممنون... چى؟... شما كى هستید؟
- من‏فرنى هستم، اسكیزو گم كردم. خداحافظ

به سمت اتاق دكتر حركت مى‏كنم. انتهاى راه‏رو. سمت جلو. یك در سفید. پشت سرم خیلى شلوغ است و همهمه‏ى داد و بى‏داد، آواز و فریاد و درد. مگر مى‏شود گذشته را فكر نكرد. مریض‏ها همه در پشت سرم فریاد مى‏زنند. در اتاق را باز مى‏كنم و تو مى‏روم. لباس سفید دكتر روى مانتوى سیاه‌اش روى زمین افتاده، چند تا تكه لباس روى میز افتاده. گوشى دكتر هم كه توى گوش‌اش نیست از زیر لباس‏ها خودنمایى مى‏كند، تختى كه پشت پرده است از زیرش فقط دو تا جفت كفش معلوم است با یك كمر بند كه از تخت آویزان شده. این مریض نه داروى خوراكى مى‏خواهد نه تزریقى و نه قطره‏اى، داروى این بیمار گیاهى هم نیست و در هیچ داروخانه‏اى پیدا نخواهد شد. این را دكتر كه هنوز او را ندیده‏ام مى‏گوید. او یك موجود خیالى است و وجود ندارد. دستى بالا مى‏آید كه مشت شده. پرده نمى‏گذارد كه ببینى دست مال كیست این‏جا بیمارستان است همه چیز سفید است. دست دیگر از پشت پرده بالا مى‏آید به همراه یك چاقو. دو دست با هم هم‏رنگ نیستند سیاه‏تر و سفیدتر. مردانه‏تر و زنانه‏تر. پلیدتر و پلیدتر!

- حالت خوبه؟
- آره خوبم؟
- مانتوت زیر تخت افتاده.

نگاهش یعنى آوردن مانتو كار من است. روى میز دو تا كاسه‏ى بستنى خورى خالى چیده شده یعنى این كه این جا بیمارستان نیست، كافه‌ای است. در کافه‌ها نگاه‏ها با هم بازى مى‏كنند. من هم بازى كردم. هر دو روى تخت خوابیده‏اند و ما مى‏رویم. این جا بیمارستان است. همه چیز قرمزتر است.

سایه! جاده فراموشى همراه دارد و خاك سردى. این درد همیشه درد به هم‏راه دارد. همه چیز از دل‏زده‏گى شروع مى‏شود. طعم خوب گلابى‏ها كه تكرارى مى‏شود. سلام معطر سیب‏ها كه بى‏جواب مى‏ماند. ستاره‏ها را كه دیگر آن‏ها را محل نمى‏گذارند، از دل‏زده‏گى و دلمرده‏گى است. وقتى كودك بودم، موسیقى شب، سمفونى باران، و قطره هایى كه بر زمین مى‏نواختند؛ دو، رِ، مى، فا، سُل، لا، سى. با چوب‏هایى در دستش، كه همه مناره بودند. یك موسیقى وحشى، یك موسیقى آرام.

وقتى رسیدیم توقف مى‏كنیم. احتیاجى نیست كه بدانى به كجا مى‏روى. خودت مى‏رسى. حتا اگر نخواهى. این قانون جاهایى است كه اختیار و انتخاب معنى جبر مى‏دهد.

- نگفتى اسمت چیه‏
- تعارض‏
- چرا آن‏قدر كم حرف مى‏زنى؟
- چون تو حرفى براى گفتن ندارى‏
- من كه...

- همیشه كه حرف نباید زد. اگر من و تو حرف بزنیم دچار تعارض مى‏شویم و من نتیجه‏ى این تعارض مى‏شوم.
حرفى بین ما نیست. بین هیچ‏كس نیست. آن‏هایى كه زیاد حرف مى‏زنند اشتباه مى‏كنند و آن‏ها كه سكوت مى‏كنند نیز. و آن‏ها كه حرف مى‏زنند چیزى براى گفتن ندارند. ولى آن‏ها كه مى‏توانند حرف بزنند براى آن‏ها كه نمى‏توانند حرف بزنند قانون درست مى‏كنند. هنجار و ضد هنجار فرمان مى‏دهند و راه نشان مى‏دهند. براى هر كس راه در جهان یكى است و آن دو راهى تعارض است. همان جا كه بین نتوانستن و خواستن براى تو مرزى نیست.

- دست‏هات رو پاك كن قرمزند
- تو خیال مى‏كنى كه قرمز است، وگرنه آبى مى‏شود.

جمله‏هاى خلاصه شده‏اش. جاى هیچ حرفى برای‌ام باقى نمى‏گذاشت. در همه حال به جلو خیره بود، ولى انگار همه‏ى راه مرا نگاه مى‏كرد. چشم‏هاى جادویى فرصتى براى فكر كردن باقى نمى‏گذارند، آن‏ها همه جاى دنیا را تسخیر مى‏كنند. پشت چراغ قرمز همیشه جایى براى آدم‏هاى بدبخت هست. یك پسر بچه سیاه بسیار زشت شیشه ماشین را با دستمال خیلى تمیز پاك مى‏كند. از پنجره سرش را داخل مى‏آورد:

- آقا مى‏خواهید به شماى عاجز بدبخت كمك كنم.
- برو پى كارت بچه‏
- شما كه كمك منو نخواستید ولى خانم مى‏تونه به من كمك كنه و من به خانم‏

با لب‌خندى نگاه‌اش مى‏كند، انگار دعوت‌اش را قبول مى‏كند. و من راه مى‏افتم. پایین، مستقیم رو به پایین. و بعد به سمت پایین مى‏پیچى تا پایین‏تر بروى. این جا پایین‏ترین جاى دنیا است. پیاده راه مى‏افتیم.

دروغ‏ها چاشنى كلمات بودند تا جمله‏ها را بسازند. تقصیر آن‏ها نیست كه راست نمى‏گویند. این ما بودیم كه مى‏رفتیم تا دروغ بشنویم. رمال‏ها همه جا هستند و خیره نگاه‏مان مى‏كنند، خیره‏تر زنده‏گى‏مان را تحلیل مى‏كنند. آن‏ها نه گذشته را مى‏دانند و نه به آینده سلامى مى‏كنند. آن‏ها قصه‏هاى ترس‏ناك را كادو مى‏كنند و براى جشن تولد سال آینده كه در كنار هم نیستیم مى‏فرستند. فال‏گیرها گوش مى‏دهند تا ما چه مى‏گوییم. آن‏ها حرمت حریم تب‏دار ما را مى‏شكنند و ابرهاى زیر ابروان‌مان را به تشنه‏گى چشم دعوت مى‏كنند، غروب نم‏ناك ابرى در انتظار تو است سایه. تا حضور نداشتن در شب‏هاى بى‏سرانجام را در ذهن چین خورده ملاقات كنى. تو به روزها مى‏پیوندى و در شب جایى براى ما نیست.

نشانى را دقیق یادش نیست. میان چهارراه به همه طرف نگاه مى‏كند، تا چیزى یا جایى چشمان‌اش را به آشنایى پیوند دهد. ناامید به سمت پایین راه مى‏افتد و من هم. شلوغى خصلت اول این كوچه‏هاى فلك‏زده است. بچه‏هایى با لباس‏هایى نه چندان تمیز و معمولا گشاد شده كه در هیكل‌شان زار مى‏زند. آن‏ها همیشه ظهرها مادرها را خواب مى‏كنند و در گرماى تابستان پى بازى به كوچه مى‏زنند. و مادرانى كه همیشه چند نفرى در گوشه‏اى نشسته و از هیچى حرف مى‏زنند، چشم بسته هم مى‏توانى بفهمى كجایى. دومین فرعى سمت راست داخل كوچه مى‏پیچیم. دیوارهاى كهنه و كاه‏گلى زیر تیغ آفتاب دم كرده‏اند. و فكرهاى كهنه تو را به معجزه دعوت مى‏كنند. از میان خانه‏هاى شبیه به هم یكى را انتخاب كرده. از دور مى‏ایستد و نگاهى مى‏كند.

- باید همین جا باشه. شاید تو نتونى بیاى بالا
چكیده‏اى از نیستى تمام بدنم را خیس مى‏كند.

توجهى نمى‏كند و راه مى‏افتد.
- این جا هم مى‏شه تفریح كرد.

همه در حال تفریح كردن هستند. همه و همه. سیاست‌مدارها، پول‌دارها، زورگوها، دانشمندان، علما و فضلا، قدما، گداها و هر كس و ناكس. آن‏ها تفریح مى‏كنند تا بدبخت نشوند و نكبت به بار آورند.

خانه‏ى كوچكى است. با آجرهاى قدیمى كه سیمان بین‏شان بعد از سال‏ها ذره ذره ریخته. درى به رنگ سبز روشن و لكه‏دار حقارت خانه دو طبقه را كامل مى‏كند. در باز است و پرده‏اى جلوى آن حریم خانه را از نامحرم دور نگاه مى‏دارد. پرده كنار مى‏رود؛ چیز عجیبى نیست و من از ترس نخواهم مرد. من از هیچ‏كس جز خودم نمى‏ترسم. آن‏ها همه از من مى‏ترسند چون من هم از آن‏ها ترسیدم.

- تو عاجز و بى‏نوا اومدى كمكت كنم یا خانم اومده مارو كمك كنه؟

پسر بچه‏ى سیاه زشت حرف‏هاى جلوى ماشین را دوباره تكرار مى‏كند و لب‌خندى شرارت‌بار بر لب مى‏نشاند. دست دختر را مى‏گیرد. انگار پرنسسى را به حضور شاهزاده‏اى جوان خواهد برد. اشتیاق از تمام بدن‌اش مى‏ریزد، این را با كشیدن دست دختر و كشان كشان بردن او مى‏گوید. از پله‏ها او را بالا مى‏برد. طبقه بالا است. راه پله‏ها خیلى تاریك است. روز است و به سختى مى‏توان دید. در چوبى قدیمى باز است. وارد مى‏شویم. پسرك از اتاق كنار با اسكناسى بیرون مى‏آید و مى‏رود. این‏جا سال‏ها است كه شب را تحمل كرده‏اند. چكیده‏اى از نیستى تمام بدنم را خیس مى‏كند.

خیره به دست‏هاى پیرمرد مانده‏ام و سطل سفید پر از آبى كه جلوی‌اش گذاشته است. ریش بلند با موهاى كاملا سفید و آشفته‏اش هم‏خوانى با تسبیحى با دانه‏هاى درشت دارد كه بر دیوار روبه‏رو است. دیوارى كه گچ‏كارى‏هاى دوباره و دوباره سطحى برآمده و ناموزون بر آن ایجاد كرده‏اند كه حتا تبر و خنجرى كه بر آن است نمى‏تواند زشتى و حقارت‏اش را بپوشاند. و تصویرى از سه پسر جوان كه انگار دیگر نیستند.

سطل آب را با آب پر مى‏كند و مى‏آورد. از دختر مى‏خواهد كه خاك را كم‏كم در آن بریزد. خاكى كه پاك است و زشتى‏ها را مى‏پوشاند. آن را هم مى‏زند و زیر لب دعا مى‏خواند. ورد مى‏گوید. به من اشاره‏اى مى‏كند.

- غریبه «نیست» است، آشنا است.

هیچ‏كس هیچ‏جا غریبه نیست. تو را غریبه مى‏پندارند. دست در خاك و آب كه دیگر گل شده مى‏كند. به سان خدایى كه آدم مى‏آفریند از آن. سنگى از آن برمى‏آورد و روى دستمال پهن شده مى‏گذارد. دسته مویى از آن بیرون مى‏كشد و یك سنجاق سر. یك قیچى كوچك هم‏راه با شى‏ء نامعلوم محتویات گذاشته شده بر روى دستمال را كامل مى‏كند. و آخرین چیز تكه كاغذى است كه با نخ پیچیده شده. این‏ها را طلسم مى‏پندارد و در درون از كشف كردن و شكستن آن احساس غرور مى‏كند. لب‌خندى از خرسندى و تعجب و خشم بر لبان‌اش و همان چشم‏هاى براق كه هنگام خشم چیز دیگر مى‏شود، پدیدار مى‏آید.

و سفارشى از كاغذ براى انداختن در آب و پلاكى كه براى نگاه داشتن انتهاى یك دروغ نابخردانه دیگر است. پیرمرد طعم تلخ ناآگاهى را مى‏داند. او بازى را هم بازى مى‏دهد. اما او در بازى تفریحى شكست خواهد خورد.
همان هنگام كه در ذهن دختر آرام مى‏لغزد، بر وى چون مار مى‏پیچد. یك مار سیاه گرسنه از میان همه اشیاء روى دستمال مى‏گذارد و به دختر مى‏رسد. دختر چون همیشه از ترس روى زمین مى‏خوابد. مار آرام آرام بر بدن او مى‏لغزد. اولین نیش را به لبش مى‏زند. مار حریص طعمه را به خلوت‏گاه مى‏برد. چكیده‏اى از نیستى تمام بدنم را خیس مى‏كند.

انتظار نه بدین معنا است كه باید به دور دست‏ها خیره شویم، چند قدمى تو باید به انتظار ماند تا بازى تمام شود. باز مى‏گردد و قهقه‏اى مى‏زند. كله‏ى مار را درون سطل گل كه دیگر قرمز شده مى‏اندازد و با چشمان‌اش مرا مى‏خواند. عریان است در آغوش‌اش مى‏گیرم.

Share/Save/Bookmark

آدمهای مبهم، مدیار سمیع‌نژاد، بخش اول

نظرهای خوانندگان

اين چندمين دفعه است که من نظر تکراري ميزارم و از مسئولين محترم بخش کتابخانه راديو زمانه درخواست مي کنم کتاب هايي را که به صورت کامل منتشر کرده ايد به فرمت پي دي اف قرار بدهيد که امکان مطالعه آن آسانتر شود. لطفا اگر مخالف اين پيشنهاد هستيد همينجا دلايل آن را هم ذکر کنيد
(بابا نا سلامتي اسمش کتاب خونه است ! )

با تشکر

-- آرمان ، Nov 26, 2010 در ساعت 12:00 PM

الان متوجه شدم که رمان مهدي خلجي فايل پي دي اف دارد. اما کتاب هانا آرنت ( ميان گذشته و آينده) نه .
يا من آدرسش را پيدا نکرده ام ؟
لطفا راهنمايي کنيد

-- آرمان ، Nov 26, 2010 در ساعت 12:00 PM