رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ بهمن ۱۳۸۶
خاطرات بونوئل ـ فصل سی و هشتم

بی دین‌ام به لطف خدا

برگردان: علی امینی نجفی

تصادف رهبر حقیقی عالم حیات است. ضرورت در مرتبه‌ای پایین‌تر قرار دارد و تازه به اندازه تصادف روشن و خالص نیست. من در میان تمام فیلم‌هایم علاقه خاصی به فیلم شبح آزادی دارم، احتمالا به این سبب که این فیلم به همین مضمون جالب و پیچیده می‌پردازد.

فیلمنامه ایده‌آلی که من همیشه در نظر دارم، باید شروعی کاملا ساده و عادی داشته باشد. مثالی می‌زنم، گدایی در حال عبور از خیابان می‌بیند که از پنجره ماشینی شیک، دستی بیرون می‌آید و ته‌مانده سیگار برگی را به خیابان پرت می‌کند. گدا برای برداشتن سیگار جلو می‌رود، اما در همین لحظه ماشین دیگری به سرعت از راه می‌رسد و او را زیر می‌گیرد.


درباره این تصادف می‌توان پرسش‌های زیادی مطرح کرد: چرا سیگار توجه گدا را جلب کرد؟ گدا در آن لحظه در خیابان چه می‌کرد؟ چرا راننده درست در همان لحظه سیگار را به بیرون پرت کرد؟ هر پاسخی به این پرسش‌ها، خود سؤالات دیگری برمی‌انگیزد، و ما به تقاطع‌های بیش از پیش گیج‌کننده‌ای می‌رسیم که به نوبت خود به تقاطع‌های پیچیده‌تری ختم می‌شوند. به شبکه‌ای جادویی و تودرتو گام می‌گذاریم که ناچاریم به هرحال مسیری در آن پیدا کنیم.

بدین ترتیب با دنبال کردن علل ظاهری امور که در واقع چیزی جز رشته‌ای متناوب و بی‌کران از تصادفات پیاپی نیستند، می‌توانیم در زمان هرچه دورتر برویم، به نحو سرگیجه‌آوری از گردونه تاریخ عبور کنیم، همه تمدن‌های بشری را پشت سر بگذاریم و به اولین علایم حیات برسیم.

روشن است که می‌توان این مسیر را در جهت آینده هم گسترش داد، یعنی عمل ساده پرتاب یک سیگار از شیشه یک ماشین که به مرگ یک گدا ختم می‌شود، می‌تواند جریان تاریخ را به کلی تغییر دهد و دنیا را به آخر برساند.

نمونه درخشانی از این تصادفات تاریخ‌ساز در کتاب کوچک و سودمندی ارائه شده که به عقیده من چکیده نوعی فرهنگ فرانسوی است؛ «زندگی پونتیوس پیلاتوس»،1 نوشته روژه کایوا2. در این داستان نخست می‌خوانیم که پیلاتوس دلایل زیادی داشته که دستان خود را بشوید و مسیح را به دست جلادان بسپارد. از سویی مشاور سیاسی او تذکر می‌دهد که اگر مسیح زنده بماند، یهودیان آشوب به پا خواهند کرد. از سوی دیگر یهودا هم خواهان قتل مسیح است تا وعده‌های خداوند تحقق پیدا کند. حتی مردوخ پیامبر کلدانی‌ها هم با قتل مسیح موافق است، زیرا او که پیغمبر است و از آینده اطلاع دارد، از رشته طولانی حوادثی که پس از مرگ مسیح روی خواهد داد، باخبر است.

اما پیلاتوس که دوستدار صداقت و عدالت است، در برابر تمام این فشارها مقاومت می‌کند و پس از یک شب بی‌خوابی، تصمیم می‌گیرد که مسیح مصلوب نشود. مسیح آزاد می‌شود و مورد استقبال پرشور یاران و هوادارانش قرار می‌گیرد. او زنده می‌ماند، به نشر تعالیم خود ادامه می‌دهد و سرانجام در سنین پیری فوت می‌کند. او به جرگه قدیسان و اولیا می‌پیوندد و تا یکی دو قرن مؤمنان به زیارت قبرش می‌روند، و بعد به تدریج فراموش می‌شود.

و تاریخ جهان هم البته سیر دیگری پیدا می‌کند.

این کتاب مدت مدیدی ذهن مرا مشغول کرده بود. دقیقا می‌دانم که بنا به جبر تاریخ یا به حکم مشیت بالغه الهی، پیلاتوس چاره‌ای جز این نداشته که دست خود را بشوید و به مرگ مسیح حکم بدهد؛ اما فکر می‌کنم که او در عین حال می‌توانسته دست خود را نشوید. یعنی اگر تنها یک لحظه آن آفتابه و لگن را کنار زده بود، تمام تاریخ دنیا عوض می‌شد. این تصادفی محض بود که او دستان خود را بشوید و من – مثل کایوا – هیچ ضرورتی در این عمل نمی‌بینم.


ما از آمیزش اتفاقی یک تخم ماده با یک تخم نر (از میان میلیون‌ها تخم) به صورت کاملا تصادفی زاده می‌شویم؛ اما با تشکیل جوامع بشری مسیر زندگی ما به زیر سلطه قوانینی می‌رود که نقش تصادف را محدود می‌کنند، و این امر برای همه انواع و موجوات صدق می‌کند.

در هر مرحله از رشد انسان، مجموعه قوانین، آیین‌ها، ساختارها، شرایط تاریخی و اجتماعی و تمام عوامل مؤثر در پیشرفت، تکوین، استقرار و تکامل یک فرهنگ، که ما به صورت کاملا اتفاقی به آن وابسته‌ایم، چیزی نیست مگر مبارزه‌ای سخت و مداوم با تصادف. تصادف هرگز کاملا از بین نمی‌رود، بلکه در انطباق با ضرورت‌های اجتماعی به روند شگفت‌انگیز خود ادامه می‌دهد.

به نظر من قوانینی که برای زندگی مشترک ما ضروری به حساب می‌آیند، به هیچ‌وجه از ضرورتی ذاتی و اساسی بر نیامده‌اند. در واقع به نظر من هیچ ضرورتی نداشته که این دنیا به وجود بیاید و ما در آن زندگی کنیم و بمیریم. از آنجا که هستی ما محصول تصادف محض است، پس این عالم بدون ما هم می‌توانست تا آخر همه زمان ها به هستی خود ادامه دهد.

بدین سان می‌توان به تصویر نامفهوم جهانی رسید که خالی و بی‌کران است. جهانی از بنیاد بی‌معنی که هیچ ذهنی قادر به درک آن نیست، جهانی قائم به ذات خویش و بیرون از دسترس ما. تصوری از یک هرج و مرج بی انتها. تصوری از ورطه‌ای بی‌کران که به گونه‌ای نامفهوم فاقد حیات است. احتمالا کرات دیگری که ما از آنها هیچ شناختی نداریم، به همین ترتیب به سیر غیرقابل درک خود ادامه می‌دهند. ما گاهی این گرایش به هرج و مرج را با اعماق وجودمان احساس می‌کنیم.

برخی به بی‌کرانگی جهان معتقد هستند و گروهی فضا و زمان را محدود می‌دانند. من در میان این دو راز ناگشودنی سرگردان هستم. از طرفی قادر به تصور یک جهان بی‌کران نیستم، و از طرف دیگر باور به جهان محدودی که روزی در جایی به پایان برسد، باز مرا به نیستی غیرقابل درکی می‌کشاند و به وحشتم می‌اندازد. میان این دو قطب، متحیر و سرگردان مانده‌ام.

اگر باور داشته باشیم که هیچ تصادفی در کار نیست و سرنوشت جهان به گونه‌ای منطقی و قابل پیش‌بینی، در چند فرمول ساده ریاضی خلاصه می‌شود، در چنین حالتی اعتقاد به خداوند یا قدرت بی‌کران آفریدگاری توانا اجتناب‌ناپذیر است.

اما آیا پروردگاری که بر هر کاری قادر و تواناست، جهانی که خود خلق کرده را به دست تصادف رها می‌کند؟ پاسخ فلاسفه منفی است؛ تصادف نمی‌تواند آفریده پروردگار باشد، زیرا اساسا نفی وجود اوست. این دو مقوله نافی و ناسخ یکدیگر هستند. می‌دانم که بدون ایمان، که آن هم مثل همه چیز تصادفی است، نمی‌توان از چنین دایره بسته‌ای بیرون رفت. برای همین هم اصلا وارد این بحث نمی‌شوم.

من نتیجه‌ای که به قدر نیازهای خودم از این تأملات بیرون می‌کشم بسیار ساده است: کفر و ایمان یکی است. ایمان به خدا در زندگی و رفتار من کمترین تغییری نمی‌دهد. نمی‌توانم باور کنم که یک نیروی ماورای طبیعی پیوسته مرا زیر نظر دارد و مواظب سلامتی، امیال و خطاهای من است. نمی‌توانم معتقد شوم یا دست کم قبول کنم که این نیروی برتر بتواند مرا در آخرت مجازات کند. مگر من برای او چه هستم؟ هیچ، جز سایه‌ای از خاک.

هستی من به قدری ناپایدار است که هیچ رد و نشانی از آن باقی نمی‌ماند. موجودی هستم حقیر و فانی که در زمان و مکان اصلا به حساب نمی‌آید. خدا کاری به کار ما ندارد. پس هیچ فرقی نمی‌کند که وجود داشته باشد یا وجود نداشته باشد.

این استدلال را در این عبارت خلاصه کرده‌ام: «من به لطف خدا بی‌دین هستم!» این حرف با اینکه متناقض به نظر می‌رسد، اما به نظر من کاملا منطقی است.

رویه دیگر سکه تصادف، راز است. بی‌ایمانی، یا دست‌کم بی‌ایمانی من، ضرورتا با نوعی شک و ابهام همراه است. سراسر دنیا را رمز و راز فرا گرفته است.

از آنجا که من وجود یک ملکوت متعالی را که به نظرم از خود راز هم اسرار آمیزتر است، رد کرده‌ام، ناچارم با نوعی ابهام سر کنم. به نظرم هیچ توضیحی، حتی روشن‌ترین آن هم نمی‌تواند برای همه قابل‌قبول باشد. از میان دو رازی که برشمردم، من راز خودم را ترجیح می‌دهم، چون دست‌کم آزادی اخلاقی مرا تضمین می‌کند.

می‌توان پرسید که آیا علم از راه‌های دیگری تلاش نمی‌کند که رازهای پیرامون ما را کاهش دهد؟

شاید؛ اما راستش علم برای من اصلا جالب نیست، چون آن را پرمدعا، بی‌پروا و سطحی می‌دانم. علم درباره چیزهایی مانند رؤیا، تصادف، خنده، احساس و دوگانگی روحی، که به نظر من چیزهای مهمی هستند، چیزی برای گفتن ندارد.

یکی از شخصیت‌های فیلم راه شیری می‌گوید: «نفرت من از علم و بیزاری‌ام از تکنیک سرانجام مرا به ایمان کورکورانه به خدا می‌کشاند.» به هرحال من که از این راه خیری ندیده‌ام. من در زندگی جایگاه خود را در قلمرو راز انتخاب کرده‌ام و حالا موظف هستم که حرمت آن را نگه دارم.

یکی از بدبختی‌های ما این است که گرفتار جنون فهمیدن هستیم. می‌خواهیم همه چیز را بسنجیم و تحلیل کنیم. در طول زندگی همیشه از این نوع پرسش‌های ابلهانه به ستوه آمده‌ام: چرا این طور شد؟ چطور آن طور شد؟ اگر ما فقط می‌توانستیم سرشت خود را به دست تصادف بسپاریم و بدون وحشت و هراس راز زندگی خود را بپذیریم، آنگاه به سعادت خاصی نزدیک می‌شدیم که به معصومیت شبیه است.

در خلوتگاه میان راز و تصادف، تخیل راه باز می‌کند: رهایی کامل انسان. اما این آزادی را هم تلاش کرده‌اند، مثل آزادی‌های دیگر محدود کنند و از ما بگیرند. به همین منظور مسیحیت ایده «نفس اماره» را ابداع کرده است. در گذشته خیال می‌کردم این وجدان من است که مرا از برخی تصورات و تخیلات باز می‌دارد؛ قتل برادر یا آمیزش با مادر. بر خود نهیب می‌زدم: «چه شناعتی!» چنین افکاری را از کودکی شیطانی دانسته و از آنها گریخته بودم.

تازه در شصت یا شصت و پنج سالگی بود که به بی‌گناهی کامل تخیل پی بردم و آن را قبول کردم. این همه سال لازم بود تا من درک کنم که آنچه در ذهن و روح من جریان دارد، تنها به شخص من مربوط می‌شود و به «افکار خبیث و گناه‌آلود» هیچ ربطی ندارد. از آن پس آموختم که تخیل خود را حتی اگر به ظاهر پلید و انحراف آمیز باشد، کاملا آزاد بگذارم.

حالا همه تخیلاتم را به راحتی می‌پذیرم؛ به خود می‌گویم: «به بستر مادرم بروم؟ خوب که چه؟» همین بی‌اعتنایی من موجب می‌شود که تصورات جنایت‌آمیز یا زناکارانه بلافاصله از ذهنم بیرون برود.

«تخیل» مهم‌ترین امتیاز انسان است و مثل تصادف، که محرک آن است، توضیح‌ناپذیر باقی می‌ماند. من در زندگی تلاش کرده‌ام تصاویری که به مخیله‌ام هجوم می‌آورند را بپذیرم بی آنکه در پی فهم و درک آنها باشم.

موقع فیلمبرداری صحنه‌ای از فیلم «میل مبهم هوس» در شهر سویل، از روی الهامی ناگهانی بی‌مقدمه از فرناندو ری خواستم که ساک کتانی بزرگی را که نورپردازهای ما روی نیمکت جا گذاشته بودند بردارد و موقع قدم زدن روی شانه بیندازد.

از آنجا که چنین حرکتی غیرمنطقی بود و مطمئن نبودم که در فیلم جا بیفتد، صحنه را به دو صورت فیلم‌برداری کردم؛ با ساک و بدون ساک. روز بعد که به اتفاق همه دست‌اندرکاران فیلم هر دو برداشت را تماشا کردیم، همه برداشت دوم، یعنی با ساک را پسندیدند. چرا؟ این امور را نمی‌توان با کلیشه‌های روانکاوانه یا قالب‌های رایج توضیح داد.

روانکاوان و مفسران جورواجور درباره فیلم‌های من تحلیل‌های زیادی نوشته‌اند. از همه آنها سپاسگزار هستم، اما هیچ‌گاه به خواندن نوشته‌های آنها علاقه‌مند نبوده‌ام. در فصل جداگانه‌ای از این کتاب درباره سرشت طبقاتی روانکاوی و روان‌درمانی سخن گفته‌ام. باید اضافه کنم که مفسرانی هم بوده‌اند که در نهایت یأس و درماندگی کارهای مرا «غیرقابل تأویل» دانسته‌اند، گویی من به فرهنگی غریبه از عصری دیگر تعلق دارم، که البته خیلی هم بعید نیست.

در این سن و سال دیگر به حرف دیگران کاری ندارم. تخیل من پیوسته حضور دارد و با معصومیت استوارش تا آخرین دم حیات هوای مرا خواهد داشت. چه وحشتی هست در فهمیدن! و چه سعادت بی‌کرانی است آغوش گشودن به روی تجارب تازه! با گذشت سال‌ها این امیال قدیمی در من قوی‌تر شده است.

من کم کم از زندگی دور می‌شوم. پارسال یک بار دقیقا حساب کردم که طی شش روز یعنی خلال ۱۴۴ ساعت، تنها سه ساعت با دوستانم صحبت کرده بودم، و در باقی ساعات؛ تنهایی، خیال‌پردازی، یک لیوان آب یا یک فنجان قهوه، روزی دو بار مشروب، نشخوار خاطره‌ای که ناگهان غافلگیرم می‌کند، تصویری که ذهنم را فرا می‌گیرد و سپس تصاویر دیگری که مرا به دست یکدیگر می‌سپارند و سپس شب از راه می‌رسد.

احتمال دارد که این بخش از کتاب آشفته و ملال‌انگیز به نظر برسد، از این بابت پوزش می‌خواهم. این تأملات هم بخشی از زندگی من هستند، هرچند که زیاد پراهمیت به نظر نرسند.

من فیلسوف نیستم. هیچ‌وقت از قدرت تجرید برخوردار نبودم. اگر برخی افراد اهل فلسفه، یا کسانی که خیال می‌کنند ذهن فلسفی دارند، از خواندن این فصل لبخندی بر لب بیاورند، از اینکه باعث انبساط خاطرشان شده‌ام، بسی خوشنودم. خود را دوباره در هیئت آن شاگرد مدرسه یسوعی‌ها می‌بینم. مربی با انگشت به یکی از شاگردان اشاره می‌کند و می‌گوید: «استدلال مرا رد کن، بونوئل!» و این کار دو دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد.

باری، امیدوارم که نظراتم را به روشنی بیان کرده باشم. یک فیلسوف اسپانیایی به نام خوزه گائوس که مدت زیادی از مرگش نگذشته، مثل همه فیلسوف‌ها زبانی پیچیده و نامفهوم داشت. یک بار که دوستی از طرز بیان او خرده گرفت، فیلسوف جواب داد: «همین است که هست؛ فلسفه مال فیلسوف هاست!»

در پاسخ به او جمله‌ای از آندره برتون را به یاد می‌آورم که گفته بود: «فیلسوفی که من حرفش را نفهمم، شیادی بیش نیست.» کاملا با برتون هم عقیده هستم، هرچند گاهی در فهم کارهای خود برتون هم دچار مشکل می‌شوم.

Share/Save/Bookmark

۱- پیلاتوس در زمان عیسی از جانب رومیان بر یهودیه فرمان می‌راند. او پیش از موافقت با مصلوب شدن مسیح، به روایت انجیل متی: «آب طلبید و در برابر مردم دست خود را شست و گفت: من بری هستم از خون این مرد.»
۲- R. Caillois (۱۹۱۳- ۱۹۷۸) ادیب و محقق فرانسوی

نظرهای خوانندگان

"اگر باور داشته باشیم که هیچ تصادفی در کار نیست و سرنوشت جهان به گونه‌ای منطقی و قابل پیش‌بینی، در چند فرمول ساده ریاضی خلاصه می‌شود، در چنین حالتی اعتقاد به خداوند یا قدرت بی‌کران آفریدگاری توانا اجتناب‌ناپذیر است."
به نظرم اين عبارت از نظر منطقي ايراد دارد. حالتي را در نظر بگيريم كه ادامه دنيا قابل پيش بيني نباشد اما بشود نظم جهان را با فرمول رياضي محاسبه كرد.

"از میان دو رازی که برشمردم، من راز خودم را ترجیح می‌دهم، چون دست‌کم آزادی اخلاقی مرا تضمین می‌کند." بسيار زيبا نتيجه گرفته است.

"یک بار که دوستی از طرز بیان او خرده گرفت، فیلسوف جواب داد: «همین است که هست؛ فلسفه مال فیلسوف هاست!»" اين هم پاسخ طنزي بوده .
نوشتاري جذابي دارد كه به خوبي هم ترجمه شد و به آساني قابل فهم است.

-- ماني جاويد ، Jan 27, 2008 در ساعت 01:16 PM

کاش می شد این کتاب یه دفعه دیگر چاپ می شد تا همه بفهمند ترجمه خوب یعنی چه.

-- محمد ، Jan 28, 2008 در ساعت 01:16 PM

دهها کتاب فلسفی خوانده ام اما تا کنون فلسفه را چنین شیرین و روان و دل نشین نخوانده بودم. ممنون از شما

-- بدون نام ، Feb 10, 2008 در ساعت 01:16 PM