رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ شهریور ۱۳۸۹

روایت شفق - ۱۱

اکبر سردوزامی

آره، بعد از همۀ این ماجراها، تازه ناچار شدیم برگردیم به خاک عراق. حالا فاصله اینجا تا خاک عراق یک روز دو روز نبود. با هشتادتا پیشمرگه راه افتاده بودیم. لباسها کثیف، ریش و سبیل بلند شده و سر و وضع چندش آور. پس از این همه تلاش، تازه داشتیم برمی‌گشتیم همان جای اولمان.

پیاده می‌رفتیم، از این دهات به آن دهات. رسیدیم به دهی به نام حسنوند یا نمی‌دانم چی. این دهات بدون سکنه بود. پیشمرگه‌ها گاهی از آن برای استراحت استفاده می‌کردند. آنجا اتراق کردیم. بخاری چوبی روشن کردند. وقتی دیدند وضع من خیلی خراب است، گفتند بیا برو حمّام.

از چشمه آب آورده بودند. روی همان بخاری چوبی یک بشکه آب گرم کردند. رفتم تو اتاقکی که این بشکۀ آب توش بود و یک تشت و یک شمع. آن قدر سرد بود که نگو. هنوز درست صابون نزده بودم که شمع خاموش شد. خودم را گربه شور کردم و آمدم بیرون.

تو این مدت، با این مدام جابه‌جا شدن‌ها، تو زندان ماندن‌ها، نون خالی خوردن‌ها، بدنم حسابی ضعیف شده بود. یک روز، مثلاً یادم هست، از ناچاری رب گوجه فرنگی خوردم. تو مدتی هم که با این پیشمرگه‌ها بودیم، غذای درست و حسابی نداشتیم. همه نان خالی می‌خوردیم. فقط گاهی که سر راه، توی یک خانواده اتراق می‌کردیم، غذای می‌خوردیم.

آن شب، ساعت دوازده این طورها، اسهال گرفتم. تا صبح صبر کردم، ولی آن قدر حالم خراب بود که بچه‌ها برداشتند برندندم سلیمانیه پیش دکتر.

وقتی داشتیم از خیابان رد می‌شدیم، آن رفیقی را که توی شوملی آمده بود دنبالمان، دیدم. مرا برداشت برد توی یک مسافرخانه. و بعد برد توی درّه‌ای به نام سونه که گروههای سیاسی ایرانی توش بودند. دهی نیمه ویران بود. مقر حزب دموکرات آنجا بود. بعد، سه تا چادر که ده، دوازده تا پیشمرگۀ چریکها توش بود و یک هفت، هشت تا هم پیشمرگۀ راه کارگر. اینجا مسئلۀ جنگ مطرح نبود. حزب دمکرات گاهی می‌رفت، چشمه‌ای می‌آمد، اما چریکها و راه کارگر فقط بودند. اینجا جایی بود که قاچاقچی‌های ایرانی و عراقی می‌آمدند، جنس می‌خریدند یا می‌فروختند. بعد راه کارگر و چریکها هم چیزهای مختلف می‌بردند، می‌فروختند. مثلاً سیب درختی، بادام و پسته که از ایران می‌آمد، می‌بردند می‌فروختند به قاچاقچی‌های عراقی. با وضع غم انگیز و فلاکت باری برای سازمانشان پول تهیه می‌کردند.

مدتی آنجا ماندم. مجبور نبودم بمانم، ولی گفتم به عنوان مهمان دو هفته‌ای بمانم، یک مقدار نشریه‌ها و کتابهایی را که هست بخوانم. مدتی بود از اوضاع و احوال سازمانها اطلاعی نداشتم. نمی‌دانستم در این مدت که در زندانهای مختلف بوده‌ام، چه خاکی بر سر سازمانهایم ریخته شده است. گفتم اینها را بخوانم، شاید هنوز هم بتوانم خاکی به سر کنم. راه کارگر را قبول نداشتم. چریکها را هم که قبول نداشتم. گفتم بهتر است بروم پیش آدمهای قدیمی که از ایران می‌شناسم. معمولا آدمهای قدیمی قابل اعتمادترند. یا دست کم آدم می‌داند با کی طرف است.

رفتم پیش یکی از این شعبه‌های فدایی‌ها. از آنجا رفتیم سلیمانیه و بعد به درۀ چخماق که توی ده چخماق بود. اول درّه، پیشمرگه‌های کومله با اهل و عیال توی چادر بودند. آنجا ساختمان خیلی کم بود. بیشتر چادر بود. جایی که چادر می‌زنند، بوی زندگی موقت می‌دهد. اگر آدم خودش موقت بودن در جایی را انتخاب کند، بد نیست. اما این چادرها از روی ضرورت بود. یک کتابخانه بزرگ هم بود. از این درّه آمدیم بالا.

رفیقم گفت این چادر آرخاست (ارتش رهایی بخش خلقهای ایران)، آن یکی اتحادیه کمونیستهاست. آن طرفتر هم چادر راه کارگر و رزمندگان و چریکهاست. قاعده بر این است که وقتی می‌روی آنجا، یک هفته‌ای مهمانی. بعد از یک هفته، می‌توانی تصمیم بگیری که با کدام یک از این سازمانها می‌خواهی کار کنی. به همین رفیقم گفتم هوادار سازمان پیکار بوده‌م. گفتم خط مشی شما رو قبول ندارم، برنامه تونو قبول ندارم. نه می‌خواهم عضویت شما رو داشته باشم، نه چیز دیگه‌ای. فقط می‌خوام کار کنم. کارهایی که ازم بر می‌آد، انجام می‌دم. گفت همین ام خوبه.

یکی از همشهریهام را آنجا دیدم، گفتم من وضعیّتم این جوریه، می‌خوام با حزب صحبت کنم. گفت باشه، ترتیبشو می‌دم. و تا ترتیبش را بدهد، شد دو سه ماه. تو این مدت، من با این بچه‌های فدایی کار می‌کردم. کارهای مختلف می‌کردم. برنامه‌های رادیو را ضبط می‌کردم. گاهی آشپزی می‌کردم. یک کتابخانه هم داشت که هر وقت می‌خواستم، می‌رفتم توش. بعدها یکی دیگر از بچه‌های حزب کمونیست (کومله) را دیدم، گفتم بابا، این پسره چه قدر ابلهه! این دو سه ماهه رفته برای من خبر بیاره. گفتم این رو راست می‌گفت بهت اعتماد ندارم، نمی‌دونم از زندون دراومدی، پلیسی، یا هرچیز، ولی این، اصلاً نرفته پیغام منو برسونه. گفتم من می‌خوام با شما کار کنم، ولی نمی‌خوام مثل زمانی که پیکاری بودم، الکی بیام تو جریان. می‌خوام بدونم چی به چیه، که اگر فردا انشعاب شد، من آخر از همه نفهمم. گفت تشکیلات ما همه چیزش روشنه. گفتم وقتی من نشریه‌تونو می‌خونم، دوتا نظر توش می‌بینم. گفت امکان نداره. دیدم اگر بخوام با اینها کار کنم، همان بلای آن دفعه سرم می‌آید. گفتم من حزبی هستم. ولی باهاشان کار نمی‌کنم.

خلاصه، من با حفظ نظرات حزب کمونیست، توی تشکیلات فدایی‌ها ماندم. در همین زمان، اواخر بهمن ماه، یک عده از اقلیّت که می‌گفتند ما اقلیّت واقعی هستیم، از بقیه انشعاب کردند. اینها چهار پنج‌تا پیشمرگه آنجا داشتند. رادیوشان توی کرکوک بود، کمیته مرکزی‌شان تو سلیمانیه. بعد از انشعاب، شدند دو جناح. یکی حسین زهری، یکی هم توکّل. خلاصه باز توکّل گفت من اقلیّت واقعی هستم و...

من تو شورای عالی بودم. شورای عالی تشکیلاتی بود که تو چهار بهمن، با توکّل درگیری داشت. درگیری اینها این بود که توکّل می‌گفت اینها می‌خواسته‌اند بیایند رادیو را تصاحب کنند. تو درگیری‌شان پنج شش نفر کشته شده بود. توکّل از اعضای کمیته مرکزی قدیم بود و ادعا می‌کرد که اقلیّت واقعی اوست و بقیه جعلی هستند. ولی آن موقع، توکّل از آن منطقه رفته بود. رادیوش تو کرکوک بود. اینها خودشان رادیو کوچکی داشتند. من توی این رادیو بودم. بعد انشعاب پیش آمد. زهری گفت اقلیّت واقعی منم. باز توی آن چند نفر انشعاب شد. بعد چندتا از بچه‌ها هم گفتند نه شورای اصلی واقعی است، نه زهری و نه توکّل. ما می‌خواهیم اقلیّت را بازسازی کنیم. اینها هم یک چادر دیگر زدند. یک سازمانی هم بود به اسم کوملۀ یکسانی. اینها زمانی پنجاه، شصت تا پیشمرگه داشتند و حالا مانده بودند دو نفر. این دو نفر هیچ کس را هم قبول نداشتند. یکی از بچه‌ها هم بود که تنهایی برای خودش کار می‌کرد. برای خودش یک چادر داشت. چندتا مرغ و خروس داشت و به تنهایی برای خودش یک سازمان بود.

من ماندم. توی همان رادیو کار می‌کردم. منتها عراق این جوری نبود که دست از سرمان بردارد و به حال خودمان بگذارد. آنجا منطقۀ یک کتی‌ها بود، اتحادیۀ میهنی که جلال طالبانی و اینهاست. اینها می‌آمدند می‌رفتند. یک دفعه من دیدم آقا، پاسدارهای جمهوری اسلامی هم آنجا می‌آیند و می‌روند. پاسدارها به کمک پیشمرگه‌های اتحادیه میهنی می‌آمدند، از آنجا می‌رفتند حمله می‌کردند به خاک عراق. ما توی منطقه‌ای بودیم که زیر نظر اتحادیه میهنی بود. اینها با جمهوری اسلامی قرار گذاشته بودند که کاری به ما نداشته باشد و ما هم کاری به کار آنها نداشته باشیم. خیلی خنده‌دار بود. ما، همه، مثلاً ضد جمهوری اسلامی بودیم، ولی جای دیگری نداشتیم برویم، این بود که آنجا مانده بودیم. بعد، گاهی که می‌رفتم سرچشمه، پاسدارهای جمهوری اسلامی را می‌دیدم. هیچی، گرگ و بره از یک چشمه آب می‌خوردیم.

بعد، عراق بمباران می‌کرد. یک بار بمباران خوشه‌ای کرد که یکی از بچه‌ها کشته شد. یکی از این بمبهای خوشه‌ای افتاده بود روی سینه‌اش و منفجرش کرده بود.

زندگی همین جوری ادامه داشت. کاری نبود که انجام بدهیم. جایی نداشتیم که برویم. بعد من هم اصلاً تصور نمی‌کردم که بشود آمد خارج، چون سازمانهاهم موقعیّتی نداشتند که مثلاً ما را از تو کوه و کمر بردارند، بیاورند خارج. نه پولی داشتند، نه امکانی. من با دوستم تو سوئد تماس داشتم. می‌توانست برام پاس بفرستد. اما به فرض که می‌فرستاد، یک سازمانی باید این پاس را می‌داد به دولت عراق تأیید کند، ویزای خروج بزند. من که آدم مهمی نبودم که بیایند چنین کاری برام انجام بدهند. تازه تو آن شرایط عراق، به سازمانهای ایرانی به این سادگی اجازه نمی‌داد که از فرودگاه عراق استفاده کنند و خارج شوند. برای کمیته مرکزی البته می‌کرد، برای زخمیهای کومله و دمکرات اگر لازم بود، اجازه می‌داد، ولی نه برای همه.

من آنجا ماندم. بعد این آدمها، آدمهای پرشور توی ایران نبودند. اردشیر راست می‌گفت که این جاکشها هر کداممان را یک جور ترتیب می‌دهند. تشکیلاتهای اینجا هر کدام چهارتا و نصفی بودند و ارتباطی هم که با ایران نداشتند. چون تو ایران حرکتی صورت نمی‌گرفت که اینها بتوانند کاری بکنند. فوقش نشریه‌ای درمی‌آوردند که من می‌خواندم و امثال من. یا چندتایی هم به بچه‌های خارج می‌رساندند.

البته کم و بیش این امکان را داشتند که حداقل چند تایی از نشریه‌شان را، یک جوری توی ایران پخش کنند، ولی وقتی جمهوری اسلامی برای یک اعلامیه اعدام می‌کند، فرستادن یک نشریه جز اینکه برای خواننده‌اش دردسر ایجاد کند، چه کاری می‌تواند انجام بدهد؟

در واقع، اکثراً فقط اعلام هویت می‌کردند. بعد چندتایی هم هوادار تو خارج فکر می‌کردند اینها هنوز کاری می‌کنند کارستان، و کمک مالی می‌کردند.

بعد، عملیات گروههای کوچک از همه غم‌انگیزتر بود. مثلاً یک بار می‌خواستند یک عملیاتی انجام بدهند، به اسم حمله‌های ایذایی. عملیات ایذایی بیشتر حالت تبلیغی داشت. این حمله‌ها، اولاً باعث می‌شد یک گروه کمک مالی بیشتری از عراق بگیرد، ثانیا، به قول معروف، خر رنگ‌کنی بود. یعنی بچه‌های خارج فکر می‌کردند خُب، گروهها دارند عملیات انجام می‌دهند.

دوتا از این گروهها رفتند برنامه یک عملیات مشترک را ریختند. قاطری تهیه کردند و اسبی. رفتند طرفهای نمی‌دانم مریوان یا بانه. این عملیات خنده‌دار شده بود. اینها رفته بودند، قبل از اینکه عملیاتی انجام دهند، متوجه شده بودند که آنجا پر از جاش است. بار و بندیلشان آنجا ماند و خودشان در رفتند. بعد، برداشته بودند این را به‌عنوان یک عملیات حماسی مطرح کرده بودند که رفته‌ایم و چندین نفر را ترتیب داده‌ایم و از این حرف‌ها.

یک بار رفته بودند یک پایگاه را شناسایی کرده بودند که شب بروند با آر. پی. جی بزنند. شب که می‌روند، می‌بینندن پایگاهی نیست. فکر می‌کنند آن روبروست. می‌ایستند، به روبرو شلیک می‌کنند، حالا نگو پایگاه پشت سرشان بوده است.

بعد، تمام کاری که می‌کردند چی بود؟ نشریه‌ای درمی‌آوردند که تو خارج چاپ می‌شد. ماهی، دو ماهی، یک جزوه می‌دادند. مطالب نشریه‌ها هم بیشتر زندگینامه و خبرهای رادیویی بود. دو ستونی هم سرمقاله داشت. یعنی غم‌انگیز، یا شاید خنده‌دار است که به آن بگویی نشریه.

من اوایل نمی‌دانستم که. بعدها می‌دیدم که تشکیلات سیاسی، برای اینکه بتواند مشکل مالیش را حل کند، ناچار است قاچاق فروشی کند. هر روز که می‌گذشت، متوجه می‌شدم اینها هر کدام در رشته‌ای قاچاق می‌کنند. فرش، کشمش، عسل، مواد غذایی، کاه و جو. یک سری پیشمرگه داشتند، توی کوه خوشداشان، کوه مرزی ایران و عراق، اینها از قاچاقچی‌های عراقی جنس می‌خریدند، می‌آوردند می‌فروختند.

یکی از بچه‌ها که الان انگلستان است، یک بار زار زار گریه می‌کرد که ببین، ما آمده‌ایم اینجا مبارزه کنیم، بعد داریم کاه و جو می‌فروشیم. اما چکار می‌شد کرد، چی می‌شد گفت؟ حرف می‌زدی، می‌گفتند تشکیلات خرج دارد، رادیو خرج دارد. راست هم می‌گفتند. امکانات مالی نداشتند. امکاناتی که عراق می‌داد، کافی نبود. می‌گفتند ناچاریم یک جوری این امکانات را تهیه کنیم.

یکسال، یکسال و نیم توی این درّه دوام آوردم تا مسئلۀ حلبچه پیش آمد. عراق بمباران شیمیایی کرد. زد، ویران کرد. این سازمانهای سیاسی هیچ عکس‌العملی نشان ندادند. نه بیانیه‌ای، نه اعلامیه‌ای، هیچ چیز. چون خرجشان را عراق می‌داد و اینها برای حفظ موقعیّتشان، اصلاً نمی‌توانستند اعتراض کنند.

مثلاً دو بار که عراق مناطق کومله را بمباران شیمیایی کرد، نتوانست موضع‌گیری کند. گفت ما از اینها کمک مالی می‌گیریم، نمی‌توانیم مستقیما اعتراض کنیم. عراق می‌گفت خلبانها اشتباه کرده‌اند، آنها هم باید می‌پذیرفتند که اشتباه شده است. بقیه گروهها که اصلاً به روی خودشان نمی‌آوردند. می‌گفتند ما فقط امکانات زندگی گرفته‌ایم. تنها گروهی که از عراق امکانات مالی نمی‌گرفت، سازمان آزادی کار بود و سازمان تک نفرۀ رزمندگان. بقیه همه امکانات می‌گرفتند، ولی اعلام نمی‌کردند.

گفتم اگر فردا مردم از شما پرسیدند از عراق پول می‌گرفتید، چی می‌گویید؟ گفت ما از تضاد استفاده می‌کنیم. گفتم این حرفها کهنه شده، این جور که من می‌بینم ما اینجا شده‌ایم سخنگوی عراق، همه‌اش فقط ایران را محکوم می‌کنیم، در صورتی که همه‌مان می‌دانیم عراق هم دارد گه کاری می‌کند. به همین دلایل، خیلی‌ها خسته می‌شدند، می‌گذاشتند می‌رفتند.

یک عده که کرد بودند، می‌رفتند خودشان را تحویل دولت ایران می‌دادند، توبه می‌کردند، امان نامه می‌گرفتند.

بعضی‌ها می‌رفتند برای عراق کار می‌کردند.
دیگر چشم‌اندازی نبود.
حرکتی نبود.
اعتراضی نبود.

پایگاهی که بین مردم نداشتند. نشریه که داخل ایران نمی‌رفت. بنابراین عملا کاری صورت نمی‌گرفت که امیدوارکننده باشد.

بعد، وقتی می‌دیدی، مردم دسته دسته می‌روند اروپا، و یکی نمی‌آید به تو بپیوندد، کم کم دوزاریت می‌افتاد که از مرحله پرتی. آنها هم که توی ایران بودند، لابد فکر می‌کردند، آقا، این همه آدم اعدام شده‌اند، ولی نتیجه‌ای نداده است، و امیدشان را از دست می‌دادند. تازه همۀ آدمها که انقلابی حرفه‌ای نیستند. طرف دوست دارد مخالف حکومت کار کند، ولی وقتی کارش نتیجه ندهد، ول می‌کند، می‌رود دنبال زندگیش.

حالا اگر کمیته مرکزی فلان سازمان واقعیّت را می‌گفت، می‌بایست دکانش را تعطیل می‌کرد، می‌رفت دنبال کارش. این است که فقط می‌گذراندند.

اوضاع این جوری بود تا حمله‌های سنگین جمهوری اسلامی شروع شد. داشت می‌آمد این تنگه را بگیرد. در عرض دو روز، همۀ سازمانهایی که توی درّه بودند، مجبور شدند آنجا را تَرک کنند، بروند توی شهرهای عراق. اکثر گروهها رفتند توی شهر رانیه. ولی کومله رفت تو یک درۀ دیگر به اسم کولان، که توی شهر نباشد. ولی سازمانهای دیگر یک مقر تو رانیه داشتند، یکی تو سلیمانیه. رادیوهای کوچکی هم داشتند که چندان مجهز نبود. چند نفر بودند که همه کارش را می‌کردند. حالا تو شهر سخت‌تر می‌شد کار کرد.

اوضاع بدتر از آن بود که بتوانی فکرش را بکنی. مثلاً خود من با آن موضعی که از قبل داشتم که مثلاً نه شوروی را قبول داشتم نه امریکا را، اینجا هم نمی‌توانستم شرطۀ عراقی را قبول کنم. مثلاً من می‌دیدم همدان بمباران شده است، ولی من توی عراقم. بعد رادیو گروهها را که می‌گرفتم، می‌دیدم همه حمله‌ها علیه جمهوری اسلامی است. خُب من حقیقت را می‌دیدم. می‌دیدم هر دو طرف جاکشند، اما به دلیل اینکه عراق خرجمان را می‌دهد، ناچاریم او را ندیده بگیریم. بعد، می‌دیدم اگر یک روزی بروم ایران، به همشهریهام چی بگویم؟

تازه مجاهدین بدتر از اینها بودند. همان طور که اتحادیه میهنی شده بود مزدور ایران، مجاهدین هم اصلاً شده بود بلندگوی عراق. وقتی مسعود رجوی می‌رفت، ماکت موشک الحسین هدیه می‌داد به صدام، مگر معنای عملش جز این بود؟ بعد هم توجیه مسعود رجوی این بود که من چون یک دولت هستم، مسئله‌ام با سازمانهای سیاسی متفاوت است. خُب، دولتها می‌توانند علی‌رغم اختلافاتشان مناسبات دیپلماتیک هم داشته باشند. مجاهدین تو کرکوک اصلاً از رادیو خود دولت عراق استفاده می‌کرد. هر وقت به هواپیما نیاز داشت، در اختیارش می‌گذاشتند. دولتهای مرتجع منطقه دوبی و ابوظبی بهش کمک می‌کردند، ولی سازمانهای دیگر این شرایط را نداشتند.

ما یکی دوبار رادیو را منتقل کردیم به سلیمانیه. حالا نزدیک سه سال بود که من اینجا بودم. بعد مسئلۀ صلح ایران و عراق پیش آمد. عراق سازمانها را جمع کرده بود که ما داریم صلح می‌کنیم، شما هم نمی‌توانید مثل قبل کار کنید. گفته بود دیگر اسلحه نمی‌دهم، ولی این امکان را می‌دهم که از کشور خارج شوید یا اینکه توی بغداد دفتری داشته باشید. خلاصه شروع کردند افراد را از کشور خارج کردن.

یک روز آمدند به من گفتند می‌تونی پاسپورت جور کنی؟ گفتم آره؟ با بچه‌های خارج تماس گرفتم. دوتا پاس گیر آوردم. اصلاً از سر و وضع پاسپورت معلوم بود جعلی است. اما برای ولت مهم نبود. مهم این بود که پاسپورت دستت باشد که خروجت قانونی جلوه کند. آمدیم بغداد. دو سه شب توی یک هتل ماندیم. بعد برای اولین بار توی زندگیم سوار هواپیما، آن هم هواپیمای عراقی شدم، و برای اولین بار وارد یک فرودگاه شدم:
فرودگاه فرانکفورت.

Share/Save/Bookmark

بخش پیشین
روایت شفق - ۱۰

نظرهای خوانندگان

چه تاریخی! در هیچ داستان یا خاطره یا فیلم بعد از انقلاب چنین واقعیتهایی بازگو نشده بود.
زنده باشی و بنویسی جناب سردوزامی!

-- بدون نام ، Sep 10, 2010 در ساعت 11:00 PM