رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲ خرداد ۱۳۸۹
بخش نهم

بوسه در تاریکی - ۹

کوشیار پارسی

باز آسمان داشت ابری می‌شد. از باران اما خبری نبود. لازم نیست بگویم که چتر هم‌راه نداشتم. هرگز چتر دست نمی‌گیرم.

معلم آموزش اسلحه‌ی چریک‌های عهد بوقی می‌گفت:"اگه می‌خواین چتر دس بگیرین، از همین حالا برین خونه‌هاتون. ور دل ننه‌تون. کسی که چتر دس می‌گیره یه دس کم‌تر داره تا با اسلحه واکنش نشون بده." واکنش را دیدیم البته. می‌نشست تو ماشین چهار ول‌گرد دیوث و آدم نشان می‌داد تا بگیرند. جوری حرف می‌زد که انگار همه چیز می‌دانست. تنها او. و دیگران بوق بودند یا مداد. هم بوق‌شان را دیدیم و هم مدادشان را. همه‌ی آن لشگر مشتاق را خودشان لو دادند.

آموزش چریکی هم بد نبود. سی و پنج کیلو سنگ تو کوله پشتی و کوه پیمایی تا ارتفاع سه هزار و پانصد متر. توچال. چه اشکالی دارد؟ همان هم باعث شد که حالا گردن‌ام درد دارد و دکتر گیاهی می‌گوید شاید علت سرگیجه هم همان باشد.

امکان دیگری هم هست: دویست کیلومتر در ساعت رو بوئل، رو به باد. می‌تواند ماهیچه‌های گردن را داغان کند. به‌تر نیست یاماها FJR 1300 بخرم که در برابر باد مقاوم‌تر باشم؟ می‌گویند که این‌طور است.

آخ جان. قصد دارم به زودی سیگار را کنار بگذارم. فکرش را بکن. سیگار تا جاودان جدانشدنی از خودم را. اعتراف کن که تحسین می‌کنی. همه‌ی روزنامه‌ها خواهند نوشت. چون خبرهای جنگ داخلی روسیه و هندوستان و افریقا دیگر جاذبه‌ای ندارد. درست، روزانه هزاران نفر در هزار جای دنیا شکنجه و کشته می‌شوند، این را همه می‌دانیم. عادت کرده‌ایم به این حرف‌ها. پریروز پروفسوری در تله‌ویزیون هم گفت که به این حرف‌ها دیگر عادت کرده‌ایم. این شبکه دو برنامه‌های جالبی دارد و اطلاعات خوبی می‌دهد درباره‌ی چیزهایی که بیست سال پیش هم می‌دانستیم. اما خوب، برای تلف کردن وقت و سرگرمی می‌نشینم و تماشا می‌کنم. شاید بپرسی: تو آدم عاقل برای چه نگاه می‌کنی؟ مجری برنامه را حتمن ندیده‌ای با آن پستان‌ها. این شیرین خانم از آن پستان‌های جانانه دارد. از دیدن پستان‌های قشنگ چشم کسی خسته نخواهد شد، حتا اگر بیست سال پیش هم دیده باشی‌شان. در یکی از اجراهای اپرا. اپرایی که اسفندیار فرد نوشته بود. مادرم دوست داشت.

مادرم اپرا دوست داشت و من تحمل می‌کردم. حالا از یک نوجوان بپرس:"اپرا دیده‌ای؟" با دهان باز خواهد گفت:"اپرا دیگه چیه؟" نوجوان‌های امروز فقط دی جی می‌شناسند با آن آشغال‌های که همه‌ی خرگوش‌ها را می‌رانند به سوراخ‌هاشان در جنگل. آشغال‌هایی که سبب سکته مغزی می‌شوند.

خرگوش‌ها گوش‌های حساسی دارند. گوش حساس رابطه‌ی مستقیم دارد با ترس. مرا نگاه کن. گوشی دارم که صدای افتادن سوزن را میان یک خروار پنبه می‌شنود. بی‌خود نیست که زمانی مرا امپراتور خرگوش‌ها خواهند نامید.

این رستوران‌ها هم که همه آشغال به خوردت می‌دهند. شده‌است محله‌ی رستوران‌های جهان. مکزیکی، پرتغالی، اسپانیایی، آرژانتینی، چینی، ژاپنی و همه هم غذای مشابه دارند با اسم‌ و قیمت متفاوت.

کم می‌آیم به این محله برای غذا خوردن. اول از همه جیب‌ات را خالی می‌کنند، هر چه هم که ارزان باشد. بعد هم غذا خوردن در جایی که آشنا ببینی، کوفت‌ات می‌شود. ترجیح می‌دهم همان غذای جادویی خوش‌مزه‌ی عزیز دلم نرگس را بخورم.

نفس عمیق کشیدم، به راه ادامه دادم. در خیابان‌های عهد بوقی، با فکر به این‌که در گذشته‌ها این‌جا چه گونه بوده است. خوب، بدبختی. از یادش هم می‌خواهی شوکران بنوشی. آن‌زمان این‌جا غذاخوری و رستوران نبود. فوق‌اش چایخانه‌ی کارگران. و مشت و لگد و چاقوکشی هر شبه. و عرق سگی که پشت هم خالی می‌شد. برای این‌که سوسیالیست‌ها دست بالا را داشتند. بعدها بورژوازی جاش را گرفت.

باید مواظب سوسیالیسم بود. رو کاغذ عالی است، تا وقتی به عمل در آید. کارگر کارگر است، یادت باشد. اگر زیادی فرنی تو بشقاب‌اش بریزی، فرنی تو را هم خواهد دزدید و بعد تو بشقاب‌ات بالا می‌آورد. تو ذات‌اش است. اگر کارگری باهوش‌تر از آنی هست که باید باشد، کارگر نمی‌شد. می‌شد کارشناس، مهندس، و چرا نه یک نیمه روشن‌فکر؟ برای این موجود عوضی احساس هم‌دردی دارم. این را که گفته‌ام، با این همه می‌خواهم که جا و محل و موقعیت خودش را بشناسد و پا از گلیم بیرون نگذارد. شلوغ بازی هم راه نیندازد. درجه و مقام وجود دارد. تازه خودش هم نمی‌داند چه موقعیت خوبی دارد. آخر ماه حقوق تو حساب‌اش است. زنش هم پول می‌گیرد. همه‌شان هم تلفن هم‌راه دارند و تله‌ویزیون. پسرشان اجازه دارد کیف پیرزن‌ها را بزند و به خاطر فشردگی جمعیت زندان زودتر از موعد آزاد شود. اگر هم کمی پس‌انداز کنند، می‌توانند مثل بقیه‌ی مردم، شبی در یکی از غذاخوری‌های این محله هر کوفتی بخواهند، به دل‌شان بزنند.

از همان راه آمده برگشتم. تپش قلب هنوز نبود، اما سرگیجه چرا. با همان کار جادویی فشار کف دست بر پیشانی و غیره دفع‌اش کردم. گاهی فکر می‌کنم از دست‌اش رها شده‌ام، اما می‌آید. دیوانه کننده است. همه‌ی امیدم مانده به همین ترک سیگار. اگر این تجربه هم شکست بخورد، یا عاقبت خوبی نداشته باشد، دیگر نمی‌دانم چه باید بکنم.

ببین، گیتا آن‌جا زندگی می‌کند. دیگر باش تماس ندارم. یعنی در کتاب تازه‌ام حرفی ندارم درباره‌ش بزنم. در کتاب عشق را به من ببخش گفته‌ام که به حد و مرز زندگی خصوصی افراد باید احترام گذاشت. خیلی از خوانندگان به‌م ایراد می‌گیرند. می‌گویند فرنی را می‌گذاری به دهان‌مان، اما نمی‌گذاری قورت‌اش بدهیم. کسی که نتواند فرنی قورت بدهد، به‌تر است تف کند بیرون.

جواب من این بود. من جلوی خواننده یا کسی را نمی‌گیرم. هرگز. گاهی توان قضاوت‌شان را به امتحان می‌گذارم. خواندن، سرگرمی احمق‌ها نیست. از خوانندگانی که در حال خواندن فکر نمی‌کنند، نفرت دارم. دلیل‌شان این است:"نویسنده می‌نویسه دیگه." در حالی که اصلن این طور نیست. دست کم برای کسی که زحمت می‌کشد تا بنویسد.

فکر نکن چون کتاب فلانی را خوانده‌ای یا کتاب فلان درباره‌ی بچه‌ی مریض و غیره و غیره، آمادگی داری که ادبیات مرا هم بفهمی. فکر نکن چون شهرام شیرازی را قورت می‌دهی، یوسف حسینی را هم می‌توانی قورت بدهی. فکر نکن چون موهات را فر می‌زنی پس می‌دانی چه‌گونه می‌توان فر زد. تو شهر نزدیک ده‌مان کارخانه‌ی شانه سازی بود. صاحب‌اش یک میمون داشت. روزی میمون با کلاه لنینی به سرش فرار کرد. خیلی دور نرفت. نزدیک خانه‌ی دیوانه‌ای به نام پرویز سنگ انداز که رسید، گلوله‌ای خورد به وسط پیشانی‌ش. یارو خوابیده بود رو پشت بام. دراز کشیده بود. اما خوابش نبرده بود. صدای جیغ که شنید، اسلحه را که کنار دست‌اش بود برداشت و شلیک کرد.

عمو اصغر تو کارخانه‌ی شانه سازی کار کرده بود. یک بار برام راز و رمز شانه سازی را مفصل تعریف کرد. آن راز و رمز را می‌توان تو دفتر یادداشت ناپیدا دید، اما حالا رو نمی‌کنم. راز برای همین است.

از جلوی خانه‌ی گیتا رد شدم، بی هیچ هوس یا دل‌تنگی. آدم‌ها می‌آیند به زندگی آدم و می‌پرند بیرون. بعضی‌شان در حال پریدن، مچ پاشان می‌شکند. این طور است دیگر. افراد کمی هستند که به خاطر ترک زندگی یک آدم پشیمان یا اندوه‌گین بشوند.

من خودم زندگی کسی را ترک نمی‌کنم، به همان اندازه که وارد نمی‌شوم. مزاحم کسی نیستم، دیگران مزاحم من می‌شوند. اگر ایجاد مزاحمت براشان زحمت داشته باشد، بی حرکت و صدا، از مزاحمت دست برمی‌دارند. احمقانه است، ساده لوحانه و حقیر که آدم از دیگران انتظار بیش‌تری داشته باشد. ما برای یک‌دیگر ره‌گذرانی اتفاقی هستیم. من دیگر به این اعتنا ندارم. دیگر نه. خیلی آرام شده‌ام. خیلی از انتظارهام بر باد رفته‌اند.

پرویز داودی در خیابان بود. اگر بام حرف بزند، اگر تنها نگاهم کند، به سرش خواهم کوبید. اصلن مرا ندید. داشت دو لپی با جاکش دیگری مثل خودش حرف می‌زد.

لیلا هنوز زنده است؟ کسی، هر کسی که باشد، می‌تواند در لحظه‌ای، هر لحظه‌ای که باشد، بمیرد. می‌دانی این را؟

در راه خانه کسی صدام نزد. از فرخنده تا حالا کسی بام حرف نزده بود. فرخنده. حالا یادم رفته بود دیگر. راستی فرخنده با انگشت شست با خودش ور می‌رفت؟ وقتی فرصت داشتم باید ازش می‌پرسیدم. انگار جراتش را داشتم. آدم حسابی این حرف‌ها را از دختری که خوب نمی‌شناسد، نخواهد پرسید. با انگشت شست. پاهای از هم گشوده. نوک پستان‌ها برجسته. گیتی دارد منظره را تماشا می‌کند و دست آخر دم زندگی در وجودش دیده می‌شود. گیتی به هیجان می‌آید از دیدن دختر. این تصمیم عالی نیست که گیتی را پس از سال‌ها حشری کنم؟

آن که صدام زد، مردی بود با زنی که دوتایی نود سالی عمر داشتند. انگار وظیفه‌شان بود که به من خبر بدهند پسرشان از دوست‌داران کارهام است. زن این را گفت و مرد تایید کرد که "دوست‌دار پرشور و سرسخت."

زن گفت:"شایدم پرشورترین."

این آدم‌ها چه می‌خواستند؟ که با یک مجسمه ساز قرارداد ببندم و بدهم تندیسی از پسرشان بسازد؟ که یک آهنگ‌ساز گیر بیاورم و بدهم سرودی به افتخارش بسازد؟ مثلن اسفندیار فرد را، گرچه خیلی تنبل است و با چماق باید از کنار منقل بلندش کرد. اما خوب می‌تواند چیزکی از گوشه و کنار دنیا بلند کند، به خصوص از یونان. یا که این‌ها می‌خواستند تا برای پسرشان نامه‌ی الکترونیکی بفرستم و سپاس‌گزاری کنم که کارهام را دوست دارد؟

بله، این آخری را می‌خواستند. زن گفت:"خیلی خوش‌حال می‌شه." مرد گفت:"ما هم پرتوپیک دارم، اینترنت و این حرفا."

گفتم:"اما من ندارم."

حساب این را نکرده بودند. راستش از این دروغ خوش‌ام آمد. "نه، از این آشغالای مدرن تو خونه ندارم. اگه شروع کنی، دیگه تمومی نداره. چند وقت دیگه این چیزی که تو می‌گی... چی بود... پرتو پیک هم دردی دوا نمی‌کنه. تو این شهر دارن کابل شیشه‌ای جا می‌ذارن که جای همه چیزای دیگه رو می‌گیره."

مرد پرسید:"منظورتون چیه؟"

- انگشت می‌زنی به یه کلید و به یه چیزی فکر می‌کنی و فکرت به جایی که دلت خواسته می‌رسه. شرطش اینه که طرف مقابل هم انگشت‌اش رو بذاره رو کلید. پیش‌تر یه زنگ می‌زنی و قرار می‌ذاری. چند دقیقه بعد جواب دریافت می‌کنی. مستقیم تو سرت.

به شکل احمقانه‌ای لب‌خند زدم که زن را ترساند.

- من یه سگ دارم که اسمش تیموره.

- مال ما یوسف.

- اسم قشنگی‌یه واسه سگ. واسه خرگوش هم. صبر کنین، یه امضا می‌دم واسه پسرتون. زود هم باس برم به سخن‌رانی یکی از دوستام.

قلم درآوردم و رو دستمال کاغذی که همیشه تو جیب دارم برای پاک کردن کون تیمور – وقتی با هم قدم می‌زنیم و سنده‌ای می‌گذارد- امضا زدم. دستمال امضا شده را گذاشتم تو کیف دستی زن. گفتم:"اوناهاش. دوستم داره می‌ره." دیگر محل‌شان نگذاشتم. رفتم آن‌سوی خیابان و صدا زدم:"محمود، داشتی می‌اومدی سراغ من؟"

- آره.

- چه خوب.

سوی خانه رفتیم. بارانی‌م را درآوردم. نشستیم. سیگار روشن کردم. "یکی از آخرین‌هاش. می‌خوام ترک کنم."

- خوبه.

محمود شخصیتی است که اغلب در رمان‌هام ظاهر می‌شود. معمولن خیلی زود می‌آید. در همان ده بیست صفحه‌ی اول. این که در این رمان تازه دیرتر سر و کله‌ش پیدا شده، کاملن اتفاقی است. تازه چند دقیقه پیش دیدم‌اش. اغلب شب‌ها به دیدارم می‌آید. این بار بعد از ظهر. زمانه پر از شگفتی‌ها و یکه خوردن‌ها است.

- چه خبر؟

- خبر خاصی نیست.

- غیر خاص چی؟

- امروز صبح رفتم شنا. تو یه شهر دیگه. تو این خراب شده که همیشه یه چیزی هست.

- مثلن چی؟

راستی این یکی از آخرین سیگارهام بود؟ فکر ترک سیگار هم مو به تن‌ام سیخ می‌کرد.

- یا بسته‌ن، یا دارن تعمیر می‌کنن، یا دعوا شده، یا روز مخصوص شنای پیرهاس، یا...

- آره، همون غرغر قدیمی. هر روزم یه بهونه‌ی تازه. شنا، استخر، کوفت...

محل نگذاشت:"شنا کردن یه بخش از واقعیت منه."

این مرد انباشته است از اطمینان خاطر و اعتماد به نفس‌های غریب. آدم‌هایی هستند که فکر می‌کنند محمود بالاخانه‌ش را اجاره داده است. که آن‌جا، تو جمجمه‌ش پر است از تکه خورده‌های آشغال. من در این مورد چندان خاطر جمع نیستم. پانزده سال تمام است دارم رو این محمود مطالعه می‌کنم و هر چه می‌گذرد، خاطر جمعی‌م کم‌تر می‌شود از این‌که طرف خل و چل است. مطالعه بیش‌تر در سال‌های آینده نشان خواهد داد که حق با من است یا نه. باشد، این شنا کردن به زیان خود اوست. آدم‌های عادی، از دسته‌ی جانوران خشک‌زی، به شنا فکر هم نمی‌کنند؛ این درست. اما چیزهای دیگری هم هست. در زندگی کاریکاتورواره‌ای که محمود در نوشته‌های من دارد، آدمی است متعادل، قابل درک و تجزیه و تحلیل و مطالعه، با خطوط منحنی و رنگ‌های قابل تشخیص. تازه جایزه‌ای هم دریافت کرده است. فکر نکنید که داوران جایزه می‌دهند به آدمی دیوانه یا خل. معلوم است که نه. دست بالا، به کسانی جایزه می‌دهند که شاید زده باشند به خلی، اما همه‌ی کارشان درست است. اسم بیاورم؟ از همه‌ی آنان که جایزه گرفته‌اند؟ یک مشت خایه مال صاف و صوف. به واژگان خودم سوگند می‌خورم.

کاریکاتوریست‌ها دوست دارند بزنند به خلی. از این نظر با هنرمندان دیگر تفاوت ندارند. جز این مرد خوب خانه و زندگی‌اند، مثل همه‌ی هنرمندان. خیلی‌هاشان حتا فرزند هم دارند. بچه‌هاشان هم عادی نیستند. همه‌شان نیمه نابغه‌اند، مثل باباشان. در چهارساله‌گی می‌توانند کمپیوتر از هم باز کنند و در نه ساله‌گی نخستین سوییت برای پیانو بنویسند و یا نخستین داستان مصور را. عجیب که فرزند هنرمند، هرگز فوتبالیست مشهوری نمی‌شود. پرسش تازه‌ام از دوست خوبم محمود آماده شد.

- محمود، چرا پسرت فوتبالیست نشده؟

- اون فوتبال دوس نداره.

خوب، این مساله هم حل شد. با محمود می‌شود درباره‌ی هر چیزی حرف زد. به‌تر از هم این است که او هم چون من از سریال تله‌ویزیونی که از شبکه اول پخش می‌شد، خیلی خوش‌اش می‌آید. حیف که هر کدام را دو یا سه بار پخش نمی‌کنند. اما خوش‌بختانه محمود تا حالا شصت تا را ضبط کرده است.

- چرا نوار سریال رو با خودت نیاوردی؟

- آخه وقتی از خونه زدم بیرون، قصد نداشتم بیام سراغت. بعد تو راه تصمیم عوض کردم.

- پس چه قصدی داشتی؟

- هیچی. قدم بزنم. احساس می‌کردم دیوارها دارن رو سرم خراب می‌شن.

- می‌فهمم چی می‌گی.

هر دو دقیقه‌هایی به فکر رفتیم. فکر من به نرگس، سرگیجه، درد گردن، تپش قلب، بوئل، سریال، تیمور، مادر و پدر، کتاب تازه‌ام، گیتی که داشت با فرخنده ورمی‌رفت؛ مشغول بود. بعد گفتم:"می‌دونی چرا پسرای هنرمندا فوتبال دوس ندارن؟"

- نه، نمی‌دونم. چتو مگه؟

- واسه این‌که باباهاشون هم دوس ندارن. و هنرمندایی هم که دوس دارن، اصن بچه ندارن. آدم از خودش می‌پرسه این هم تصادفیه یا نه.

- راس می‌گی، این خودش یه سئواله. حالا فایده‌ی این سئوال چیه خودش یه حرف دیگه‌س.

- پسر یوسف حسینی هم فوتبال دوس نداره. یوسف خودش هم دوس نداره. تو مجموعه‌ی کتاباش یه بار هم اسم از یه تیم فوتبال نیاورده. یه نفر پیدا نمی‌شه تو این همه کتاب یه گل آفساید بزنه. یه مربی پیدا نمی‌شه که رو نیمکت کنار زمین ناخناشو بجوه چون بازیکناش هیچ گهی نمی‌تونن بخورن... نه... تصادف نیس... دو جور هنرمند وجود داره. اونایی که فوتبال دوس دارن و بچه ندارن، و اونایی که فوتبال دوس ندارن اما بچه پس انداخته‌ن.

- هنرمندایی هم هستن که شنا دوس دارن و بچه هم پس می‌ندازن.

- آره، این دسته هم هستن. با این جونورا چه باید کرد دیگه؟

تلفن زنگ زد. پدرم بود. حال‌اش را پرسیدم. خوب بود. خوشحال شدم. گفتم که مهمان دارم. و که نرگس و من به زودی زنگ می‌زنیم و آخر هفته به دیدارش خواهیم رفت. خوش‌حال شد. گفت این را. نمی‌دانم چه شد که بغض گلوم را گرفت. خدا حافظی کردیم. گوشی را گذاشتم. دست بردم طرف گلوم:"بابام بود. حالش یه کمی به‌تر شده."

- چه خوب.

از او انتظار داشتم از شادی جیغ بکشد که حال پدرم به‌تر شده. محمود اهل این حرف‌ها نیست. گاهی فکر می‌کنم به‌تر است بگذارم‌اش به حال خود. یا زمانی دوستی‌مان به آخر خواهد رسید. مساله این است: آدم‌ها چه دوست و چه نه، عوض نمی‌شوند. هم‌دردی آموختنی نیست.

زیرلبی گفتم:"پدرم فوتبال دوس داشت. حالا دیگه نه. چون به نظرش فوتبال مزخرف شده. حق داره. اون یارو نره خره اسمش چیه؟ یکشنبه‌ی پیش سه تا گل زد. نمی‌شه که."

محمود به رو به رو خیره بود:"کی یه داستان می‌نویسی که مصورش کنم؟ دوازده سال پیش بود که با هم کار کردیم. جالب بود مگه نه؟ کلی هم استقبال شد ازش. حالا فکر کنم نسبت به اون سال بیش‌تر پول در بیاریم."

- آره محمود، اما دکترها می‌گن که باس به خودم یه کمی استراحت بدم. تازه از هفته‌ی دیگه باس یه ستون بنویسم تو روزنامه‌ی جدید. دارم رو کتاب تازه‌م کار می‌کنم. تو هم که کار و بارت خوبه.

- آره، زیادتر از زیاد. به زحمت وقت گیر می‌یارم برم شنا.

- خب دیگه.

سکوت کردیم. لحظه‌ای رسید که تصمیم گرفت برود خانه. در را پشت سرش بستم و سیگاری روشن کردم. رفتم رو کاناپه نشستم. نیمکت مربی کنار زمین هم از آن کلمه‌های غریب است. نیمکت نیمکت نیمکت نیمکت نیمکت نیمکت نیمکت نیمکت نیمکت نیمکت. به نرگس زنگ زدم تا بگویم دوست‌اش دارم. نرگس خوش‌اش آمد.

یک ربع بعد تلفن زنگ زد. لیلا بود.

- لیلا می‌تونی سه ربع دیگه زنگ بزنی؟

- باشه. چیزی که نشده؟

- نه، چیزی نشده. سه ربع تا یه ساعت دیگه.

- باشه.

چیزی که نشده. چه باید بشود یا شده باشد؟ تنها وقتی که خودم بخواهم و ساعت و دقیقه‌ش را خودم تعیین کرده باشم حاضرم بات حرف بزنم. آدمی مثل تو به هیچ وجه نباید برای من تعیین کننده باشد. این همه وقت که می‌شناسم‌ات، هنوز نگاه‌ام را با پستان‌های برهنه‌ات ننواخته‌ای. زنی که بخواهد دوست من باشد، باید لحظه‌ای، خودانگیخته، چشم‌هام را به تماشای پستان‌های برهنه‌ش مهمان کند. وگرنه دوستی‌مان به انجام نخواهد رسید. زنی که پستان‌هاش را نشان می‌دهد، به دوست‌اش اعتماد می‌بخشد. و مرد با تماشای پستان‌ها و نشان دادن شادی‌ش از تماشا، بی آن‌که مزاحمتی ایجاد کند، به زن اعتماد نثار می‌کند. دوستی و اعتماد میان زن و مرد با پستان‌ها و نگاه به آن تثبیت می‌شود.

همه‌ی انسان‌ها نشانه‌های جنسیت دارند. با این همه زنان هستند و پستان‌هاشان.

نشسته بودم رو کاناپه. دلم به گونه‌ی محسوسی می‌تپید، اما جای نگرانی نبود. در سرم همه چیز آرام بود. هوای مه‌آلود یا برفی یا چیزی از این دست در اتاق وجود نداشت.

زندگی جشن نیست، اصلن. اما حیف است آدم احساس شوربختی کند.

باید قوی باشیم و رفتاری شجاعانه مثل خرس قهوه‌ای داشته باشیم. ما جنبه‌ی انسانی اندکی داریم و از همان اندک باید نهایت استفاده را بکنیم. حتا شیره‌ش را بکشیم. به نفرت نیاز نیست. بی تفاوتی بسیار به‌تر است. اما خوب، باید دل‌پذیر هم باشد. به جا و استوار بر پاهای خود. بی تفاوتی جعلی و متظاهرانه کثیف و مبتذل است.

مجله‌ی موتور را برداشتم، که همیشه دم دست است. نگاهی انداختم به تصویر خوب با جزییات دقیق یاماها FJR 1300. موتوری است که کلاه و سر و عضله‌های گردن فشار کم‌تری از باد احساس خواهند کرد. کم‌تر از بوئل.

باید از کسی که از کمپیوتر سر درمی‌آورد بخواهم تا همه‌ی انواع موتورها، اندازه‌شان، جنبه‌های خاص، فرمان وغیره را وارد کند و بگذارد تا کمپیوتر خودش حساب کند کدام نوع موتور فشار کم‌تری دارد بر عضله‌های سر و گردن موتور سواری با یک متر و هفتاد و هشت سانت قد و شصت و پنج کیلو وزن. چنین آدمی می‌شناسم که هم از کمپیوتر سر در بیاورد و هم از موتور؟ مهران، بله. او هر از هر دو سر درمی‌آورد، اما حتمن خواهد گفت:"به‌ترین موتور واسه همه و واسه تو دوکاتی 996. باقی رو ولش." این‌که با یکی از همین‌ها نزدیک بوده خودش را به کشتن بدهد ربطی به موضوع ندارد. "پیش می‌یاد دیگه. سه هفته دیگه یه نوشو می‌خرم. دوک دوک دوک دوک."

اما برای هزارمین بار فکر کردم این بوئل چه عیبی دارد مگر؟ شاید این بوئل X1 Lightning به‌ترین راه حل موتورشناسانه باشد برای عضله‌ی سر و گردن. به زودی خواهم راند. حالا نه، اما به زودی زود. درست مثل همین که به زودی زود سیگار را ترک می‌کنم. هر چیز به وقت‌اش. زیادی هم نباید سراغ چیزها رفت. وقت درست به‌تر از بی‌وقتی است. زمان به‌ترین را انتخاب می‌کند. نکته‌ی اول، فعلن همین است: نمیر، به زندگی ادامه بده.

این فرخنده به سراغ ایرن، مدل عکس خواهد رفت؟ اجازه که دارد. هرکسی می‌تواند هرکاری که من دل‌ام می‌خواهد، انجام دهد.

گلابی پوست کندم و خوردم. گرچه کم می‌خورم، اما میوه عالی است. سیب، گلابی، پرتقال، موز، هلو. چه اشکالی دارد؟ هیچ. مطلقن هیچ.

به بازگشت جاودانه اعتقاد دارم. پس زمانی، در لحظه‌ای از زندگی‌م، مثل حالا، دوباره گلابی خواهم خورد، مثل میلیون‌ها باری که خورده‌ام و میلیون‌ها باری که خواهم خورد. قول می‌دهم. همه‌ی گلابی‌ها را.

رفتم تو بالکن ایستادم. باران ریز و موذی. و چشم‌انداز رودخانه در برابرم. آرام و پرغرور. با تماشای رودخانه نمی‌توانم لب‌خندم را پنهان کنم. از طبیعت در داخل شهر لذت می‌برم. زود برگشتم طرف کاناپه تا یکی از آخرین سیگارهام را دود کنم. از هزارتای آخری، تقریبن. شتاب نباید کرد. مجله‌ی موتور را تند تند برگ زدم. چه کنم تا هر روز به فکر موتور دیگری نیفتم؟ یکی از این کت‌های بوئل بخرم. پشت‌اش بزرگ نوشته‌اند بوئل. کلی پول‌اش می‌شود. اما اگر بخرم، به موتور دیگری فکر نخواهم کرد، چون احمقانه خواهد بود که کت بوئل داشته باشی و بر یاماها برانی. پس کلی پول رفت. نه، نمی‌خواهم این کار را بکنم.

تلفن زنگ زد. لیلا بود. راستی سه ربع یا یک ساعت پیش زنگ زده بود؟ شاید. گفت جمال مقدم از بیمارستان مرخص شده و باید قرار بگذاریم. هفته‌ی آینده سه شنبه چه طور است؟ می‌بینیم. ساعت چهار بعد از ظهر. بله،‌ باشد. اگر کاری پیش آمد، حتمن یک زنگی بزن.

- یه خبر! می‌دونی حالا کی تو بیمارستان خوابیده؟

- یه عالمه مریض حتمن.

- نه، جدی. گیتی. بستری شده. دکترش اونو فرستاده مرکز روان درمانی. حسابی قاطی کرده.

- اینو که خیلی وقت بود می‌دونستم. من باس دکترش می‌شدم.

خندید. اندکی عصبی، به نظرم:"چه‌ت شده؟ خیلی سردی."

- سرد اسم دوم منه.

- نه، جدی می‌گم. چی شده؟

- عصبی‌ام لیلا. دکترم همینو می‌گه. ده تا دکتر دیگه‌م همینو می‌گن. ده تا مصاحبه دارم واسه شه‌چهر. یه عالمه قرار با عکاس‌ها. سی و پنج تا قرار. با بیرون دادن هر کتاب تازه اوضاع به همین گهی می‌شه. واسه چی؟ واسه نقد بیش‌تر، فروش، پول. اونی که نمی‌دونه من نویسنده‌م، خواجه حافظ شیرازه که هیچ وقت هم نخواهد دونست. با این همه ازم انتظار دارن هی شلوغش کنم. کتاب منو بخرین! کتاب منو بخرین! حالم دیگه یواش یواش داره به هم می‌خوره. می‌خوام بنویسم، همین و بس. نه بیام تو تله‌ویزیون، نه روزنامه و نه رادیو. نمی‌خوام آدما دورمو بگیرن و امضا بخوان. تازه اونایی که یه خط از کارام نخونده‌ن، نمی‌خونن و هرگز هم نخواهند خرید. با این همه تن می‌دم به‌ش. می‌خوام یه میلیون از کتابم فروش بره تا بتونم به نرگس بگم حالا در خونه‌رو قفل می‌کنیم و کلید رو می‌ندازیم تو مستراح و سیفون می‌کشیم.

- یعنی دیگه به دیدن من هم نمی‌یای؟

چه سئوال احمقانه‌ای. به من بگو این جور سئوال‌ها چه جوابی دارد؟

- آره لیلا. این‌که گفتم یه کمی اغراق توشه.

- آهان.

این آهان گفتن‌اش به محمود شباهت دارد. انگار آهان تنها چیزی است که می‌توانی بگویی. ساکت باش، کمی فکر کن درباره‌ی چیزی که شاید برای گفتن داشته باشی.

- نرگس رو خیلی دوس داری نه؟

- آره، عشق ما تقدیر ماست. نمی‌شه عوضش کرد.

آه کشید:"سه شنبه‌ی دیگه ساعت چهار."

- باشه. می‌بینمت.

گوشی را گذاشتم. پتیاره. موز تو کون‌ات. برو ایرن را بلیس. وقتی من به پستان‌هات نگاه می‌کنم.

سیگار نهصد و نود و نه مانده به آخر را روشن کردم. بله، این های و هوی بر سر شه‌چهر نگران‌ام می‌کرد. گفت و گو، عکس، نقدهای بد، امضا، اظهارنظر دیگران. راستش حوصله نداشتم. جهانگیر ناشر می‌شود، شده است شماره یک از ده کتاب پرفروش. دیگر چه می‌خواهم؟ خوب، شه‌چهر می‌تواند جای جهانگیر ناشر می‌شود را بگیرد و هر دو، ماه‌ها شماره یک و دو باشند. راستی، می‌خواهم این را؟ شاید نه. آن‌چه که بی تردید می‌خواهم، ادامه‌ی کار رو کتاب تازه‌ام است، بدون لحظه‌ای نگرانی درباره‌ی ده کتاب پرفروش، ناشرها، ناقدها، ضمیمه‌های ادبی روزنامه‌‌ها، صفحه‌های ادبی در اینترنت، دوست‌داران، ستایش‌گران، دشمن‌ها، احمق‌ها، بی شعورها و عقب‌افتاده‌ها و زنانی که با نگاه به عکس من تحریک می‌شوند. نوشتن، تنها چیزی است که می‌خواهم. و نشستن رو کاناپه، ترک سیگار، راندن با موتور، قدم زدن با تیمور، زندگی خوبی برای نرگس فراهم کردن، و فکر به دختر غرغرو که اگر به جان لیلا بیفتد، او چه جیغ و ویغی به راه خواهد انداخت. دختر در خیابان زیر لبی چه می‌گوید؟ کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی کوشیار پارسی. اسمی است اندکی غریب. وقتی زیاد بشنوی‌ش.

پس، کت چرمی بوئل. کلی پول. خوب شلوارش هم باید باشد، با چکمه‌ی مخصوص. پیش از خرید باید مطمئن بشوم که جرات راندن دارم.

اولین بار راندن را با همه‌ی این آشغال‌های چرمی به نظر می‌آورم. پس از بیرون زدن از گاراژ (سه متر) تصمیم می‌گیرم "نه، نمی‌توانم. جرات ندارم، هرگز." این راستش احمقانه خواهد بود. این همه پول تو چاله. خوب برو یک کت دست دوم بوئل بخر. اصلن برو و موتور را بفروش. کسی بوئل ندارد. نمی‌دانند چه چیزی از دست داده‌اند. بوئل بوئل بوئل بوئل بوئل بوئل بوئل بوئل بوئل بوئل.

پس این طور. گیتی در دیوانه‌خانه است. بروم دیدارش؟ چه فایده‌ای خواهد داشت؟ هیچ. اما مهم نیست. بله، یکی از همین روزها به دیدار آن دیوانه می‌روم. به عمرم نرفته‌ام دیدار دیوانه‌ای در دیوانه‌خانه. میرزا عباس هم کارش به دیوانه‌خانه کشیده بود، اما کسی به دیدن آن جاکش دیوانه نرفت. وقتی هم بیرون بود تحمل دیدن‌اش را نداشتم، چه رسد به دیدن‌اش در دیوانه‌خانه. کلثوم دیوانه هم حتا نرفت. می‌گفت:"جاش خوبه اون پدر سگ. من به‌ش احتیاج ندارم. به کسی احتیاج ندارم. ولم کنین دیگه!" وقتی این جمله‌ها را دیوانه‌وار جیغ می‌کشید، پیراهن نارنجی‌ش را پاره کرد و همه‌ی تن را انداخت بیرون و ما توانستیم پستان‌هاش را ببینیم. پستان‌های قشنگی نداشت.

میرزاعباس پس از دو سال مرخص شد. دیوانه‌تر از پیش شده بود. با کلاه لنینی ول می‌گشت تو منطقه و کارهای عجیب می‌کرد. روزی وارد مرغ‌داری شد و هیچ کس نمی‌داند چرا، و شصت تا مرغ آن‌قدر نوک‌اش زدند تا مرد. به جسدش نمی‌شد نگاه کرد. خبر در روزنامه‌ها چاپ شد. مردم ده شاد شدند که اسم ده‌شان دست آخر تو روزنامه چاپ شده. حتا کلثوم هم شاد بود. "دو بار در هفته می‌اومد و منو می‌گایید. حالا اسمش تو روزنومه‌ها چاپ شده. چه مردی بود!"

این همه آدم از گذشته. با یادآوری این همه خاطرات گذشته از خود می‌پرسی چه‌گونه توانسته‌ای زنده بمانی و دیوانه نشوی. گرچه گاهی تردید می‌کنم. شاید هم دیوانه شده باشم. اما خوب، گاهی فکر می‌کنم آیا همه دیوانه نشده‌اند.

جز نرگس. جانمی. آمد. یک‌دیگر را در آغوش گرفتیم. پر از شادی. کمی از این در و آن در گفتیم که پایه و اساس داشت. نرگس شیرقهوه برام درست کرد و خودش لیوانی شراب سفید نوشید. به او خبر دادم که تصمیم به ترک سیگار گرفته‌ام.

- پس من هم ترک می‌کنم.

- اصلن لازم نیس عزیز دلم.

- چرا؟

- جدی می‌گم.

- چرا؟

- حالا ببینیم چی می‌شه. امروز که ترک نمی‌کنم.

لب‌خند زدیم. عشق چه زیباست.

کمی بعد زنگ خانه را زدند. حسن و مریم به دیدارمان آمده بودند. دخترها در آشپزخانه مشغول پختن غذای خوش‌مزه شدند و بحث بسیار جدی من با حسن شروع شد.

- آلفا رومئوت چتوره؟

از هر موتور و ماشینی خوش‌ام نمی‌آید البته. اما از این یکی خوش‌ام می‌آید. خیلی زیباست.

- خوبه، چتو مگه؟

- همین جوری.

کمی طول می‌کشد تا آدم‌ها شک و تردیدشان نسبت به من را از دست بدهند. همیشه فکر می‌کنند پشت هر حرف و سئوالی که از دهانم می‌پرد منظوری پنهان است. ایرادی ندارد. به سنی رسیده‌ام که اغلب آدم‌هایی که بام آشنا شده‌اند، اول مرا به عنوان نویسنده شناخته‌اند و بعد به عنوان آدم. برای خودشان دلیل می‌آورند: کسی که این‌جور چیزها را می‌نویسد، بی منظور حرف نمی‌زند. یا که پشت این سئوال منظور خاصی دارد. با این سئوال "آلفا رومئوت چتوره" حتمن می‌خواهم بگویم "خجالت نمی‌کشی می‌شینی پشت فرمون ماشین تازه به دوران رسیده‌های عقده‌ای؟ احمق بدبخت گوز!" خوب، پیش می‌آید که من گاهی سئوالی با منظور پنهان در پشت‌اش از آدمی بکنم، اما از حسن نه. او آدمی است که می‌توانم رک و پوست کنده باش حرف‌ام را بزنم. پشت پرده و پنهان و این حرف‌ها ندارم. نه پسله و پشتکی و نه طنز. همین طوری از آلفا رومئوش پرسیدم. شاید دزدیده باشندش، یا چند جای زنگ زدگی تبدیل شده به پوسیدگی بدنه. آن وقت غم‌گین خواهم شد.

حسن پرسید:"بی ام و جدیدتونو کی می‌خرین؟"

این حرام‌زاده چه منظوری داشت از این سئوال؟ بی ام و نخریده مگر جدید هم می‌شود؟ تازه چه عیبی دارد بی ام و؟ فکر کرده‌ چه گوزی است که درباره‌ی بی ام و اظهار نظر می‌کند با آن آلفا رومئوی تازه به دوران رسیده‌های عقده‌ای احمق بدبخت گوز؟ خودم را کنترل کردم و گفتم:"به زودی. عجله نداریم. پول کمی که نیست."

- آره، گرونه.

- با پول کم‌تر می‌شه یه آشغال ارزون‌تر از آلفا رومئو، بی ام و، هارلی دیویدسون و از این چیزا خرید.

- هارلی دیویدسون محشره.

این هم از آن جنبه‌هاست که برام جالب است. سلیقه‌ش. همیشه با من هم‌خوان نیست. هرچند که حالا نظرمان درباره‌ی هارلی دیویدسون هم‌خوان است. سلیقه‌ی حسن از آن جنبه‌هاست که برام قابل احترام است.

بدون دوستی چه خواهیم بود؟ چرا از من انتظار می‌رود پاسخ این پرسش‌ها را بدانم؟ بدون دوستی لابد چیزی خواهیم بود جز دوستی و مخلفات‌اش. عجب گشنه‌ام شده. خوب بود که دخترها غذای خوش‌بوی بی‌گمان خوش‌مزه‌ای داشتند درست می‌کردند. شکم جانانه‌ای خواهیم چراند. حسن و من باید خوشحال باشیم که زن‌های محشری داریم. با آن پستان‌های قشنگ. نرگس پستان‌های محشری دارد و مریم هم به نظرم باید داشته باشد. بدم نمی‌آید زمانی با شرم و حیا دست رو پستان‌هاش بگذارم و بعد هم حسابی بمکم. طبیعت مردانه را باید به حال خود رها کرد. چه شادم که چنین مردی هستم و این‌گونه فکر می‌کنم.

پس از غذا هم زمانی با هم گپ زدیم. گپ‌های صد تا یک غاز از این در و آن در. آوردن همه‌اش در کتاب تازه‌ام از آن انتظارهای بی‌هوده است. بیش از آن خسته‌ام که همه‌اش را یادداشت کنم. بقیه هم خسته بودند. معجزه نبود که حسن و مریم رفتند خانه‌شان و من و نرگس رفتیم به بستر. در آغوش کشیدن و نوازش و کنار هم دراز کشیدن، با تیمور خوابیده در زیر پامان. روزی پربار پشت سر گذاشته شده بود. در این باره حرف خواهیم زد. تو چه کردی؟ و تو؟ من هیچ چیزی ناگفته نگذاشتم. سرم، دلم، محله‌ی پر از رستوران، فرخنده، تردید روی موتور، محمود، باران، مالیخولیا، خشم و ترس، از همه چیز و همه کس گفتم. از نرگس با کمال میل حرف می‌زنم. این سبک‌ام می‌کند. با شادی و خوش‌بختی به خواب رفتیم.

فراموش نکن که هر روز پرباری می‌تواند آخرین روز باشد. امروز چه آموختیم؟ چیز خاصی نه. بااین‌حال نباید آن را از یاد ببرم. روزی بود از یک دوجین یا شماره‌ی سیزده از یک جعبه پر از روز و با این‌همه فراموش‌اش نخواهیم کرد. احمقانه خواهد بود. بدون امروز، آینده بی معنا می‌شد. در زندگی ما یک روز، چه خاص و چه نه، بی‌هوده و سبب نمی‌آید میان روزهای دیگر جا بگیرد.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش هشتم