رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳ اسفند ۱۳۸۶
خاطرات بونوئل ـ فصل چهل و هفتم

کار و زندگی در مکزیک

برگردان: علی امینی نجفی

در همان سال ۱۹۵۳ پس از کارگردانی فیلم "خیال با تراموای سفر می‌کند"، فیلم دیگری ساختم به عنوان "رودخانه و مرگ" که در جشنواره سینمایی ونیز به نمایش در آمد. مضمون اصلی فیلم این بود که آدم کشتن، کار آسانی‌ست. تمام فیلم از یک رشته قتل‌های بی‌حساب و کتاب تشکیل شده بود. در ونیز با هر قتلی که روی پرده سینما روی می‌داد، تماشاگران با خنده فریاد می‌زدند:
- دوباره! دوباره!

بیشتر ماجراهای داستان فیلم از حوادث روزمره گرفته شده و یکی از جوانب خلق و خوی مردم مکزیک را نشان می‌دهد. البته تنها مکزیکی‌ها نیستند که دم به دقیقه دست به اسلحه می‌برند؛ این آفتی است که در بیشتر نقاط آمریکای لاتین و به ویژه در کلمبیا سخت رواج دارد. در برخی کشورهای این قاره، جان آدمیزاد از هرجای دیگری در دنیا کم ارزش‌تر است. مردم مثل آب خوردن آدم می‌کشند، گاهی تنها به خاطر یک "نگاه چپ"، یا خیلی ساده: "چون عشقم کشید!"


لوئیس بونوئل، فیلم‌سازی در مکزیک

روزنامه‌های مکزیک هر روز از ماجراهای وحشتناکی گزارش می‌دهند که برای مردم اروپا اسباب حیرت است. برای نمونه به این مورد عجیب توجه کنید: مردی آرام در ایستگاه منتظر اتوبوس ایستاده است. مرد دیگری به طرف او می‌آید و می‌پرسد: ”این اتوبوس به فلان جا می‌رود؟“ اولی جواب می‌دهد: ”بله“. دیگری سؤال می‌کند: ”به بهمان محل چی؟“ اولی باز جواب می‌دهد: ”بله“. دیگری دوباره می‌پرسد: ”به فلان جا هم می‌رود؟“ اولی می‌گوید: ”نه بابا!“ و دومی ناگهان اسلحه می‌کشد و با گفتن: ”این هم برای هر سه تاشون!“ سه گلوله به طرف مرد اول شلیک می‌کند. مرد در جا کشته می‌شود. این هم یک عمل ناب سوررئالیستی، به تعبیر آندره برتون!

یکی از اولین مطالبی که پس از ورود به مکزیک در صفحه حوادث خواندم این ماجرا بود: مردی به خانه شماره ۳۹ می‌رود، در می‌زند و سراغ آقای سانچز را می‌گیرد. دربان به او می‌گوید که آقای سانچز را نمی‌شناسد و این بابا حتما در خانه شماره ۴۱ زندگی می‌کند. مرد به در خانه شماره ۴۱ می‌رود. آنجا هم به او می‌گویند که آقای سانچز بی‌تردید ساکن خانه شماره ۳۹ است، و آن دربان اشتباه کرده است.

مرد دوباره زنگ خانه شماره ۳۹ را می‌زند و سراغ آقای سانچز را می‌گیرد. دربان که عصبانی شده می‌گوید: ”یک دقیقه صبر کن!” به داخل خانه می‌رود، تفنگش را می‌آورد و در جا کار او را می‌سازد.

آنچه بیشتر تعجب مرا برانگیخت، لحن گزارش‌گر روزنامه بود که انگار حق را به دربان می‌داد، چون روی مطلب این تیتر را گذاشته بود: ”به علت زیادی پرسیدن به قتل رسید”.

در یکی از صحنه‌های فیلم "رودخانه و مرگ" به یکی از رسم و سنت‌های رایج در استان گوئررو اشاره شده است. در این منطقه هرازگاهی دولت فرمان خلع سلاح را به اجرا می‌گذارد، اما چیزی نمی‌گذرد که همه مردم دوباره مسلح می‌شوند.

در صحنه‌ای از فیلم می‌بینیم که مردی یک نفر را می‌کشد و پا به فرار می‌گذارد. بستگان مقتول جسد او را بر می‌دارند، از در خانه‌ای به خانه‌ای دیگر می‌برند، تا همه دوستان و اقوامش با او خداحافظی کنند. دم هر خانه کلی مشروب می‌نوشند، همدیگر را بغل می‌کنند و گاهی هم آواز می‌خوانند. دست آخر به در خانه قاتل می‌رسند و در می‌زنند، اما هرچه داد و فریاد می‌کنند کسی در را باز نمی‌کند.

یک بار از دهان بخشدار قصبه‌ای شنیدم که با لحنی عادی می‌گفت: ”هر یکشنبه‌ای مرده‌های خودش را دارد.“

فیلم "رودخانه و مرگ" بر پایه رمانی ساخته شده که پیام روشنی دارد: ”اگر آموزش و پرورش بهبود یابد و مردم بیشتر و بهتر تحصیل کنند، دیگر دست به آدم‌کشی نمی‌زنند.“ من که به این حرف‌ها هیچ اعتقادی ندارم.

از زمان فیلم‌برداری این فیلم چند ماجرای شخصی به یادم مانده که تعریف می‌کنم. همین جا باید صادقانه اعتراف کنم که من از کودکی عاشق تفنگ بوده‌ام و در مکزیک تا همین اواخر همیشه اسلحه با خودم داشتم. این را هم باید بگویم که هرگز به کسی شلیک نکرده‌ام.

همه از رواج ماچوگرایی [1] در مکزیک باخبر هستند، و جا دارد یادآور شوم که این آیین "مردانه" که بر وضعیت زنان در مکزیک تأثیر تعیین‌کننده‌ای باقی گذاشته، آشکارا در فرهنگ اسپانیایی ریشه دارد. ماچوگرایی به مرد مقامی برتر و غرورآمیز می‌دهد و در عوض او را در برابر رفتار دیگران بی‌نهایت حساس و ضربه‌پذیر می‌کند. هیچ چیز خطرناک‌تر از موقعی نیست که یک مرد مکزیکی، وقتی که مثلا شما دهمین استکان عرقی که برایتان ریخته را ننوشید، آرام به شما خیره می‌شود و با لحنی ملایم این جمله تهدیدآمیز را به زبان می‌آورد:
- تو داری روی مرا زمین می‌اندازی.

در این حالت بهتر است که شما دهمین استکان عرق را هم بنوشید.

در کنار این ماچوگرایی مکزیکی باید به تصفیه حساب‌های برق‌آسا هم اشاره کرد. برای نمونه دانیل، دستیارم در فیلم "صعود به آسمان" تعریف می‌کرد که یک بار با عده‌ای از دوستانش روز تعطیل به گشت و شکار رفته بود. سر ظهر که برای صرف ناهار دور هم نشسته بودند، ناگاه عده‌ای اسب‌سوار آنها را محاصره کرده، تفنگ‌ها و چکمه‌هاشان را گرفته و با خود برده بودند.

یکی از همراهان دانیل که با یکی از ارباب‌های مقتدر منطقه دوست بود، این ماجرا را با او در میان گذاشت. ارباب چند سؤالی از او می‌کند و بعد می‌گوید:
- یکشنبه آینده مرا سرفراز کنید تا استکانی با هم بزنیم.

هفته بعد آنها نزد ارباب می‌روند و او از آنها پذیرایی می‌کند و به آنها قهوه و مشروب تعارف می‌کند و بعد از آنها می‌خواهد که با او به اتاق بغلی بروند. آنجا آنها چکمه‌ها و تفنگ‌های دزدیده شده خود را می‌بینند و از ارباب سراغ مهاجمان را می‌گیرند، و او با خنده می‌گوید که سر و ته ماجرا به هم آمده و دیگر ارزش بحث و گفتگو ندارد.


لوئیس بونوئل هنگام کارگردانی فیلم صعود به آسمان

از آن مهاجمان دیگر هیچ نشانی دیده نشد. هر سال در آمریکای لاتین هزاران نفر به همین ترتیب ناپدید می‌شوند. جمعیت جهانی حقوق بشر و سازمان عفو بین الملل برای پایان دادن به این خشونت‌ها تلاش می‌کنند، اما هیچ فایده‌ای ندارد و انسان‌ها همچنان ناپدید می‌شوند.

در مکزیک هر قاتلی را با تعداد آدم‌هایی که کشته است ارزش‌گذاری می‌کنند و مثلا می‌گویند که او به این تعداد آدم "مدیون" است. قاتل‌هایی وجود دارند که به بیش از صد نفر "مدیون" هستند. اگر رئیس کلانتری با چنین آدمی روبرو شود، دیگر وقت را هدر نمی‌دهد و در جا حساب طرف را می‌رسد.

هنگامی که فیلم "مرگ در این باغ" را در حوالی دریاچه کاته‌ماکو فیلم‌برداری می‌کردیم، به رئیس پلیس محلی و همکارانش برخورد کردیم که مشغول پاک‌سازی منطقه بودند. او وقتی فهمید که ژرژ مارشال [2] به تیراندازی علاقه دارد، خیلی ساده و صمیمی از او دعوت کرد که با او به مراسم شکار انسان برود. مارشال با ترس و وحشت دعوت او را رد کرد. چند ساعت بعد باز آنها را دیدیم که از "شکار" بر می‌گشتند، و رئیس پلیس با خونسردی گفت که عملیات "شکار" به نحو رضایت‌بخشی انجام گرفته است.

روزی در استودیوی فیلمسازی کارگردان نسبتا خوبی به اسم چانو اورتا [3] را دیدم که به کمرش کلت بسته بود، وقتی علت را پرسیدم جواب داد:
- از کجا معلوم که چه پیش می‌آید.

یک بار که با فشار سندیکا مجبور شده بودم روی فیلم "زندگی جنایت‌بار آرچیبالدو دلا کروز" موزیک متن بگذارم، حدود سی نوازنده را در اتاق صدابرداری جمع کرده بودیم. از آنجا که هوا گرم بود، نوازندگان کت خود را در آوردند و من دیدم که بیش از سه چهارم آنها هفت‌تیر بسته بودند.

فیلمبردار من آگوستین خیمنس [4] از ناامنی جاده‌های مکزیک به خصوص در شب داستان‌ها نقل می‌کرد. در سال‌های دهه ۱۹۵۰ اگر ماشین شما در جاده خراب می‌شد و شما برای گرفتن کمک برای ماشین‌های دیگر دست تکان می‌دادید، هیچ ماشینی توقف نمی‌کرد و هیچ‌کس به داد شما نمی‌رسید، چون همه ترس داشتند که جان خودشان به خطر بیفتند. البته در حقیقت این قبیل ماجراها زیاد پیش نیامده بود.

خیمنس در تائید گفته‌های خود ماجرایی را تعریف می‌کرد که برای شوهر خواهرش پیش آمده بود:
- او چند شب پیش از جاده ای پررفت و آمد که در حکم بزرگراه است، به مکزیکو بر می‌گشت، که ناگهان متوجه شد ماشینی کنار جاده ایستاده و عده‌ای با تکان دادن دست به او علامت می‌دهند تا توقف کند. او هم طبعا سرعت ماشین را بالا می‌برد و وقتی از کنار آنها رد می‌شود چهار تیر هم به طرفشان شلیک می‌کند. جدا که صلاح نیست آدم شب‌ها با ماشین توی جاده باشد!

نمونه‌ای دیگر به بازی خطرناکی مربوط می‌شود که می‌توان آن را "رولت مکزیکی" نامید. در سال ۱۹۲۰ یک نویسنده معروف آرژانتینی به نام وارگاس ویلا [5] به مکزیکو آمد و بیست نفری از روشنفکران مکزیکی به افتخار او ضیافتی ترتیب دادند.

پس از صرف شام و باده‌گساری مفصل، آقای نویسنده متوجه می‌شود که مکزیکی‌ها در گوشی با هم حرف می‌زنند. بعد یکی از آنها از ویلا خواهش می‌کند که یک دقیقه اتاق را ترک کند. وقتی ویلا علت را جویا شد، یکی از حاضران رولور خود را در آورد، ضامن آن را کشید و گفت:

- ببینید، این رولور پر است. ما آن را به هوا پرت می‌کنیم، موقعی که دوباره روی میز می‌افتد، شاید هیچ اتفاقی نیفتد، اما این احتمال هم هست که تیری از آن در برود و به یکی از ما بخورد.

ویلا به شدت اعتراض کرده بود و آنها بازی خود را به روز دیگری انداخته بودند.

در مکزیک حتی عده‌ای از چهره‌های فرهنگی نامی نیز از عادت هفت‌تیرکشی که یک رسم قدیمی است، پیروی کرده‌اند. مثلاً دیگو ریورا نقاش معروف یک بار به طرف یک کامیون تیراندازی کرده بود. امیلیو فرناندس [6] کارگردان فیلم های "ماریا کاندلاریا" و "مروارید" هم به خاطر عشق و علاقه به کلت کالیبر ۴۵ کارش به زندان کشید.

یک بار یکی از فیلم‌های فرناندس در جشنواره سینمایی کن جایزه بهترین فیلم‌برداری را برنده شد، این جایزه به گابریل فیگوئروا [7] تعلق گرفت که چند فیلم هم برای من فیلم‌برداری کرده است. فرناندس بعد از بازگشت از کن به مکزیکو، در خانه قلعه‌وار و عجیب و غریب خود با چهار روزنامه‌نگار به گفتگو نشست. او ضمن صحبت به آنها گفت که فیلمش جایزه بهترین کارگردانی یا بهترین فیلم جشنواره را برنده شده است. روزنامه نگاران هم ادعای او را رد کردند و فرناندس وقتی سماجت آنها را دید، گفت:
- صبر کنید، من همین الآن سند جایزه را نشانتان می‌دهم.

همین که او اتاق را ترک کرد، یکی از روزنامه‌نگاران به رفقایش گفت تردیدی ندارد که فرناندس نه برای آوردن سند، بلکه برای آوردن اسلحه از اتاق بیرون رفته است. هر چهار نفر با عجله از اتاق فرار کردند، اما چون با سرعت کافی ندویده بودند، آقای سینماگر توانست از پنجره طبقه اول به آنها تیراندازی کند، و به سینه یکی از آنها گلوله‌ای اصابت کرد.


لوئیس بونوئل در کنار گابریل فیگوئروا، فیلمبردار نامی

داستان مربوط به "رولت مکزیکی" را از زبان یکی از نامدارترین نویسندگان مکزیک به نام آلفونسو ره‌جس [8] شنیده‌ام که در پاریس و مکزیک هم او را می‌دیدم. همو برایم تعریف کرد که یک بار در اوایل سال‌های ۱۹۲۰ برای ملاقات با سرپرست "وزارت آموزش و پرورش همگانی" به دفتر کار او رفته بود. ضمن گفتگو صحبت آنها به عادات و رسوم مکزیکی کشیده بود، ره‌جس گفته بود:
- گویا غیر از من و تو همه اینجا هفت‌تیر به کمر دارند.

و آقای وزیر جواب داده بود: لطفا حساب مرا از خودت جدا کن.

و کلت ۴۵ را از زیر کت به او نشان داده بود.

جالب‌ترین این ماجراها را از سیکوئیروس شنیده‌ام که حس و حال غریبی دارد: دو افسر که با هم در مدرسه نظام درس خوانده بودند، بعدها در سال‌های آخر انقلاب مکزیک به دو دسته مخالف پیوسته بودند، مثلا یکی به لشکر اوبرگون [9] رفته بود و دومی به دسته پانچو ویا [10]. از قضای روزگار یکی از آنها طی نبردی دومی را دستگیر کرد و حالا باید او را اعدام می‌کرد. در آن روزها تنها افسران را تیرباران می‌کردند و سربازان عادی اگر به افتخار فرمانده پیروزمند فریاد "زنده باد" سر می‌دادند، بخشیده می‌شدند و دنبال کارشان می‌رفتند.

شامگاه، افسر ارتش غالب، رفیق زندانی‌اش را از سلول بیرون آورد و به سر میز خود برد. آنها به رسم مکزیکی همدیگر را برادرانه در آغوش گرفتند و رو به‌روی هم نشستند. آنها که هر دو از زدوخوردهای پیاپی داغان شده بودند، به هم خیره شدند و با چشمان اشک‌آلود از خاطرات گذشته حرف زدند، از روزگار جوانی و دوستی قدیمی و از سرنوشت بیرحمانه‌ای که حالا یکی را جلاد دیگری کرده بود.

اولی گفت:
- آخر به فکر کی می‌رسید که من روزی مجبور شوم خون تو را بریزم؟

و دومی جواب داد:

- تو باید کارت را انجام بدی. چاره دیگری نداری.

دو رفیق پس از باده‌گساری مفصل که سیاه‌مست شده بودند، باز به خود آمدند. زندانی به رفیق خود گفت:
- گوش کن رفیق، بیا و این آخرین لطف را هم در حقم بکن. برای من راحت‌تر است که به دست تو کشته شوم.

و افسر غالب، از همان پشت میز هفت تیر کشید و با دیدگان اشک‌بار آخرین خواهش دوست خود را برآورده کرد.

با این تفصیلاتی که درباره رواج خشونت در مکزیک بیان کردم، امیدوارم برای کسی این تصور پیش نیاید که این کشور برای من در رشته‌ای از کشت و کشتار خلاصه می‌شود. (باید باز هم تأکید کنم که من خودم همیشه به اسلحه علاقه داشتم و از این جهت خود را یک پا مکزیکی می‌دانم.) وآنگهی این رسم به تدریج دارد برمی‌افتد. در چند سال گذشته تمام اسلحه‌فروشی‌ها تعطیل شده‌اند، هر سلاحی باید به ثبت برسد و جواز داشته باشد، اما می توان تخمین زد که تنها در شهر مکزیکو پانصد هزار قبضه اسلحه در دست مردم پراکنده است.

همچنین لازم به یادآوری است که در مکزیک از جنایت‌های هولناک و نفرت‌انگیزی که هر روز در کشورهای پیشرفته صنعتی روی می‌دهد اثر زیادی نمی‌بینیم. از آدم‌کشی‌های جنون‌آمیز و حرفه‌ای، قتل‌های زنجیره‌ای و قصابی‌هایی که گوشت آدمیزاد می‌فروشند در اینجا خبری نیست. از این قبیل فجایع در مکزیک تنها به یک مورد برخورده‌ام: چند سال پیش کاشف به عمل آمد که زن‌های فاحشه‌خانه‌ای در شمال کشور پشت سر هم ناپدید می‌شوند. معلوم شد که در آن فاحشه‌خانه هر وقت دخترها جذابیت خود را از دست می‌دادند و در نتیجه کمتر کار می‌کردند، یا به سنی می‌رسیدند که دیگر نمی‌توانستند پول کافی در بیاورند، "خانم رئیس" آنجا به سادگی آنها را به قتل می‌رسانده و در باغچه خاک می‌کرده است. این قضیه که بعد سیاسی هم پیدا کرد مثل بمب در کشور صدا کرد. اما به طور کلی قتل و آدم‌کشی در مکزیک خیلی ساده است و از آن شاخ و برگ‌ها و "جزئیات مخوف" که در رسانه‌های گروهی فرانسه و آلمان و انگلیس و آمریکا می‌شنویم، فارغ است.

آنچه باید اضافه کنم این است که مردم مکزیک چنان شوق و علاقه‌ای به آموزش و رشد و پیشرفت دارند که در کشورهای دیگر کم‌مانند است. مردمی بی‌نهایت خوش قلب و مهربان و مهمان‌نواز هستند. به یمن همین خصوصیات صمیمانه است که از زمان جنگ داخلی اسپانیا، که لاسارو کاردناس [11] رئیس جمهور شایسته و نیکدل به فراریان اسپانیایی خوشامد گفت، تا کودتای ژنرال پینوشه در شیلی، این کشور به پناهگاهی نمونه تبدیل شده است. حتی می‌توان با خرسندی گفت که از کشمکش‌هایی که زمانی میان بومیان مکزیک و مهاجران اسپانیایی وجود داشت، دیگر اثری نمانده است.

مکزیک احتمالا باثبات‌ترین کشور آمریکای لاتین است. در این کشور از نزدیک شصت سال پیش صلح و آرامش برقرار است. از دوران شورش‌های نظامی و دسته‌های یاغی [12] تنها مشتی خاطرات خونین باقی مانده است. اقتصاد و آموزش عمومی رشد کرده است. مکزیک با نظام‌های حکومتی متفاوت دنیا بهترین مناسبات را برقرار کرده است. و سرانجام این که مکزیک نفت دارد، نفت فراوان.

در انتقاد از مکزیک نباید از یاد ببریم که برخی از اموری که برای یک اروپایی زشت و ناپسند است، طبق قانون اساسی مکزیک مجاز است. یکی از این پدیده‌ها رسم خویشاوندنوازی است. این امری طبیعی است که رئیس جمهور پست‌های مهم و حساس کشور را به قوم و خویش‌های خود واگذار کند. همیشه این طور بوده و هیچ کس هم واقعا به این امر اعتراضی ندارد.

یک پناهنده تبعه شیلی زمانی به طنز گفته بود: ”دولت مکزیک یک سیستم فاشیستی است که بر اثر رواج فساد تضعیف شده است“. در این گفته بی‌تردید یک هسته واقعی وجود دارد. یکی از نمودهای فاشیسم در مکزیک قدرت نامحدود رئیس جمهور است. این درست است که او تحت هیچ شرایطی نمی‌تواند دوباره انتخاب شود و بنابرین قادر نیست دیکتاتوری مطلق برقرار کند، اما در آن شش سالی که در مسند قدرت است، می‌تواند خودسرانه هر کاری بکند و هیچ چیزی مانع او نمی‌شود.

نمونه جالبی از این خودسری‌ها را چند سال پیش از لوئیس اچه وریا [13] شاهد بودیم. او آدم خوش‌قلب و خیرخواهی بود. مرا می‌شناخت و چند بار برایم شراب فرانسوی فرستاد. موقعی که ژنرال فرانکو در اسپانیا با وجود موج اعتراضات جهانی، پنج مبارز آنارشیست را اعدام کرد، اچه وریا بی‌درنگ به رشته‌ای از اقدامات تعرضی دست زد: قطع مناسبات بازرگانی و روابط پستی با اسپانیا، لغو تمام پروازهای هوایی و اخراج عده ای از اسپانیایی‌های طرفدار فرانکو از مکزیک و.... همین مانده بود که چند بمب افکن بفرستد و مادرید را بمباران کند!

آن روی سکه این قدرت مطلقه، که می‌توان آن را "دیکتاتوری دموکراتیک" نامید، رواج شدید فساد اداری است. می گویند که رشوه [14] کلید اصلی زندگی در مکزیک است. رشوه‌خواری در سراسر کشور و در تمام سطوح رواج دارد؛ البته این پدیده منحصر به مکزیک نیست. این رسم زشت را مکزیکی‌ها قبول کرده‌اند، هر کسی یا عامل و یا قربانی آن است. حیف! اگر فساد اداری تا این حد رواج نداشت، قانون اساسی مکزیک که از بهترین قانون‌های اساسی جهان است، می‌توانست این کشور را به الگوی دموکراسی در آمریکای لاتین بدل کند.

اما این که در مکزیک فساد بی‌داد می‌کند، مشکلی است که تنها خود مردم مکزیک باید برای آن چاره‌اندیشی کنند. مهم این است که همه از وجود چنین مشکلی باخبر هستند و این خود راه چاره‌جویی را، هرچند به صورت جزئی هموار می‌کند. اما اگر قرار بر سنگسار باشد، بگذاریم آن کشوری از کشورهای قاره آمریکا، به انضمام ایالات متحده، سنگ اول را بیندازد که خود گرفتار این آفت نیست.

درباره قدرت نامحدود رئیس‌جمهور هم من عقیده دارم از آنجا که خود مردم چنین نظامی را تأسیس کرده‌اند، پس باز خود آنها هستند که باید برای تغییر آن تصمیم بگیرند. ما نباید از پاپ کاتولیک‌تر باشیم. به علاوه من هرچند که به میل خود تابعیت مکزیک را پذیرفته‌ام، اما خود را فردی کاملاً غیرسیاسی می‌دانم.

مکزیک یکی از کشورهایی است که بالاترین میزان رشد جمعیت را دارا هستند. بیشتر این جمعیت انبوه به دلیل تقسیم بی‌نهایت نابرابر ثروت‌های طبیعی، در زیر فشار فقر و محرومیت از روستاها می‌گریزند و در حاشیه شهرهای بزرگ، به خصوص در پیرامون مکزیکو، در زاغه‌ها و بیغوله‌ها مأوا می‌گیرند. هیچ معلوم نیست که این پایتخت بی‌قواره و هیولاشهر بی‌کران چقدر جمعیت دارد. احتمالا مکزیکو پرجمعیت‌ترین شهر دنیاست. رشد جمعیت در اینجا سرسام‌آور است. هر روز نزدیک هزار کشاورز قحطی‌زده و جویای کار به شهر می‌آیند و در هر بیغوله‌ای بیتوته می‌کنند. گفته می‌شود که جمعیت مکزیکو در سال ۲۰۰۰ از مرز سی میلیون نفر خواهد گذشت.

اگر به پیامدهای مستقیم این انفجار جمعیت توجه کنیم: به آلودگی فاجعه‌بار محیط زیست که برای مقابله با آن هیچ کاری انجام نمی‌شود، کمبود آب، رشد نامتعادل سطح درآمدها، افزایش بهای مواد غذایی اولیه مانند ذرت و حبوبات و همچنین سلطه اقتصادی آمریکا، در این صورت می‌توان نتیجه گرفت که مکزیک با مشکلات بزرگی سروکار دارد. تازه من از ناامنی گسترده‌ای که هر روز ابعاد وسیع‌تری پیدا می‌کند، چیزی نگفتم؛ اما تنها کافی است که شما به صفحه حوادث روزنامه‌ها نگاهی بیندازید.


پانوشت‌ها:
1 - machismo غیرت‌پرستی و قلدری مردانه

2 - Georges Marchal (۱۹۲۰ ۱۹۹۷) هنرپیشه فرانسوی

3. Chano Ureta

4. Agustin Jimenez

5. Vargas Vila

6 - E. Fernandez (۱۹۰۴- ۱۹۸۶) فیلمساز مکزیکی

7 - G. Figueroa (۱۹۰۷- ۱۹۹۷) فیلم‌بردار نامدار مکزیک

8 - A. Reyes (۱۸۸۹- ۱۹۵۹) نویسنده مکزیکی

9 - A. Obregon (۱۸۸۰- ۱۹۲۸) رزمنده مکزیکی

10 - Pancho Villa (۱۸۷۸- ۱۹۲۳) رزمنده مکزیکی

11 - L. Gardenas (۱۸۹۵- ۱۹۷۰) سیاستمداری که از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۰ رئیس‌جمهور مکزیک بود.

12 - در متن به اسپانیایی: caudillismo

13 - L. Echeverria (متولد ۱۹۲۲) سیاستمدار مکزیکی که از سال ۱۹۷۰ تا سال ۱۹۷۶ رئیس جمهور بود.

14 - در متن به اسپانیایی است: mordida

Share/Save/Bookmark