رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ دی ۱۳۸۶
خاطرات بونوئل ـ فصل سی و چهارم

مرگ لورکا ضربه‌ای هولناک بود

برگردان: علی امینی نجفی

اندک زمانی پیش از نمایش فیلم سگ اندلسی یک بگومگوی سطحی من و لورکا را از هم جدا کرده بود. او مثل همه اندلسی‌ها خیلی حساس بود و عقیده داشت، یا دستکم این طور وانمود می‌کرد که فیلم سگ اندلسی تعرضی به اوست. اینجا و آنجا گفته بود: بونوئل فیلمی به این کوچکی ساخته (با دو انگشت اندازه کمی را نشان می‌داد) اسمش را سگ اندلسی گذاشته و سگ من هستم.

در سال ۱۹۳۴ آشتی کرده بودیم و دوباره میان ما صلح و صفا برقرار شده بود. با این که او گاهی در خیل انبوه هوادارانش فرو می‌رفت و از انظار ناپدید می‌شد، اما باز هم اوقات زیادی با هم بودیم.


بونوئل و فدریکو لورکا

بیشتر وقت‌ها به اتفاق اوگارته سوار ماشین فورد من می‌شدیم، به طرف کوهپایه‌ها می‌راندیم و چند ساعتی در خلوت گوتیک‌آسای صومعه ال پولار استراحت می‌کردیم. دیر قدیمی ویران شده بود، اما شش هفت اتاق آن را سر و سامانی داده و در اختیار «آکادمی هنر» گذاشته بودند. اگر کیسه خواب به همراه داشتیم حتی می‌توانستیم شب در آنجا بخوابیم. پینادوی نقاش هم که چهل سال بعد تصادفا او را همان‌جا دیدم، اغلب به این صومعه متروک می‌آمد.

روزهایی که در پیرامون ما توفان بالا می‌گرفت، صحبت از شعر و نقاشی کار آسانی نبود. لورکا که علاقه زیادی به سیاست نداشت، تنها چهار روز قبل از ورود ژنرال فرانکو ناگهان تصمیم گرفت به ولایت خودش گرانادا برود. من کوشیدم او را از این تصمیم منصرف کنم و به او گفتم: فدریکو، اوضاع روز به روز بدتر می‌شود. همین جا بمان. اینجا در مادرید برایت امن‌تر است.

دوستان دیگر هم سعی کردند جلوی سفر او را بگیرند، اما فایده نداشت. او با روحیه‌ای خرد و خراب مادرید را ترک کرد. خبر مرگ او برای همه ما ضربه‌ای هولناک بود.

لورکا از همه کسانی که در زندگی شناخته ام برتر بود. من اینجا نه از نمایشنامه‌هایش حرف می‌زنم و نه از شعرهایش، بلکه خود او را در نظر دارم. او خودش شاهکار بود. برای من حتی مشکل است که کسی را با او قابل قیاس بدانم.


لورکا در حال نواختن پیانو

لورکا یک دم آرام نمی‌گرفت، یا پشت پیانو می‌نشست و قطعه‌ای به سبک شوپن می‌نواخت، یا یک نمایش پانتومیم را به اجرا در می‌آورد و یا صحنه کوچکی را بدیهه‌سازی می‌کرد و در همه حال جذبه او مقاومت‌ناپذیر بود. وقتی چیزی می‌خواند، و همه چیز را عالی می‌خواند، از لای لب‌هایش زیبایی می‌تراوید. سراپا شور و شادی و جوانی بود. مثل شعله‌ای زبانه می‌کشید.

وقتی برای اولین بار در کوی دانشگاه با او برخورد کردم، من چیزی نبودم جز یک قهرمان زمخت ولایتی. او به نیروی مهر و دوستی، خمیره مرا عوض کرد و به دنیایی دیگر سوق داد. دینی که به او دارم از حد بیان بیرون است.

جسد لورکا هیچ‌وقت پیدا نشد. درباره مرگ او روایات گوناگونی بر سر زبان‌هاست، حتی دالی بیشرمانه آن را به یک ماجرای همجنس‌بازی مربوط دانسته است که ادعایی کاملا پوچ و مزخرف است. فدریکو تنها به این خاطر کشته شد که شاعر بود. در آن روزگار در جبهه مقابل ما فریاد سر داده بودند: مرگ بر احساس!

او در گرانادا به خانه یکی از افراد فالانژ، یعنی شاعری به نام روسالس که با هم دوستی خانوادگی نیز داشتند، پناه برده بود. خیال کرده بود آنجا امنیت بیشتری دارد. افرادی - که مسلک و مرامشان زیاد مهم نیست – به راهنمایی شخصی به نام آلونسو شبانگاه او را دستگیر می‌کنند و همراه چند کارگر سوار کامیون می‌کنند.

فدریکو از درد و مرگ به شدت می‌ترسید. تصور احساس او در حالتی که نیمه شب با کامیون او را به قتلگاهش در «باغ زیتون» می‌بردند، مرا سخت منقلب می‌کند. هنوز هم این اندیشه آزارم می‌دهد.


لورکا و دوستان هنرمندش

در اواخر ماه سپتامبر پیامی دریافت کردم تا برای ملاقات با الوارس دل وایو وزیر خارجه جمهوری اسپانیا به ژنو بروم. مقصود وزیر خارجه که خواسته بود مرا ببیند، در ژنو معلوم می‌شد.

سوار یک قطار جنگی واقعی شدم. در قطار جمعیت موج می‌زد. رو به‌رویم یکی از فرماندهان گروه پوم نشسته بود؛ کارگری ساده که به فرماندهی رسیده بود. آدم بددهانی بود که مدام تکرار می‌کرد، دولت جمهوری کثافت است و قبل از هر کاری باید این رژیم را سرنگون کرد. در اینجا صرفا به این سبب از این آدم حرف می‌زنم، که بعدا در پاریس ناچار شدم از او به عنوان جاسوس استفاده کنم.

در بارسلون برای تعویض قطار پیاده شدم. در آنجا با خوزه برگامین و مونیوس سوایی برخورد کردم که آنها هم با عده ای از دانشجویان برای شرکت در یک نشست سیاسی عازم ژنو بودند. از من پرسیدند که با چه جوازی قصد دارم از کشور خارج شوم؟ وقتی برنامه سفرم را برایشان گفتم، سوایی فریاد زد: نمی گذارند از مرز عبور کنی! باید اجازه آنارشیست‌ها را داشته باشی.

به پورت‌بو که رسیدیم من اولین نفری بودم که از قطار پیاده شدم. در ایستگاه راه آهن که در محاصره افراد مسلح بود، سه نفر مثل اعضای یک دادگاه کوچک پشت میزی نشسته بودند. آنارشیست بودند و یک ایتالیایی ریشو هم رئیس آنها بود.

مدارکم را که دیدند، گفتند: برای عبور از مرز کافی نیست!

زبان اسپانیایی از نظر فحش بی‌تردید غنی‌ترین زبان دنیاست. دشنام و کفرگویی در زبان‌های دیگر معمولا به شکل کوتاه و مقطع ادا می‌شود، در حالی که در زبان اسپانیایی فحاشی به سادگی به شکل یک خطبه تمام عیار در می‌آید که فحش‌های آبداری را نصیب خدا و مسیح و روح القدس و مریم عذرا می‌کند و دست آخر به شخص پاپ می‌رسد.

کفرگویی یکی از هنرهای اصیل سرزمین اسپانیاست. مثلا در مکزیک که از چهار قرن پیش تا کنون فرهنگ اسپانیایی سلطه دارد، من هیچ‌وقت کفرکویی درست و حسابی نشنیدم. در اسپانیا یک فحش جانانه و آبدار ممکن است دو سه سطر طول بکشد. در شرایطی خاص کفرگویی به صورت دعای معکوس یا نفرین‌نامه در می‌آید.

خلاصه من یکی از این فحاشی‌های کفرآمیز را با خشن‌ترین لحن ممکن تحویل آن سه آنارشیست مستقر در پورت‌بو دادم. فحش‌ها را در کمال آرامش شنیدند. مشکل حل شد و من اجازه عبور گرفتم.

حالا که صحبت از فحش به میان آمد، بد نیست این را هم اضافه کنم که در شهرهای قدیمی اسپانیا مثلا در تولدو بالای در ورودی برخی از اماکن عمومی چنین تابلویی نصب شده است: «گدایی و کفرگویی ممنوع است!» برای خلافکاران نیز مجازات‌هایی مثل جریمه نقدی یا حبس کوتاه مدت منظور شده است. این نشانه قدرت و نفوذ فراگیر فحش‌های کفرآمیز است.

در سال ۱۹۶۰ که به اسپانیا برگشتم، به نظرم رسید که مردم در کوچه و بازار کمتر از گذشته فحش می‌دهند. البته شاید اشتباه کرده باشم، چون شنوایی‌ام ضعیف شده بود و به خوبی گذشته کار نمی‌کرد.

در ژنو تنها دیداری بیست دقیقه‌ای با وزیر خارجه جمهوری اسپانیا داشتم. از من درخواست کرد به پاریس بروم و خود را در اختیار سفیر تازه جمهوری در فرانسه بگذارم. این سفیر آراکی‌ستاین بود؛ از فعالان سوسیالیست چپ که در گذشته نویسنده و روزنامه‌نگار بود و من با او آشنایی داشتم. او در پست تازه‌اش در فرانسه به افراد قابل اعتماد نیاز داشت. بی‌درنگ راهی پاریس شدم.

Share/Save/Bookmark