رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۶ خرداد ۱۳۸۹
بخش سیزدهم

بوسه در تاریکی - ۱۳

کوشیار پارسی

داشتم سیگار می‌کشیدم. با دستی در جیب شلوارم. به فکر مسایل خودم. خلاصه، تنهای تنها. به من چه که به سر گیتی چه آمده است. کلی پول تاکسی داده بودم براش. که بروم ببینم‌اش. از بیمارستان مرخص شده بود تا برود خودکشی کند. آن هم درست روزی که من می‌روم خانه‌ی لیلا تا آگاهانه و به دروغ جمال مقدم را تایید کنم. زمانی چیزی تصادفی روی خواهد داد؟ البته که بله. کلی روی‌داد هست که مثل روی‌دادهای دیگر از سر تصادف است. مهم‌ترین کاری که باید بکنم، سالم شدن است. دوباره سالم شدن و بی اعتنا بودن به چیزهای دیگر. جانمی، به زودی بی ام و تازه. نرگس چه‌قدر خوش‌حال خواهد شد. به او فکر می‌کردم و به عشق خودمان. برای جشن گرفتن این که هنوز هم دوست‌اش داشتم، سیگاری روشن کردم. به زودی، وقتی دیگر سیگار نکشم، این جور چیزها را با یک قر کمر جشن خواهم گرفت. برای تحرک جسمی و سلامتی خوب است. خدا را چه دیده ای، اگر ریه‌هام پاک شدند، شاید دوباره بروم فوتبال بازی کنم. جانمی، به زودی، فوتبال.

کارگران کابل‌کش، مثل هر روز، زودتر از موعد کار را تعطیل کرده بودند. با این‌حال کار به موقع انجام و تحویل خواهد شد. بعد خواهیم توانست با تلفن همراه میزان آب همه‌ی رودخانه‌های اطراف را بدانیم و اسم و نشانی همه‌ی کسانی را که آن روز گوزیده‌اند. خیلی وقت است که یک سی دی درست و حسابی مثل قدیم‌ها نخریده‌ام. اگر سیگار را ترک کنم، باید این زیرسیگاری بنفش رومیزم را بیندازم دور؟ از نازی هدیه گرفته‌ام. دختری که شخصیت اصلی داستان بلند از مجموعه‌ی دختر زیبای استفراغ است و سال‌ها پیش منتشر شده. بلند؟ اِی، بیست و شش صفحه. بستگی دارد که بلند به چه بگویی.

جواد از آن سوی خیابان می‌گذشت. باز چیز تهدیدآمیزی گفت. از عصبانیت پریدم تو خیابان. دو اتوموبیل فورد و پژو را وادار به ترمز کردم و دویدم سوی جواد که ازترس پا به فرار گذاشت. داد زدم:"جرات داری وایسا تا با دستای خودم خفه‌ت کنم." اگر سیگار را ترک کنم، قادر خواهم بود بدوم دنبال‌اش. ایستادم و گذاشتم تا نفس آرام بگیرد. جواد پیچید به خیابان دوم. پکی به سیگار زدم، سرفه کردم، پک دیگری زدم و سیگار را انداختم و یکی دیگر روشن کردم. ستاره‌های نقره‌ای در برابر چشم می‌دیدم اما سرگیجه نداشتم. ضربان قلبم تند شده بود، حالا اسم‌اش را هر چه می‌خواهی بگذار؛ اما نگران کننده نبود. این جواد چه فکر می‌کند؟ پانزده سال است به دیگران محل نمی‌گذارم و این تازه شده عادت. و ادامه‌ش خواهم داد برای همیشه. تا جایی که آسمان را با زمین عوض کنم. جایی، آن بالا، رو هوا، بالاتر از بام خانه‌ها، هم‌راه خدا بنشینم و دو تایی یخ بشکنیم برای شربت‌مان. تا که مادرم را دوباره ببینم. چرا مادرم مرده و یادش هنوز زنده است؟

کسی آمد طرف من. هی یارو، مواظب کردار و گفتارت باش. امکانات خودت را از دست نده. "آقای پارسی، می‌خوام یه چیزی به‌تون بگم." دست دراز کرد. گفتم:"من با کسی دست نمی‌دم."

- می‌فهمم.

- منظور؟

- می‌فهمم که با کسی دس نمی‌دین. مساله‌ای نیس.

این جانور چه مرگش بود؟ چرا کج و کوله حرف می‌زد؟

- هر جور راحتی. چی می‌خوای بگی؟

- می‌تونم اول خودمو معرفی کنم؟

- یویوما.

- بله؟

- خودتو معرفی کن بابا.

- بله، من یوسف شادمان هستم. فکر کنم منو بشناسین.

- یوسف شادمان؟ نه، اونو نمی‌شناسم. حالا کی هس؟

- خودم هستم. من منتقد ادبی هستم. خیلی از کارهاتونو نقد کردم.

- آهان، آره، یادم اومد. ریدی به خیلی از کارای درست و حسابی. تو روزنامه مجله‌هایی که به‌ت یه ستون می‌دن.

- بله، انکار نمی‌کنم. اما می‌خوام رو راست به‌تون بگم که شه‌چهر شاه‌کاره. فکرشو نمی‌کردم که شما یه وقتی همچه کتابی بنویسین. صادقانه می‌گم. به‌ترین رمان پنجاه سال اخیره. اینو می‌خواستم صادقانه به‌تون بگم.

- زیادی با صداقت‌ات قدقد نکن. مسخره‌س. تازه از این صداقت خوشم نمی‌یاد. از منتقد ادبی خوشم نمی‌یاد. خیلی کار مسخره‌ایه که تو خیابون به‌م برمی‌خوری و حرف می‌زنی. به من چه که به نظرت شه‌چهر شاه‌کاره یا نه. را‌ه‌تو بگیر برو. هر چند روز یه بار موهاتو بشور. خیلی بی ادبیه که آدم تو جامعه با یه همچین کله‌ی چربی راه بره. برو، زود باش.

- اما آقای پارسی من...

به نظر آمد که می‌خواهد زانو بزند.

- برو. راه‌تو بکش برو. بمونی یه اتفاقی می‌افته ها.

رفت. گریان. آدم باید خیلی شهامت داشته باشد خودش را چنین مسخره کند. شهامت یک آدم جبون. اسمش هم یادم رفت. امیدوارم پس از ترک سیگار حافظه‌ام قوی‌تر شود. خوب خواهد شد. گاهی چیزی را فراموش می‌کنم. خیلی چیزها به یادم می‌ماند. خال‌های تن نرگس. چه روزی تیمور را به خانه آوردیم. چه‌قدر پول پای آخرین سری سی دی موسیقی جاز دادم. لب‌خند مادرم چه شکلی بود وقتی به آواز شجریان گوش می‌داد. پدرم در نیمه بی‌هوشی گفت:"بیست و چهار گلدون و یه تله‌ویزیون خریدم." دی ماه دو سال پیش ناشر سابق‌ام به من تبریک گفت که مرز فروش یک میلیونی را پشت سر گذاشتم. وقتی پدربزرگم آخرین حقایق را می‌گفت، آتش آرام خاموش می‌شد. چه‌گونه خون از گلوی خرگوش سپید جاری می‌شد.

حافظه‌ام هیچ ایرادی ندارد. نگذار مغز، جان و ناخودآگاه نامریی‌ام را به محاکمه بکشم. بگذار دوست‌شان داشته باشم. دخترک غرغرو کس صدف را می‌لیسد. من و نرگس یک‌دیگر را در آغوش کشیده و تماشا می‌کنیم. بیرون جنگ است. چین با امریکا و همه‌ی جنگ‌های دیگری که هست. املت گوجه فرنگی خورده‌ایم. کمی رقصیده‌ایم. لب‌خند زده‌ایم. و حالا عشق‌بازی درازمدت می‌کنیم. تخیل قابل اعتمادم همه چیز را ثبت می‌کند. انرژی که از این‌جا رها می‌شود، ورای هر بیماری است.

از خانه به تلفن همراه مریم و حسن زنگ زدم. مریم گوشی را برداشت و من حال تیمور را پرسیدم. حالش خوب بود. مریم داشت با تیمور قدم می‌زد. "امشب می‌یارمش خونه. چند ساعت دیگه. خوبه؟"

- عالیه.

- پس می‌بینمت.

- حتمن.

مریم دارد پستان‌های دختر غرغرو را می‌مکد.

سه ربعی می‌نشینم و ادبیات عالی می‌نویسم. یکباره از پشت میزم بلند می‌شوم. کت چرمی‌م را پوشیدم، کلاه موتورسواری و سویچ را برداشتم. از خانه زدم بیرون. سوی پارکینگ. یک‌باره. ناگهانی. بوئل را روشن کردم. موتور قوی فوری روشن شد. راه افتادم. باد، اندکی ترس، شادی، بدون سرگیجه. بوئل، بوئل خوب.

من پادشاه سرعت و ماجراجویی هستم. به صد و شصت که رسیدم فریاد کشیدم. هی رفیق، زیادی اغراق نکن. یک‌هو دیدی اتفاقی افتاد. اتفاقی نمی‌افتد. نباید بیفتد. همین است که هست. جانمی جان، دوباره موتور سواری. نرگس چه خوش‌حال خواهد شد اگر امشب تلفنی به‌ش خبر بدهم.

سه ماه تمام فکر می‌کردم دیگر موتور سوار نخواهم شد. حالا، یک‌باره. گور پدر دنیا. برگشتم خانه. بوئل را گذاشتم سر جاش. چند تا ضربه زدم به زین و مخزن بنزین. کلاه را گذاشتم تو خانه و دوباره زدم بیرون. برای بار دوم رفتم پاتوق. شاد بودم، اما احساس غریب و وصف‌ناشدنی‌م را پنهان کردم. خیلی خشک گفتم:"یه شیر قهوه."

- به چشم.

سیگاری روشن کردم. خوش‌بختانه پرنده‌ی سعادت زود پرید. نشسته بودم آن‌جا و سیگار می‌کشیدم و به فکر رفته بودم، آن‌گونه که هیچ بشری در تاریخ بشریت چنان به فکر نرفته بود. ثابت کردن‌اش مشکل است البته. گرفته‌گی خاصی در ماهیچه‌ی ساق‌هام احساس می‌کردم. انگار می‌خواستند از زیر پوست بپرند بیرون. انگار ماهیچه‌های بزرگ‌تری در درون این ماهیچه قرار گرفته باشند. از گردن می‌آید تا کمر و از کمر به آن‌جا. فایده ندارد بروم دکتر و این حرف‌ها را بزنم. پشت سرم یک عالم پزشک ردیف کرده‌ام که یا نمی‌توانند یا نمی‌خواهند کمک‌ام کنند. پشت سرم یک عالم درد و مرض گوناگون دارم که به نظر پزشک‌ها ناشناس و در تاریخ دوا و درمان بی‌سابقه‌اند. می‌پذیرم که آسان نیست درمان کسی چون من. در این مورد صادق‌ام. صادق هستم در این مورد. برای همین می‌خواهم سیگار را بگذارم کنار. برای کمک به خودم. امیدوارم با ترک سیگار هزارها درد و مرض ناشناخته گورشان را گم کنند. باز امیدواری خواهد آمد که به نومیدی خواهد انجامید. برای من که مهم نیست. اما خوب، شروع می‌کنم. می‌خواهم زمان‌اش اگر رسید، بدون درد و مرض بمیرم. پس از یک دوران سلامت، موتورسواری و فوتبال، نرگس و تیمور، ادبیات، راه رفتن در خیابان و خیال‌پردازی درباره‌ی پستان‌ها و کس‌ها. می‌دانی از چه خوش‌ام می‌آید؟ زنی با نوک پستان به چوچوله‌ی زن دیگر بمالد. این موتورسواری با بوئل حالم را جا آورد. فراموش‌اش نخواهم کرد.

ظهور دوباره‌ی موتورسواری. نجات. اگر در دور بعدی سرگیجه نگیرم و زیر کامیون نروم. با این فکرهای ناجور می‌توانی مشغول باشی. به خصوص اگر نرگس نباشد، نباید به این چیزها فکر کنم. نرگس که باشد، تو خیال باش حرف می‌زنم. اما او که نباشد چی؟ نمی‌خواهم پشت سر هم به‌ش زنگ بزنم. لابد کار دارد. من برای کار خانم احترام قایل هستم. درست است که رسمن ازدواج نکرده‌ایم، اما او را همسر خود می‌دانم. می‌نامم. چرا ازدواج نکرده‌ام؟ امر خصوصی است. حالا چه اسم‌مان در کاغذ رسمی ثبت شده باشد یا نه، همیشه به او احترام خواهم گذاشت. ستایش‌اش خواهم کرد. چه تحملی دارد. باید داشته باشد. زن‌هایی که عشق می‌شناسند، قوی‌اند.

این چه شکلاتی است که جلوم گذاشته. کنار شیرقهوه. اگر شکایتی داشته باشی، می‌توانی به نشانی زیر بنویسی. پیش‌ترها فقط یک نوع‌اش بود. حالا ده بسته بندی مختلف. این هم مال این زمانه است. دیگر چیزی همان نیست که بود. خیلی بیش‌تر است. یک روز تمام لازم داری تا همه‌ی انواع را بشناسی. سادگی روزهای نخست را باید پشت سر می‌گذاشتیم. می‌کوشم تا این را در کتاب تازه دیدنی کنم. می‌دانم که این کتابم را ساده‌تر نمی‌کند، اما خوب بگذار چشم در چشم واقعیت بمانیم. پس از تمام کردن دو سه سری رمانی که قول دادم؛ جهانگیر خداست، می‌آید، ناشر می‌شود، مد می‌شود و سری رمان‌های ریدن و گاییدن و تخلیه و چند رمان مستقل، باید دو سه تا هم رمان پلیسی و هیجان‌انگیز بنویسم. از زمان و فضا باید بگذرم. یادم باشد کارهای آن دوتا آدم معروف دماغ گنده را بخوانم تا هیچ شباهتی نباشد. باید خوش‌حال باشیم از وجود آن دو نویسنده‌ی بزرگ رمان سرگرمی. خودمانیم، خواننده را تا آخرین صفحه می‌کشانند. بعد هم صحنه‌ی سکسی. که هر دو تخصص دارند. کارآگاه پلیس مشت فرو می‌کند به کس قاضی که زن آبستن است.

برای رمان‌های پلیسی‌ و کارآگاهی‌م از همین حالا چند شخصیت پیدا کرده‌ام. نام‌شان را هم انتخاب کرده‌ام. مهتاب یکی‌شان است. همان قاضی آبستن. با همه‌ی مشکلی که زمان آبستنی دارد، استفاده از کرم قهوه‌ای کننده‌ی پوست و خوابیدن زیر نور مصنوعی آفتاب را فراموش نمی‌کند. به کارش هم ادامه می‌دهد.

دلم می‌خواهد به زودی شروع کنم. امیدوارم به اندازه‌ی استفن کینگ موفقیت به دست آورم و پول‌دار بشوم. تا بتوانم به باغ‌وحش‌ها و بنیادهای حمایت کودکان کمک برسانم.

هاکان پیداش شد.

- هی هاکان، چه‌توری؟ مث این‌که حالت خوش نیس.

- مث سگ دویدم. رفیق، دو تا شیرقهوه.

- چی شده؟

- می‌دونی؟ اون مغازه‌ی آهن‌فروشی، صد متر اون‌طرف‌تر. خیلی وقته خالیه.

- خب؟

- می‌خوام اجاره‌ش کنم واسه را انداختن کافه.

- جالبه.

- اما اجاره‌ش خیلی بالاس.

- نه بابا!

- کلی هم خرج داره که صاحبش نمی‌ده. می‌گه من دس نمی‌زنم.

- مادر قحبه. صاحبش همون یارو تاجر کاغذ نیس؟

- خودشه. هرو از بر تشخیص نمی‌ده، اما می‌دونه باس دکون‌شو گرون اجاره بده. اونم ساختمونی که داره می‌ریزه.

- اون مادر قحبه رو می‌شناسم. راجع به‌ش شنیدم. یه مادر قحبه‌ی به تموم معنیه. می‌دونم.

- ولش کن حالا. نرگس کی برمی‌گرده؟

- فردا.

- خوش‌حالی؟

- قد یه پادشاه.

- چی؟

- آره، خیلی.

- نرگس زن خیلی خوبیه. خیلی خوش‌شانسی.

- خیلی خیلی خیلی.

چهار تا آدم وارد شدند. هیچ زن زیبایی با پستان خوش فرم نبود.

- راستی صدفو می‌بینی؟

- نه، چن روزه ندیدم. تو چی؟

- نه.

سیگار روشن کردم.

- کی سیگارو ترک می‌کنی پس؟

- به زودی. تو چی؟

- من ترک نمی‌کنم. واسه ترک سیگار خیلی جوونم هنوز.

- راس می‌گی.

- وقتی به سن تو رسیدم شاید بذارمش کنار.

- حق داری.

سیگاری روشن کرد:"هیچی به‌تر از سیگار نیس."

- هیچی.

نشسته بودیم آن‌جا. دو دوست در کافه. می‌توانم کتابی درباره‌ش بنویسم. رمانی مستقل و بیرون از سری و چرخه. چاپش کنم با اسم مستعار. فریده بخارایی مثلن. نه، این خیلی زنانه است. فرید چه طور است؟ خیلی به‌تر. کنجکاوم بدانم ناقدان چه خواهند گفت. یاد یوسف شادمان افتادم. بله، اسمش این بود. آن الاغ، دو دوست در چای‌خانه، رمان، دویست و هشت صفحه، سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج؛ نوشته‌ی فرید بخارایی را شاه‌کار خواهد نامید؟ امیدوارم. تو هرچه دل‌ات می‌خواهد بگو، اما ناقد اگر کتاب را شاه‌کار ننامد، غمگین خواهم شد. رمان دوم فرید هم باید اسم درست و حسابی داشته باشد: دارا را بوم رام، چهارصد و ده صفحه، سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت. اگر کسی آن را شاه‌کار نداند، چند تا مشت به پوزه‌ش خواهد خورد.

اما خود فرید محل سگ هم به نقدها نخواهد گذاشت. روی رمان سوم، کارخانه‌ی شانه سازی کار خواهد کرد. با این امیدواری که ناشر سال هزار و سیصد و نود بیرون بدهد. فرید آدم پرکاری است. خیلی کار از او خواهیم خواند. گفت و گو با او چاپ خواهد شد. در روزنامه‌ها. به رادیو و تله‌ویزیون خواهد رفت. اینترنت و غیره.

شاید بگذارم این رفیقم هاکان طرحی برای رو جلد کتاب‌های فرید بکشد. اگر دوستان برای کتاب یک‌دیگر طراحی نکشند، دوستی‌شان به تخم الاغ هم نمی‌ارزد. دوست زیاد داری؟ من نه. چه فایده‌ای برات دارد. دوست همیشه یک مشکلی دارد. روزی نیست که مشکلی نداشته باشند. به‌تر نیست دهان گندشان را ببندند و از مشکل‌شان حرف نزنند. نه. درباره‌ی مشکل باید صحبت بشود. و من اهل حرف زدن نیستم. نمی‌دانی چه شادم از این که می‌توانم سکوت کنم. سکوت سکسی است. امیدوارم زمانی مد بشود. در سری رمان ریدن، از آن هم خواهم نوشت. سکوت، کوشیار پارسی، سیصد و بیست و چهار صفحه، هزار و سیصد و هشتاد وشش. هرکسی حرف عوضی درباره‌ش بزند، موزی به کون‌اش فرو خواهد رفت. شاید هم آخرین موز تولید شده‌ی چی‌کی‌تا.

بدون برنامه‌ی درست و حسابی به جایی نمی‌رسی. بداهه؟ ازش متنفرم. بدون برنامه‌ی درست و حسابی به جایی نخواهیم رسید. متفقین هم نمی‌توانستند در جنگ پیروز شوند. هیچ جنگی. حالا به جای چای هندی، چای عراقی می‌نوشیدیم.

تخته پرش. چند قیمت دارد؟ اگر به قیمت تولید بدهند، می‌ارزد. بداهه؟ نه خیر. می‌گویند اگر دیگر سیگار نکشی، راحت‌تر می‌توانی برینی. تر زدن در کار نیست. باید ببینم تا باور کنم. خیلی چیزهاست که می‌خواهم ببینم. مثلن شیلا را که دارد کس لیلا را لیس می‌زند. زنک احمق. لیلا را می‌گویم. شیلا را زنک احمق نمی‌نامم. فکرش را بکن که برود و شکایت بکند از من. و من بنشینم رو صندلی متهم.

قاضی: درست است که شما شیلا را زنک احمق نامیده‌اید؟ در کتاب تازه‌تان.

کوشیار پارسی: برای خنده بود، عالی‌جنابان.

(‌قاضی چاق است و ریش دارد. برای همین کلمه‌ی معصومانه‌ای از دهان متهم می‌پرد.)

قاضی: پس اشکالی ندارد. خنده کم‌یاب شده است. شما آزادید. اما اگر یک بار دیگر با من شوخی کنید، می‌دانم کجا گیرت بیندازم‌ها.

کوشیار پارسی: بله عالی‌جناب. ببخشید. متشکرم. خداحافظ.

(همه دادگاه را ترک می‌کنند. کوشیار پارسی از وکیل‌اش تشکر می‌کند و دست‌مزدش را نقد می‌پردازد. پرده.)

موتورسواری با بوئل محشر بود. هی دلم می‌خواهد تکرارش کنم. چیزهای کوچک می‌توانند نقش مهمی در روان انسان داشته باشند. موتورسواری کوتاه با بوئل، لب‌خند کودک، لقمه‌ای نان و پنیر، آرزوی بازگشت معشوق به خانه، بوسه‌ای در تاریکی، صفحه‌ای از کتاب تازه، دو دختر که کس یک‌دیگر را می‌لیسند و دختر سوم از گوشه‌ی چشم نگاه می‌کند و کیر مرا می‌مکد، درخشش آفتاب، یاد شالی‌زار و اسب‌های آرام در چراگاه.

با این‌حال روزی می‌رسد که من موتوسیکلت دومی بخرم. تصمیم ندارم بوئل را بفروشم. نه، بوئل می‌ماند و موتور دومی می‌آید. سوگند می‌خورم که یاکا نباشد. پس چی؟ بله، این پرسش جاودانه‌ای است. هر روز عوض می‌شود. شاید کاواساکی ZX 12R. قوی‌ترین موتوری که تا حالا ساخته شده. هزار و هفتصد و هشتاد اسب. فکرش را بکن. صد و هفتاد و هشت اسب روی دو چرخ. مو به تن آدم سیخ می‌شود. می‌تواند تا سیصد کیلومتر در ساعت براند. می‌گویند سوزوکی هایابوسا تندتر می‌راند. تو مجله نوشته‌اند. اما هایابوسا مال آدم‌های عوضی است که به موتورسواران دیگر سلام نمی‌کنند هیچ، جواب سلام هم نمی‌دهند. کاواساکی مال آدم‌های اجتماعی است. چه گوارا هم زمانی بر کاواساکی رانده است. بعدها، وقتی در کنگو بود، با قایق به این سو و آن سو می‌رفت. چون به‌تر بود. آخر آن‌جا پر از نهر و رودخانه و کانال و قنات بود. این را در کتاب خوانده‌ام. از انتهای نام نویسنده‌ش می‌شد فهمید از آن حرام‌زاده‌های یسوعی است. جوری نوشته که انگار کشیش بی‌آزار، اجتماعی و مردم دوستی بوده و آزارش به مورچه هم نمی‌رسیده. فروش برده که هیچ. مثل خاطرات آن حرام‌زاده رفسنجانی که هنوز محاکمه‌ش تمام نشده. نمی‌دانم چه کسی را باید باور کرد. من خودم خودزندگی‌نامه می‌نویسم و می‌دانم چه قدر مزخرفات می‌توان به آن افزود و کم و زیادش کرد. تاریخ نشان خواهد داد. گرسنگی به‌ترین خورش است. اسب و آدم. فورد. بی ام و. هشت گنجشگ بر سیم خاردار.

پانصد و نود و سه سیگار دیگر.

هاکان پرسید:"دیگه چه خبر؟"

شیرقهوه‌م را برداشتم و جرعه‌ای نوشیدم. چه خوش‌مزه است. اگر خوب درست کرده باشند. دارا را بوم رام دارا را بوم رام دارا را بوم رام دارا را بوم رام دارا را بوم رام دارا را بوم رام دارا را بوم رام دارا را بوم رام.

- هیچ... یا نه... نه... ولش کن... هیچی.

کاواساکی همیشه موتور سریعی بوده. وقتی آن مرتیکه‌ی گه تو هواپیما داشت می‌گفت هیچ احساسی ندارم، کاواساکی دویست و چهل می‌راند. تعجب می‌کنم که تو فیلم‌های مافیایی کسی کاواساکی سوار نمی‌شود. موتور خوبی است برای فرار از دست آدم‌کشان باند رقیب. آدم‌کشان باند رقیب را نباید دست‌کم گرفت. باید از دست‌شان فرار کنی یا باشان بجنگی. با به‌ترین وسیله‌ی دم دست. هلو و گوجه فرنگی به سرشان بزنی که نمی‌ترساندشان. چیز دردناک، فرو کردن مداد نوک تیز به چشم‌ات، حتا به چشم آدم‌کشان. البته اگر فرصت پیدا کنی. آدم‌کش‌ها همیشه عینک آفتابی به چشم دارند و خودت می‌دانی چرا. برای این که همیشه آفتاب می‌تابد. تازه در هوای بارانی، مه آلود، تگرگ و برف، پیرزن‌ها را می‌کشند.

اگر آدم‌کشان باند رقیب خودشان با مداد بیایند طرف تو، به‌تر است با کاواساکی فرار کنی. لازم نیست درباره‌ی فیلم به من چیز یاد بدهی. عمویم اصغر تو دو سه تا فیلم‌فارسی نقش کتک‌خور بازی کرده. حیف که این فیلم‌ها فراموش شده‌اند.

پچ پچ نکن، کفری می‌شوم. پیش از سوزوکی هایابوسا و کاواساکی ZX 12R، هوندا بود. XX 1100 بلاک برد، پرنده‌ی سیاه. سریع‌ترین موتور. خیلی هم تمیز و خوب. اما آن شیکی دل‌خواه را نداشت. حالا چه می‌گویی. برو ببینم با آن خودت باش گفتن‌ات. هر ازدواجی روی‌داد هیجان‌انگیزی است. موجود بی‌چاره‌تر از داماد ندیده‌ام. بدبخت‌ها. با آن پشت سبیل عرق کرده. دل‌پیچه نمی‌گیری از دیدن آن موجودات؟ عروس‌ها را تنها زمانی تحمل می‌کنم که کس یک‌دیگر را لیس بزنند. برای همین با عروسی جمعی موافقم. شانس بیش‌تری وجود دارد که عروس‌های بیش‌تری یک‌دیگر را ببینند و حشری بشوند و بعد هم همان عواقب آشنا. مهران پیداش شد.

- هی مهران، می‌خوام یه کاواساکی ZX 12Rبخرم.

- دوک، دوک دوک دوک دوک.

سیگار روشن کردم. سیگاری باایمانی هستم. این را پیش‌تر گفته‌ام؟ اگر لازم باشد تا پای مرگ دود می‌کنم. به زودی دیگر نه. اسم‌اش نیروی اراده است. یا هر گه دیگری که اسم‌اش باشد. ولش کن حالا.

دایان کیتون، پیر و چروکیده، پس از ده تا جراحی پلاستیک، در فیلمی نقش دختر بیست و پنج ساله بازی می‌کند. فکر کنم همین روزها فروزان هم سر و کله‌ش پیدا بشود. ایرن هم کس او را لیس بزند. یا نه، پوری بنایی باید حرفه‌ای‌تر باشد. گوگوش که از بیست ساله‌گی پستان‌هاش چروک بود. آخ که چه کیفی دارد. حالا این جرخورده‌ها بیایند و از دست من شکایت کنند. از مهران پرسیدم که این قضایای بیمه و مالیات و این حرف‌ها چه طور است. بعد گفتم برود یورا به جای آن غول 900. پرسید:"یورا؟"

توضیح دادم درباره‌ی جمال مقدم و موتور یاکا و غیره و غیره. درباره‌ی لیلا سکوت کردم.

گفت:"باشه، می‌رم. با موتور تازه‌ی 996. حالا لازم نیس به موتور من بگی احمقانه."

- احمقانه.

خنده‌ی هیستریکی کرد. آرشیتکت‌ها نژاد خاصی‌اند.

هاکان گفت:"اگه تابستون ب ام و 110 RS داشته باشم، باتون می‌یام یورا."

گفتم:"S 110 R."

- آره، همون.

مهران برای هر سه‌مان شیرقهوه سفارش داد. چند تا نوشیده بودم. دو، سه، چهار یا بیش‌تر. جانمی، فردا نرگس خانه است. حالا درباره‌ی زنم سکوت می‌کنم. زن من جزیی از زندگی خصوصی من است. قصد ندارم زیاد درباره‌ش حرف بزنم. تنها بگویم که زیباترین، محبوب‌ترین، عاقل‌ترین، دوست‌داشتنی‌ترین و حشری‌ترین زن این مرز و بوم است. توجه کن، من زن‌های زیادی از این مرز و بوم می‌شناسم. بد نیست رمان خودزندگی‌نامه بنویسم و چیزهای بیش‌تری از زندگی خصوصی‌م بگویم. باید سخت کار کنم. تازه، آن کتاب، نوشتن آن کتاب، بخشی از زندگی خصوصی‌م است و ترجیح می‌دهم، همان‌طور که پیش‌تر گفتم، حرف زیادی نزنم. باید سخت کار کنم.

چه‌گونه از مریم تشکر کنم که چند ساعت دیگر تیمور را می‌آورد. و این که خیلی خوب از او مراقبت کرده. چه طور است یک گاز خوش‌مزه از کس‌اش بگیرم. نه، این کار را نخواهم کرد.

- اون یارو کیه که یاکا وارد کرده؟

- یه آدم گه.

- آهان. روشن شد.

هاکان حکیمانه گفت:"واسه من هم." این ترک‌ها چیزهای حکیمانه‌ای دارند که ما غیرترک‌ها، تنها خواب‌اش را می‌توانیم ببینیم.

نه هاکان (با همه‌ی حکمت‌اش) و نه مهران، چیزی از لیلا نمی‌دانند. نرگس می‌داند. باید بداند. برای باقی، لیلا، جنده‌ی مخفی است. نه جنده‌ی خوب؛ اگر از من بپرسی. چون هنوز پستان‌هاش را ندیده‌ام. باید شل و ول باشد. جایی زندگی می‌کند که کوری از پله‌ها می‌افتد پایین و زن دیوانه‌ای خودکشی می‌کند. اما، این‌ها همه چند ساعت پیش بود، حالا من چرا دارم مته به خشخاش می‌گذارم.

- ممنون.

- ممنون.

- ممنون.

آخر شیرقهوه رسید. موسیقی خوب جاز پخش می‌شد.

جرعه‌ای نوشیدیم. دل‌چسب بود. این قهوه دانه به دانه به دست سیاهانی برچیده می‌شود که مثل بهشت زیبایند. همه‌ش به گردن آن پفیوز جرج دبلیو بوش، کوتوله‌ی مادرقحبه‌ی نژادپرست.

هاکان دارد روزنامه می‌خواند. با دقت. گفتم:"مهران، می‌تونی هفت تا رییس جمهور امریکا رو اسم ببری؟"

هاکان همچین با دقت هم روزنامه نمی‌خواند. یک‌باره صداش در آمد و گفت:"کندی، نیکسون، کلینتون، بوش... بوش، ریگان..."

مهران گفت:"دوبار گفتی بوش."

- خب دو تا بودن دیگه.

گفتم:"اما شش تا رو اسم بردی. یکی دیگه بگو. اون کاشف ابریشم نازک."

- چی؟

- ابریشم نازک بابا.

- روزولت.

- نه، تافت.

- کی؟

- تافت. بعد از روزولت اومد. روزولت اولی، نه دومی.

- مگه دو تا روزولت بود؟

- آره، تئودور و فرانکلین.

مهران گفت:"آهان، تئودور و فرانکلین. چه جالب. دوک دوک دوک دوک."

صدف آمد تو. با جوانکی که می‌شد حدس زد جراح باشد. از آن گه‌هایی که ده سال دیگر یک فِراری می‌گذارد زیر پا. سلام دوستانه‌ای به هاکان داد. مهران گفت:"جنده."

- همیشه با یکی از این بچه کونی‌هاس.

- این دخترای امروزی چه مرگشونه؟

- هیچی. اصلن هیچی. این مهم‌ترین مشکل فمینیسمه.

- چی؟

- یه عالمه چرت و پرت. جایی که خرگوشا از نون خوش‌شون نمی‌یاد.

هاکان گفت:"اسم نون آوردی، گشنه‌م شد."

- تو ترکیه خرگوش هم هس؟

- معلومه که هس. چی نیس؟

- فرهنگ غذایی قرن‌ها و هزاره‌ها. چیز جالبی هم پیدا می‌شه؟

تلفن همراه مهران زنگ زد. جایی، استعداد معماری او را لازم داشتند. هاکان به تلفن همراه‌اش نگاه کرد و گفت "وقتشه. باس برم رستوران رو باز کنم و یه چیزی‌ام بخورم. اگه مشتری زیاد نیومد، چند تایی کاریکاتور بکشم."

هرکدام به راهی رفتیم. خانه‌ام تنها و خالی بود. چرا سیاه و سپید با هم تفاوت دارند؟ چرا سیاهان کمی سوار کاواساکی می‌شوند؟ یا بوئل؟ یوئل هم کم سوار می‌شوند. نترس. سپیدهای کمی هم سوار بوئل می‌شوند. یا کولی‌ها. بگذار صادق باشیم. بوئل پیش هیچ نژادی محبوب نبوده است. دل‌ام می‌خواست جور دیگری می‌بود. من این‌ام، مردی که می‌خواهد جور دیگری باشد. انقلابی واقعی. که وقتی زن‌اش خانه نباشد، به نومیدی دچار شود.

رو کاناپه نشستم. تله‌ویزیون روشن کردم. زنک تازه‌کاری داشت برنامه اجرا می‌کرد. موفق نخواهد بود. اما به برنامه‌ش نگاه می‌کنم. خوب تکه‌ای است. از آن پتیاره‌ها که تو بستر غوغا می‌کند. با آن پستان‌های جنده‌ایش. نخواهم گذاشت مادر بچه‌هام بشود، اما برای تخلیه خوب است.

بچه‌های گریان، جیغ و فریاد، صدای خرده سنگ در گلو. خون از پله‌ها راه می‌گیرد. همه جا جنگ است. پسر شیطان تعمید داده می‌شود. از مناره‌ها صدا بلند می‌شود. بهار تنبلانه می‌آید. به آینده امیدی نیست.

ما از حیوانات هم بدتریم. انتقام خرگوش‌ها را هیچ‌گاه کسی تجزیه و تحلیل نخواهد کرد. جز خود من، امپراتور خرگوش‌ها، که این کار را خواهم کرد. مردی با قلب و جان و ترسی که هر دو را اشباع کرده است. بخشش هم حدی دارد. انتقام هم حقی دارد.

ما جامعه‌ای داریم که تلو تلو می‌خورد و صفر پس می‌اندازد. سعادت بی‌جا هم پایانی دارد. حتا معنای "سلامت" و "بیماری" عوض شده است. پزشک‌ها هم توطئه‌گرند. به پزشک هرگز اعتماد نکن. نمی‌داند چه می‌کند و وفادار هم هست. راه میانه‌ای نیست. میان‌برها بسته شده‌اند. سازش از کتاب‌ها پاک شده است. هر که دست‌اش را با آب معصومیت بشوید، هرگز نخواهد توانست کثافت را از دست‌هاش پاک کند. همه چیز جای زخم است.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش دوازدهم