رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۸ بهمن ۱۳۸۶
صد و نهمین قسمت

زندانی و زندانبان زندانی

سیروس «قاسم» سيف

....... عجيب تر از آن، طرح تلويزيون های مدار بسته ای بود که می خواستند، نه تنها در زندان، بلکه در خارج از زندان و هرجا که دولت اجازه ی نصب آن را بدهد، پياده کنند. و عجيب ترين آنها، مجانی بودن نصب آن تلويزيون های مدار بسته، به وسيله ی يک شرکت خارجی بنام "جولاشکا" بود که من آن را می شناختم، اما تا آن لحظه از توليد و پخش چنان تلويزيون های مدار بسته ای، آنهم به صورت مجانی، اطلاعی نداشتم. من، اسم "شرکت جولاشکا" را، اولين بار اززبان يکی از زندانی های خودم، در طول پروسه ی بازجوئی، شنيده بودم و دومين بار، در يکی از سيمينارهای خارج از کشورکه موضوعش راجع به " زندانيان و زندانبانان زندانی" بود، با هويت فرضی چنان شرکتی آشنا شده بودم.

آن زندانی ای که او را در اينجا، زندانی" الف" می نامم-، ظاهرن دانشجوی دانشکده ی اقتصاد بود- می گويم ظاهرن، چون هنوز هم که هست هويت واقعی او برای من، زير سؤال است -، که در ارتباط با يک تشکيلات چريکی مارکسيستی دستگير شده بود، در حالی که نه تنها تا آنوقت، اسمی از آن تشکيلات به گوشش نخورده بود، بلکه به گفته ی خودش، اطلاعاتش در باره ی مارکسيزم، فراتر از اطلاعاتی نبود که در متون درسی دانشگاهيش آموخته بود.

اما، همين آدم غيرمارکسيست و غير سياسی، پس از دستگيرشدن و افتادن به دست گروه مهندس و شکنجه های عقب افتاده ی بيل و تيشه و کلنگی ای که به او داده بودند، به ناگهان از آن طرف بام افتاده بود و نه تنها شروع به دفاع از تشکيلاتی کرده بود که نمی شناخت، بلکه قسم خورده بود که اگر آزادش کنند، اولين کاری که خواهد کرد، پيوستن به آن تشکيلات خواهد بود. و آنوقت، برای چنين دليل احمقانه ای – که دفاع از يک تشکيلات سياسی و پيوستن احتمالی به آنها باشد، به چندين سال زندان محکوم شده بود و همان شکنجه ها و همان دلايل احمقانه برای زندانی کردنش، انگيزه ای شده بود که در طول سپری کردن سال های محکوميتش، به يک انسان فداکار و ازجان گذشته ی سياسی تبديل شود و از راه بحث و گفتگو، با ديگر زندانيان سياسی، به مرور، دانش و آگاهی خودش را در مورد مارکسيزم، به چنان حدی برساند که نه تنها قادر شود در درون همان زندان، برای خودش، طرفدارانی را دست و پا کند، بلکه قادر باشد که عملکرد گروه های سياسی را، نقد کند و به زير سؤال ببرد و با کله گنده های آنها که با او در زندان های مختلف، هم سلولی می شدند و داعيه ی شناخت بی چون و چرای مارکسيزم را داشتند، در بيفتد. و همه ی اين قضايا، مصادف با زمانی شده بود که من تازه از خارج برگشته بودم و از طريق يکی از جناح های دولتی-البته، بخش مخفی آن!-، که معتقد به تذريق آرام آرام ساختار مدرن، به درون ساختار سنتی بود، مسئوليت پياده کردن چنان ايده ای را، در زندان های کشور بر عهده ی من گذاشته بود و قدم اول را هم بايد در همان زندان خودم برمی داشتم و آن قدم، جمع کردن کاسه و کوزه ی شکنجه گران گروه قرون وسطائی مهندس بود که قبلن عرض کردم.

اما، آنچه باعث شد که فرستادن مهندس را به خارج از کشور، تسريع کنم، مکالمات ضبط شده همين زندانی "الف" بود در سلول که در آن، اشاره به " دولت آباد خيالی"ای کرده بود که موضوع "تز دکترای" من بود؛ تزی که برای اثبات ادعای مطرح شده در آن، سال ها رنج برده بودم و به آب و آتش زده بودم و به همان دليل هم بود که برای ادامه ی تحقيقاتم، با وجود آنکه هنوز، دوسال از بورسيه ام مانده بود، به ايران بازگشته بودم. وقتی که با مهندس، برای تجزيه و تحليل، حرف های ضبط شده ی "الف" می نشستيم، همانقدر که مهندس به دليل چند فحش آبداری که زندانی "الف" در طول صحبت هايش حواله ی بازجوها، از جمله خود او کرده بود، هی دندان قروچه می رفت مترصد فرصتی بود که زندانی "الف" را، به بهانه ای، هر چه زودتر به اتاق بازجوئی بکشاند و با بيل و کلنگ و تيشه، به جانش بيفتد و کارش را يکسره کند، من اما، به دليل " دولت آباد خيالی" ای که مهندس از معنای سمبوليک آن چيزی نمی دانست و از توجه من هم نسبت به آن بی خبر بود،- البته، بعدن متوجه شدم که مخاطبان خود "الف" هم، در سلول، معنای دولت آباد او را نمی فهميدند-، با خودم، بيشتر به نجات "الف" می انديشيدم تا نابودی اش. پس از رفتن مهندس به خارج، اگرچه از دخالت های بيجای گروه اودر امان نبودم، اما در مجموع شرايط بهتری برای اعمال نظرياتم فراهم شده بود و ضمن عملی کردن آرام آرام و نامحسوس ايده های تسهيلاتی، مانند افزايش دفعات و طولانی کردن زمان ملاقات، در نظر گرفتن مکانی برای ملاقات های خصوصی زنان و مردان زندانی با همسرانشان، افزايش دفعات و زمان هواخوری و حمام و توالت، استفاده از کتابخانه، تلويزيون، بهتر شدن کيفيت و کميت غذا، مراجعه به بهداری و غيره، "الف" را هم بيشتر از پيش، زير نظر گرفتم و مترصد فرصتی بودم تا او را، به بهانه ای، البته نه به اتاق بازجوئی، بلکه به دفتر خودم بکشانم و بی آنکه بوئی از نيت من ببرد و کنجکاوی اش بر انگيخته شود، باب صحبت دوستانه ای را بازکنم و مسئله ی "دولت آباد خيالی" را با او در ميان بگذارم! صحبت دوستانه، ميان زندانی و شکنجه گرش؟! آرزوئی که جامه عمل پوشيدنش- البته، با معيارهای رايج آن زمان، ميان يک شکنجه گر وظيفه شناس و يک زندانی آرمانگرا و سالم-، محال می نمود. البته، ممکن است همکاران عزيز بگويند که ميان شکنجه گر و بازجو، فرق های زيادی است و اگر من شکنجه گر بوده ام، پس چرا در آغاز اين پروژه و هنگام آشنا شدن با همديگر، خودم را بازجو معرفی کرده ام؟! حق با شما است.

از نظر ظاهری، بازجوئی که من بوده ام و شکنجه گری که من نبوده ام، فرق های فراوانی دارند، اما اين را از ديد "الف" عرض کردم که يک زندانی سياسی! يک بازجوئی شونده! يک شکنجه شونده است! يک انسان سياسی،يعنی يک انسان اجتماعی شکاک و پرسنده و چون و چرا کننده و مسئول نسبت به جامعه و جهانی که در آن زندگی می کند. يک انسان اجتماعی شکاک و پرسنده و چون و چرا کننده و مسئول، يعنی انسانی که پای به حوزه ی انديشيدن مسئولانه گذاشته است و دارد در مورد پديده های جهان درونی و پيرامونی خودش، مسئولانه می انديشد. نتيجه ی اين انديشيدن، ممکن است درست و يا نادرست و يا چيزی ميان آن دو باشد.

اما، هر عاملی که بخواهد در برابر شک ها و پرسش ها و چون چرا کردن های او بايستد و او را وادار به سکوت کند، مانع، جاهل، محافظه کار، مرتجع و در نهايت، دشمن او و مردم جامعه و جهان به حساب می آيد و بايد از سر راه او برداشته شود و بسته به طبيعتی که دارد، برای از سر راه برداشتن آن عامل يا عوامل هم، شيوه ای را انتخاب می کند و دلايل فلسفی، منطقی، عقلانی و در نهايت ايدئولوژيکی آن را هم، برای قانع کردن طبايع متفاوت و يا متضاد با خودش هم ارائه می دهد و شروع به عمل می کند. از جمله ی آن شيوه ها، يکی هم می تواند همين شيوه ی حذف فيزيکی يعنی ترور آن عامل، در اينجا، يعنی ترور– اشيا، آدم ها، دولت ها- باشد... بسيارخوب! يکی از آن انسان های اجتماعی شکاک و پرسنده و چون و چرا کننده و مسئول و معتقد به حذف فيزيکی موانع، همين زندانی "الف" است که به عقيده ی مهندس و گروهش، خطرناک و دشمن مردم و دستگاه دولت به حساب می آمد و بايد به شيوه ی خود آنها که همان ترور و حذف فيزيکی بود، از ميان برداشته می شدند. در حالی که نظر من، اين بود که نه زندانی "الف" دشمن است و نه من، دشمن زندانی "الف". دشمن، شرايطی است که ما را در برابر همديگر قرار داده است.

با حضور آن شرايط، اگر "الف،" به جای من بنشيند و من به جای "الف"، بازجوئی و شکنجه کردن از ميان برداشته نمی شود، بلکه فقط جای بازجوئی شونده و بازجوئی کننده و شکنجه شونده و شکنجه کننده عوض می شود. اما، از ديد "الف"، اگر چه من او را برای حرف زدن، شکنجه ی فيزيکی نکرده بودم، اما به هرحال، حضور خودم را به عنوان يک بازجو، بر او تحميل کرده بودم و از آن گذشته، حقوق بگير دستگاهی بودم که او را بی گناه به زندان انداخته بود و به عوض پاسخ دادن به سؤالاتی که طرح آن را، حق خودش می دانست، تا سر حد مرگ، شکنجه اش کرده بود. بنابراين، انتظار ديدن و نشستن و گفتگوی دوستانه ام با او، تقريبن از محالات به نظر می رسيد که يک روز.....

( شما اين دکتر را در زندان ديده بوديد؟).
(خير).

( از ديگران، در باره ی او، چيزی شنيده بوديد؟).

(خير).

(در باره ی آن ايستگاه تلويزيونی چه؟).

( کدام ايستگاه تلويريونی؟).

(ايستگاه تلويزيونی "زمانه" که اقدام به پخش قسمت هائی از آن فيلم کرده بود).

( کدام فيلم؟).

( فيلم" شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!).

( من زمان پخش آن فيلم، در زندان بودم و تا آنجائی هم که حافظه ام ياريم می کند، گمان می کنم که "زمانه"، اسم يک ايستگاه راديوئی بود، نه تلويزيونی. محل آن هم، جائی در خارج ازايران بود).

( در کجا؟).

( در کجايش را، ديگر اطلاع ندارم).

( بسيارخوب! تا آماده شدن بخش های ديگر فيلم، شما می توانيد به صحبتتان ادامه دهيد. بفرمائيد).

بلی... يک هفته بعد، همه ی زندانی ها را درون سالن سخنرانی زندان جمع کردند که رئيس جديد زندان برايشان سخنرانی کند. رئيس جديد، خود احمد پسر عمو بود که قبل از شروع به سخرانی، چند آيه از قرآن را با صدای بلند خواند وبعدهم خيلی آرام و شمرده شروع به صحبت کرد و گفت: " بسم الله الرحمن الرحيم. اسم من، احمد اسلام نژاد است، مشهور به يدالله جلاد. البته، لقب های ديگه ای هم به من داده اند که از ميون اونها، همين جلاد بودنم حقيقت داره. بعله! من جلاد هستم. جلاد کسانی که ضد انقلاب باشند. ضد خدا باشند. ضد امام عزيزم باشند. ضد مردم اين مملکت اسلامی باشند. روشن شد؟!". بعد هم سکوت کرد و در طول آن سکوت، تا جائی که امکان ديدن داشت، زندانی های درون سالن را از زير نظر گذرند تا رسيد به " امير پسر عمويش " و برای لحظه ای نگاهش روی صورت او ثابت ماند. لحظه ای او که برای امير، هزاران سال طول کشيد و ناگهان، اختاپوس درون سينه اش بيدار شد و او را از جايش جهاند و رو به احمد پسر عمو فريادزد :" مرگ بر جلاد! مرگ بر جلاد!". عده ای از زندانيان هم از جای هاشان برخاستند و با امير هم صدا شدند و فرياد مرگ بر جلادشان، فضای سالن را به لرزه در آورد. احمد پسر عمو از جايش برخاست و پس از آنکه چيزی در گوش يکی از مأموران گفت، از سالن خارج شد.

مأمور، پس از خارج شدن احمد پسر عمو از سالن، مستقيمن به طرف امير آمد و پس از آنکه يقه ی او را گرفت و کشاندش به گوشه ای، رو به ديگر مأموران کرد و گفت:" خفه شان کنيد!". مأمورا ن ، الله و اکبر گويان، افتادند به جان زندانی ها، اما به امير که هنوز " مرگ بر جلاد گويان" خودش را به در و ديوار می کوباند، کاری نداشتند و پس از آنکه ديگر زندانيان را، کتک زنان از سالن خارج کردند و برای لحظاتی او را با خودش تنها گذاشتند، به سالن بازگشتند و بدون آنکه سخنی بگويند، با پوزخندی بر لب رو به رويش ايستادند و به او خيره شدند. و باز، اختاپوس درون سينه ی امير، تکان خورد و او را از جايش جهاند و فريادزنان به سوی آنها حمله کرد و خدا و پيغمبر و امامشان را به باد فحش گرفت. اما آنها با واکنشی دفاعی، دست و پای او را گرفتند و دهانش را بستند و کشان کشان با خودشان بردند و پرتابش کردند به درون سلول انفرادی و بعدش هم با خنده و متلک ، در سلول را بستند و رفتند. در سلول که بسته شد، برای لحظه ای کنار ديوار، روی زمين نشست که باز، اختاپوسش به حرکت آمد و او را از جايش جهاند و آنقدر خود را به در و ديوار سلول کوباند تا استفراغش گرفت. نشست و آنقدر عق زد عق زد عق زد تا اختاپوس از دهانش به بيرون پرتاب شد و پس از چند دفعه خوردن به اين ديوار و آن ديوار، مبدل به خفاشی شد و...

داستان ادامه دارد...

Share/Save/Bookmark

قسمت‌های پیشین