رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۷ مرداد ۱۳۸۹
بخش سی و پنجم

شب هول - ۳۵

هرمز شهدادی

از اصفهان بدم می‌آید. از آخوندهای بزدل و از کارمندان ترسویش. بدم می‌آید. نمی‌دانم چرا ارمنیها و جهودها را تا حالا نکشته‌اند. حتماً کاسبیشان با وجود آنها بهتر می‌چرخد. ارمنیها را مجبور کرده‌اند توی جلفا بمانند. جهودها را مجبور کرده‌اند توی جوباره حبس بشوند. اگر سبزی فروش کون‌نشسته بفهمد مشتری‌اش ارمنی یا جهود است مجبورش می‌کند به میوه وسبزی دست نزند. ظاهراً نجس است. انگار خودش در نجاست غوطه‌ور است پاک است. گنده‌خور. نفرت‌آورتر از همه اعیان اصفهانی‌اند. علمای اصفهانی‌اند. توی خانۀ هر کدامشان لااقل دو سه میلیون تومن قالی و عتیقه روی هم انبار شده است. رویش نشسته‌اند و نان خشک و آبدوغ خیار می‌خورند. آروغ می‌زنند و با دست سبیلشان را چرب می‌کنند.

وزیر گفت حالا هیچ جا نبود به غیر از اصفهان که بخواهی آنجا بروی؟ گفتم چه کنم، من این شهر را مثل زنم دوست می‌دارم. گفت چه مقامی می‌خواهی؟ گفتم شهردار. می‌خواهم شهردار بشوم بلکه بتوانم به شهری که دوست می‌دارم خدمت کنم. می‌خواهم شهردار بشوم بلکه بتوانم چهارتا خیابان و پارک در شهری که دوست می‌دارم احداث کنم تا باقیات الصالحات باشد. نگفتم می‌خواهم شهردار این جهنم‌ دره بشوم فقط و فقط برای اینکه ابراهیم اسماعیلی زیر دستم کار بکند. و نداند. جناب ابراهیم خان کارمند زیر دست کسی بشود که روزگاری می‌خواست پوست از کله‌اش بکند. مذبذب. مزلف. کونی تخم حرام. حالا حالی‌اش می‌کردم.

هنوز هیچ دربارۀ من نمی‌دانست. مهم این بود که اصلاً روحش خبر نداشت. مثل مگس توی تارهای عنکبوتی گرفتار شده بود که حتی اگر می‌خواست ببیندش نمی‌توانست. باور نمی‌کرد. حالا نوبت من بود. شخصاً. رسماً. قانوناً. بر طبق اصول و مواد قوانین مملکتی. حالا خودش را رو در روی خودش قرار می‌دادم. به اصفهان می‌رفتم و می‌خواستم مچش را در حین دزدی بگیرم. بهترین و مناسبترین محل برای این کار. اصفهانی خوب بلد است رشوه بدهد. خوب هم رشوه می‌دهد. همان‌طور که خوب بلد است رشوه بگیرد، خوب هم می‌گیرد.

ملاک و اعیان و زمین‌دار اصفهانی هزار مرتبه بدتر از همپالکی‌هایش در جاهای دیگر است. نه اهل اطعام مساکین و انعام است نه اهل مدرسه و مسجد و کتابخانه ساختن. برعکس. دشمن اموال عمومی است. دزد و حریص و خودخواه است. به تخمش که آثار تاریخی خراب می‌شود. به تخمش که مردم محل و تفریح ندارند. سر خودش و بچه‌های مفتخورش سلامت. خانه می‌سازد و معبر عمومی را غصب می‌کند. روی نهر دیوار می‌کشد و آب نهر را غصب می‌کند. کارخانه‌دارش هرزآب کارخانه‌اش را توی رودخانه ول می‌کند و به جای آب کثافت میان شهر راه می‌اندازد. آدم بی‌سرمایه‌اش هرزآب خانه و گند را توی نهری سر می‌دهد که چهار قدم پایین‌تر از خانۀ او مردم در آبش می‌شویند.

نصف بیشتر کاشیهای این چهارمسجد خراب شده‌شان را خودشان شبانه دزدیدند و به خارجیها فروختند. هرچه درخت در هر جای شهر بود انداختند و زغال کردند و به پول تبدیلش کردند. یک هفته بعد از رفتنم به اصفهان متوجه شدم سه چهار تا سرمایه‌دار و زمیندار دزد می‌خواهند زمینهای اطراف زاینده‌رود را بالا بکشند. باید پرونده‌اش را ابراهیم می‌خواند. باید نظر ابراهیم را رعایت می‌کردند. طبق نقشۀ قبلی آقایان میلیونر، زاینده‌رود تبدیل می‌شد به جوی آبی در میان خانه و آپارتمانهای چندین و چند طبقه. بدم می‌آید. از این رودخانه، از گاینده‌رود متنفرم. رودخانه که نیست لجن متحرک است. کثافت را از یک سر شهر پخش می‌کند. شعبۀ کثافت را، لجنزارهای کوچک را می‌گویند مادی. مادی یعنی زباله متحرک. عفونت روان.

دکتر براون گفت باید جلوی عفونت را بگیریم. کبد خانم چرکی شده. و پلک آذر را با سر انگشت گرفت و بالا کشید. مردمک چشمش کوچک شده بود. سفیدی چشمهایش مثل شیر بریده زرد شده بود. بیهوش بود. گفت. چیزی گفت که نفهمیدم. به شیرین گفتم حرفهایش را ترجمه کن. گفت دکتر می‌گوید زردی چشم را ببینید. گفتم که چی؟ گفت. چیزی گفت که نفهمیدم. به شیرین گفتم حرفهایش را ترجمه کن. گفت دکتر می‌گوید زردی چشم نشان می‌دهد که کبد تقریباً فاسد شده. یعنی پر از چرک شده. قاه.قاه قاه. مبارک بود. جداً مبارک بود. حالا یکی یکی اجزای بدن خانم می‌پوسد. متعفن می‌شد. حتماً بعد نوبت طحال بود. بعد نوبت کلیه‌ها. پس کی می‌مرد؟ پس کی دیگر نمی‌خورد؟ پس کی دیگر زبانش بند می‌آمد و حرف نمی‌زد؟ این دکترها کار را سخت می‌کردند. نمی‌گذاشتند کلکش کنده بشود. من هم بیشتر اصرار می‌کردم. گریه می‌کردم. به شیرین گفتم به دکتر بگو هر کاری که از دستتان برمی‌آید بکنید. نباید بمیرد و گریه می‌کردم. زرشک. نباید می‌مرد. نه نباید سقط می‌شد. باید زنده نگاهش می‌داشتند. پس علم پزشکی به چه درد می‌خورد؟ باید زنده نگاهش می‌داشتند و می‌گذاشتند فکرش کار بکند و ببیند، بشنود. باید زنده نگاهش می‌داشتند تا حس کند. تجزیه و تلاشی جسمش را حس کند. باید درد می‌کشید.

وقتی دکتر گفت کبدش فاسد شده فی‌الواقع بیهوش نبود. دو سه هفته‌ای بود دیگر بیهوش نمی‌شد، نمی‌خوابید. درد نمی‌گذاشت از هوش برود. بخوابد. کوکتل مواد مخدر و والیوم و هزار زهرمار دیگر مغزش را چند ساعتی از کار می‌انداخت. اما نه بیهوش، بی‌حس. مرفین و داروهای خواب‌آور را قاطی می‌کردند و توی سرنگ می‌کشیدند و می‌زدند توی رگش. یک سوراخ به روی سوراخهای دیگر روی بازویش اضافه می‌کردند. فایده‌اش چندان نبود. خوشبختانه. یکی دو ساعت بعد درد بیدارش می‌کرد. هوشیارش می‌کرد. درد. می‌گفت. نه. نمی‌گفت. می‌نالید، ضجه می‌زد، زنجموره می‌کرد. اشک می‌ریخت که خدایا مگر من چه گناهی کرده‌ام که سزاوار این عذابم. می‌گفت ابراهیمی درد هر لحظه تازه است. ابراهیمی نمی‌توانم به درد عادت کنم. ابراهیمی درد این ساعت با درد یک ساعت پیش فرق دارد. درد یک ساعت پیش مثل هزار تا سوزن سرخ و گداخته و داغ توی انگشتهای دست و پا، توی ران و بازو، توی سینه و گردنم فرو می‌رفت. درد حالا مثل جانور توی تنم بالا و پایین می‌رود. مثل جانوری که بی‌وقفه نیش می‌زند و درد نیشش از درد دندان بدتر است.

می‌گفتم آذر جان تحمل کن. آذر جان تحمل کن خوب می‌شوی. آذر جان دوباره مویت بیرون می‌آید. دوباره چاق می‌شوی. دوباره پستانهایت رگ می‌زند. دوباره گوشت روی استخوانهایت پیدا می‌شود. تحمل کن آذر جان. دوباره صحیح و سالم و سر و مر و گنده خواهی شد. و می‌دیدم که پلکهایش باز می‌شود. چشمهایش گشاد می‌شود. می‌خواهد از حدقه بیرون بپرد. گریه می‌کردم. و توی دلم می‌خندیدم. هه. گریه می‌کنی و می‌خندی. مشکل است. مکیف است. دلداری می‌کنی و شکنجه می‌دهی. مشکل است. مکیف است.

مشکل وانمود کنی که با دزدی کردن مخالفی و به طرف بفهمانی که پول را به حساب بانکی‌ات بریزد. مشکل است اما با کارمند شهرداری اصفهان مشکل نیست. چاپلوسهای گربه ‌صفت. از همه‌شان نکبت‌تر حضرت وکیل دادگستری بود. مردک بی‌خایه. بی‌ریش. کوسۀ کونی. ظاهرا وکالت می‌کرد. باطناً یک باند راهزن اصفهانی را اداره می‌کرد. هیکل بیقواره‌اش را روی پاهای لاغرش می‌کشید و صدای زنانه‌اش را می‌پراند. می‌خزید و به جای حرف زدن می‌گوزید. دست‌بوسم جناب شهردار. دست و پا بوسم. ارواح پدر لزجش. کوسۀ کون‌کش. خوب وسیله‌ای بود. گفتم باید رئیس کمیسیون حقوقی را وارد معامله کنی. باید بپرسی چقدر راضی‌اش می‌کند. گفتم وکالت تاجرزاده و دلالیان را تو بر عهده بگیر. در عین حال وکیل شهرداری هم باش. در جلسۀ انجمن شهر از حقوق شهرداری دفاع کن. وقتی با ابراهیم اسماعیلی رئیس کمیسیون حقوقی وارد مذاکره شدی پیشنهاد صاحبان زمین را بده. گفت روی تخم چشمم قربان.

بر طبق طرح نوسازی زمینها باید پارک می‌شد. تاجرزاده و دلالیان دست کم دو میلیون تومن می‌دادند که زمینها از طرح خارج بشود و جواز ساختمان بگیرد. وکیل بی‌ریش گفت چقدر به ابراهیم اسماعیلی پیشنهاد کنیم. گفتم ده هزار تومن. وکیل بی‌ریش خندید. گفت نکند اشتباه می‌کنید. نکند منظورتان صد هزار تومن است. گفتم نخیر اشتباه نمی‌کنم، فقط ده تا یک هزار تومنی و بس. گفت اجازه بفرمایید اسائۀ ادب کنم و بگویم کم است. خودتان می‌دانید قربان. ابراهیم اسماعیلی هوشیار است. حقوقدان است. از بازار زمین سررشته دارد. می‌داند که قیمت هر متر از زمینها چقدر است. می‌داند معامله سر به میلیون می‌زند قربان. گفتم تو کاری به کار این حرفها نداشته باش. تو فقط کاری بکن که من می‌گویم. گفت ای به روی تخم چشمم. دست‌بوسم. و رفت. هیکل زنانۀ کثافتخوارش را از اطاق پس پس بیرون کشید. همه‌‍شان وقتی از اطاق بیرون می‌روند پس پس می‌روند. مثل سوسک روی نجاست پس پس می‌روند. به غیر از ابراهیم. که پس پس نرفت.

رئیس دفتر در را آهسته باز کرد و گفت جناب آقای شهردار آقای رئیس کمیسیون و دایرۀ حقوقی آمده‌اند. توی صندلی چرمی بزرگ پشت میز فرورفته بودم. توی دلم خالی شده بود. پرونده‌اش را گذاشته بودم رو به رویم روی میز. پروندۀ زمینها هم کنارش گذاشته، دستور داده بودم نور اطاق را کم کنند. اطاق درندشت تقریباً نیم‌تاریک بود. نکند ترسیده بودم؟

وارد شد. بلندبالا. رشید. لاغر. عینکی. پس از آن همه سال هنوز راست می‌ایستاد. فقط قوز پیدا کرده بود. راست ایستادنش قوزش را راست نمی‌کرد. گفت قربان. گفت بنده. گفت این بنده. اولین بار بود که مرا می‌دید. تا این لحظه شهردار را ندیده بود. شهردار جز این بار، او را شخصاً به حضور نطلیبده بود. محال بود بشناسد. محال بداند. محال بود اصلاً به یادش بیاید. گفتم بفرمایید. از جایم بلند نشدم. توی صندلی پشت میز فرورفتم. نشست. ناراحت. بر لبۀ صندلی تقریباً. سوی دیگر میز. که بزرگ بود، پهن بود. نشسته بر او مسلط بودم. بی‌مقدمه و با تحکم گفتم راجع به زمینها چه تصمیمی گرفته‌اید؟ گفت قربان هنوز تصمیمی نگرفته‌ام. گفتم چرا؟ گفت مشکل است که وکیل دو خواهان پرونده وکیل شهرداری هم هست. گفتم منظور؟ گفت نظر چنین وکیلی درست نیست. قاطعانه گفتم چقدر می‌خواهی؟ شنید ومثل فنر پرید. جهید. از روی صندلی‌اش جهید. گفت قربان. گفتم چقدر پیشنهاد شده؟ گفت قربان؟ گفتم وکیلی به من گفته ده هزار تومن رشوه خواسته‌ای و گرفته‌ای. گفت نخیر قربان. این طور نیست. بنده صنار هم نگرفته‌ام. گفت و دست و پا زد. زیر و بالا پرید. مثل ماهی زنده روی تابۀ داغ و گداخته. روی صندلی بالا و پایین می‌رفت. مثل آذر زبانش بیهوده در دهانش می‌گشت. مثل آذر غرق می‌شد و خیال می‌کرد راه نجاتی هست. می‌دانستم که پول را قبول نکرده. نمی‌توانست. حتی اگر رشوه‌گیر هم بود نمی‌توانست به ده هزار تومن راضی بشود. اما وکیل حاضر بود. وکیل حاضر بود شهادت بدهد. تازه می‌توانست شهادت بدهد که بیشتر خواسته. بیشتر خواسته است تا زمین دولت و شهرداری اصفهان یعنی زمین ملت را به باد بدهد.

ضربه را زده بودم. ضربه را کاری و کشنده زده بودم. زنگ زدم. رئیس دفتر در را باز کرد. بی‌آنکه سرم را به جانبش برگردانم گفتم پروندۀ آقا را بدهید کارگزینی. فعلاً منتظر خدمت هستند. ابراهیم برخاست. نگاهم کرد. از پشت عینک نگاهم کرد. چنان نگریست که مردمک چشمهایش را، حتی، دیدم. چنان نگریست که نگاهش تا مغز استخوانم نفوذ کرد. دید. چشمهایش مرا عریان دید. مرا برهنه و مچاله شده و منجمد در پشت میز توی صندلی بزرگ چرمی دید. شاید مرا شناخت. شاید مرا شناخته بود. شاید مرا به صورت من نمی‌دید. شاید مرا به صورت جزء ناچیزی از کلی می‌دید. نگاهم کرد و گفت خواهیم دید. و رفت. پشتش را به من کرد و رفت. رفت که خانه‌نشین بشود. که بیشتر بکشد. که بیشتر بنوشد. که خودش سرطان خودش بشود. خودش خوره‌وار خودش را بخورد. رفت که یک تنه بشود پهلوان پنبه. عریضه بنویسد. لایحه بنویسد. شکوائیه و شکایت‌نامه بنویسد. به وزارتخانه خبر دادم که نامه‌هایش را، عریضه‌ها و شکوائیه‌هایش را بفرستند پیش خود من. می‌خواندم و می‌خندیدم. بوی بریان شدنش را از لابلای کلمه‌هایی که نوشته بود می‌شنیدم و کیفور می‌شدم.

ریاست محترم. وزارتخانۀ جلیله. پیشگاه منبع مقام معظم. مقام مکرم مفخم. هه. با چه کلمات قلنبه سلنبه‌ای می‌خواست بگوید و بفهماند که تقصیرکار نیست. که بی‌گناه است. که پس از بیست و هشت سال خدمت به دولت بی‌دلیل منتظر خدمتش کرده‌اند.

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش سی‌ و چهارم