رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۸ آذر ۱۳۸۶
نود و نهمین قسمت

اگر اسلام، به جای جزیرة‌العرب گرمسیر در آلاسکای سردسیر ظهور می‌کرد

سیروس «قاسم» سيف

... اما، از آن‌جایی که اطلاعات بعدی ما در مورد رابطه‌ی این بازرس جوان با آن خانم دکتر در اتاق بیمارستان، مبتنی بر دیده‌ها و شنیده‌هایی است که نمی‌دانیم آن را به حساب ادامه‌ی خواب دیدن‌های بازرس جوان در بیداری بگذاریم و یا به حساب تصورات متفاوت آن‌ها درباره‌ی داستانی که مشترکاً خوانده بوده‌اند و یا به حساب گذشته‌ای که با هم، در «آن‌جا زمان و آن‌جا مکان» گذرانده‌اند. فعلاً در مورد آن داوری نمی‌کنیم.

ولی با گفتگویی که خانم دکتر، در آخر شب با پدرش - شاید هم، پدرخوانده و ... شاید هم معشوقه و ... که البته، این مورد هم، هنوز بر ما پوشیده مانده است! - دارد و به او می‌گوید که قرار است با بازرس جوان به سینما برود، معلوم می‌شود که در آن شب، رابطه‌ی بازرس جوان و خانم دکتر، باید در اتاق بیمارستان به جایی رسیده باشد که بعدش منتهی به قول و قرار برای دیدار بعدی و رفتن به سینما بشود و ...

یادمان هم باشد که چون این قول و قرار برای رفتن به سینما، از پس فقط دو دفعه ملاقات، دارد اتفاق می‌افتد، نباید یک قول و قرار معمولی باشد و باید انگیزه‌ی چنان قول و قراری را در جاهای دیگری غیر از ملاقات تصادفی آن‌ها در بیمارستان دانست! آن هم به خصوص در موقعیتی که نیرو‌های امنیتی، آمده‌اند به بیمارستان و آن کارگر - امیر علی‌آبادی!؟ - را به اتهام همکاری با خراب‌کارها، دستگیر کرده‌اند و با خودشان برده‌اند و آورنده‌ی آن کارگر به بیمارستان، خود همین بازرس جوان بوده است و تحویل‌گیرنده او هم، خود همین خانم دکتر!

ما در مورد زندگی خانم دکتر و اوضاع و احوالات روحی او، در دومین شب دیدار با بازرس جوان، در بیمارستان، چیزی نمی‌دانیم. اما در مورد بازرس جوان می‌دانیم که در آن شب، قبل از آمدن به بیملرستان، تقصیر مرده به دنیا آمدن فرزندش را به دلیل اشتباهی که مرتکب شده است - البته، از دید دیگران! - بر شانه حمل می‌کرده است.

و می‌دانیم که به دلیل همان اشتباه، رابطه‌اش با همسر و خانواده‌ی همسرش تیره شده است و می‌دانیم که به دلیل همان تیره شدن رابطه با همسرش، وقتی در آن شب، خانم دکتر به منزل بازرس جوان تلفن می‌زند و از او می‌خواهد که خودش را به بیمارستان برساند، همسر بازرس جوان، پس از فهمیدن ماجرا، رو به بازرس جوان فریاد می‌زند و می‌گوید: « اگر امشب، پایت را ازاین خانه بیرون بگذاری، دیگر حق بازگشتن به این‌جا را نداری!»

و این را هم می‌دانیم که بازرس جوان، علی‌رغم آن‌که پس از بیرون آمدن از زندان، دلش می‌خواسته است که از سیاست فاصله بگیرد، اما نه تنها موفق نشده است، بلکه اکنون بدون آن‌که خودش متوجه شده باشد، تا آن‌جایی در هم‌نشینی با رفقایی که فعالیت سیاسی مخفی و تشکیلاتی دارند، پیش رفته است که دارند او را به دلیل رفتار غیر محتاطانه‌اش محاکمه می‌کنند و چند شب پیش از آن شب، از طریق دوست و همکارش« حمید فولادی»، به او اعلام کرده‌اند که باید خودش را برای یک زندگی مخفی سیاسی، آماده کند و ...)

از میان حضار درون سالن، کسی دستش را بلند می‌کند و می‌گوید: (نمی‌دانم، یعنی مطمئن نیستم که از رادیو شنیده‌ام یا در روزنامه‌ها خوانده‌ام که پدرخانم این بازرس جوان، خودش در گذشته از دوستان نزدیک همین حاجی‌خان بوده است و از بازاری‌هایی است که در نهضت ملی شدن نفت و ...)

(بلی. پدر زنش در گذشته‌های دوری، دوست نزدیک حاجی‌خان بوده است اما بازرس جوان، بر اساس مدارکی که در اختیار ما است، در زمان برخورد با حاجی‌خان، هیچ گونه اطلاعی در مورد دوستی پدر خانمش با حاجی‌خان و دیگر قضایا، نداشته است. بنابراین، منطقاً هم نباید چنان مسأله‌ای، نقشی درعکس‌العمل آن روز او در قبال حاجی‌خان داشته باشد)

کس دیگری، دستش را بلند می‌کند و می‌گوید: (در ضمن، اگر عکس‌العمل بازرس جوان در برخورد با حاجی‌خان، مبتنی بر شناخت حاجی‌خان باید باشد، این اطلاعاتی را که ما امروز در مورد حاجی‌خان داریم، بازرس جوان در آن روز، در مورد حاجی‌خان چنان اطلاعاتی نداشته است که بداند در افتادن با آدم‌هایی مثل حاجی‌خان ...)

دکتر می‌گوید: (اولاً ما هنوز تا این لحظه - به دلیل متوقف کردن فیلم - نمی‌دانیم که حرکت بعدی بازرس جوان، در جهت در افتادن با حاجی‌خان خواهد بود و یا ساختن با حاجی‌خان!

ثانیاً این بازرسی که ما او را الان بازرس جوان می‌نامیم، فقط یک بازرس جوان معمولی، از نوع همه‌ی بازرس‌های جوانی که شهرداری برای کنترل قیمت اجناس به مغازه‌ها و بازار و میادین می‌فرستاده، نبوده است. بلکه، با اعتراف خود کارگردان فیلم که به عقیده‌ی من، نویسنده‌ی سناریوی فیلم هم خود او باید باشد - البته تا این لحظه، انکار کرده است! - قصد نداشته است که فیلمی درباره‌ی زندگی یک «بازرس خوب» و یک «حاجی‌خان بد» بسازد. بلکه به ادعای خودش دارد در مورد زندگی یک انسان مبارز معتقد به ایدئولوژی مارکسیزم صحبت می‌کند! یعنی این‌که اگر ما به دنبال این باشیم که ببینم این بازرس جوان در آن روز، منطقاً ممکن است چه عکس‌العملی در برابر حاجی‌خان نشان داده باشد، در این‌جا «منطق» مورد نظر ما، هر گونه «منطق»ای نیست؛ بلکه منطق مورد نظر ما، منطق یک مارکسیست است که در پروسه‌ی عمل ...)

یکی از میان سالن دست بلند می‌کند و می‌گوید: (منطق یک مارکسیست معتقد به کدام مارکسیزم!؟ مارکسیزم غربی، یک مارکسیزم یهودی مسیحی است! مارکسیزم روسی، یک مارکسیزم مسیحی اورتدکسی است! مارکسیزم چینی، یک مارکسیزم کنفسیوسی بودایی است! مارکسیزم ایرانی، یک مارکسیزم زرتشتی اسلامی است! مارکسیزم آمریکای لاتین، یک مارکسیزم ...)

دکتر می‌خندد و می‌گوید: (این طور که شما دارید پیش می‌روید، در تقسیم‌بندی مارکسیزم ایرانی، فکر می‌کنم، کم‌کم، به مارکسیزم اصفهانی، مشهدی، شیرازی، تهرانی، جنوب‌شهری، شمال‌شهری، حلبی‌آبادی، علی‌آبادی، نازی‌آبادی و غیره هم برسید!)

(درست حدس زدی دکتر جان! مگر در جلسه‌ی قبل، دوستان در تقسیم‌بندی انواع اسلام، صحبت از اسلام عربی، ایرانی، آمریکایی، روسی و غیره نمی‌کردند!؟ امیدوارم بهت بر نخورده باشد! ولی مگر نمی‌گفتند که اگر اسلام، به جای ظهور در یک منطقه‌ی حاره، در یک منطقه‌ی سردسیر یا منطقه‌ی معتدل از نظر آب و هوایی ظهور می‌کرد، اسلام دیگری بود!؟

مگر قضیه را نکشاندند به تفاوت اسلام روستایی و اسلام شهری و این‌که اگر آخوندها را با بورس‌های تحصیلی، عوض فرستادن به عربستان سعودی و عراق، برای چند سالی می‌فرستادندشان به اروپا و آمریکا و یا درحوزه‌های علوم دینی، هم‌زمان با مطالعه‌ی دروس دینی، طلبه‌ها، به مطالعه‌ی علوم غیردینی هم می‌پرداختند و مثلاً می‌دانستند که زمین ما، با همه‌ی عظمتش، در قبال جهان بی‌کران هستی ...)

(با این تعریف، فکر نمی‌کنی که اگر مارکسیست‌های ما، عوض پناه بردن به بلوک شرق، به غرب پناه می‌بردند، مارکسیست‌های واقع‌بینی می‌شدند یا اگر خود مارکس، در زمان حاضر زندگی می‌کرد، به اعتبار اطلاعات جدیدی که انسان، در مورد خودش و جهان پیرامونش به دست آورده است، شاید مانیفستش را به گونه‌ی دیگری می‌نوشت!؟)

(بر منکرش لعنت دکتر جان! ولی اگر بخواهی با همین فرضیات پیش بروی، فکر می‌کنم که پیغمبرها هم، به طور مثال، همین موسی و عیسی و محمد، اگر در زمان حاضر، مبعوث به پیامبری می‌شدند، هم معجزه‌هایشان، دیگر آن معجزه‌های قدیم نبود و هم ...)

یکی از میان سالن، دست بلند می‌کند و می‌گوید: (به نظر من، همه‌ی این بحث‌های اعتقادی و ارزشی، در نهایت می‌رسد به همان همان فیل مولانا و یا قضیه‌ی «عنب» و «انگور» که ظاهراً دو کلمه‌ی متفاوت هستند؛ اما باطناً بر یک چیز دلالت می‌کنند. دعوایی اگر هست، بر سر الفاظ است و اگر نه ...)

دکتر می‌گوید: (نخیر قربان! حداقل در مورد انگور، باید عرض کنم که اختلاف، تنها بر سر الفاظ نیست؛ بلکه بر سر مزه‌ی انگورها هم هست! مزه‌ی انگور اصفهانی کجا و مزه‌ی انگور مشهدی کجا و ...)

(چرا انگورشیراز را نمی‌فرمایید قربان!؟)

(شراب شیراز جانم! شراب خلر شیراز!)

(البته، مستی شراب‌ها هم با همدیگر فرق می‌کنند!)

(بستگی به خورنده‌اش هم دارد! مثلاً همین شراب شیراز را در نظر بگیرید! حافظ که می‌خورد، شعر گفتنش می‌گیرد. کاکا رستم که می‌خورد، مردم‌آزاری‌اش گل می‌کند و قمه می‌کشد! پهلوان اکبر که می‌خورد ...)

یکی از میان سالن، دست بلند می‌کند و با اعتراض می‌گوید: (معذرت می‌خواهم جناب دکتر! اگر اشتباه نکنم، دلیل جمع شدن ما در این‌جا، برای بحث کردن پیرامون مارکس و اسلام و خدا و شراب و ادبیات و شعر و شاعری و این طور چیزها نیست! یا اشتباه می‌کنم!؟)

دکتر، چوب بلندش را دوباره بالا می‌برد و نوک آن را می‌گذارد روی پرده و در حالی آن را میان تصویر صورت بازرس جوان و حاجی‌خان به حرکت در می‌آورد، می‌گوید: (حق با همکار گرامی‌مان است! داشتیم از هدفمان دور می‌شدیم! به هر حال ممنون از تذکرتان ... بلی ... داشتم عرض می‌کردم که کارگردان این فیلم، مدعی است که هدفش از ساختن فیلم، در مورد این دو شخصیت، اصلن، این نبوده است که در مورد یک «بازرس خوب» و یک «حاجی‌خان بد» اظهار نظر بکند؛ بلکه داستان فیلم درباره‌ی یک انسان مبارز و معتقد به ایدئولوژی مارکسیزم است که ...

البته، بهتر است که پیش از وارد شدن به آن مبحث، بخشی از اعترافات خود کارگردان را که مربوط به کار ما می‌شود و روی فیلم جداگانه‌ای ضبط شده است، با هم ببینیم و ... روشن است که همکاران عزیز، توجه خواهند داشت که بخش اعظم این اعترافات، عبارت است از دروغ‌های راست‌نما و راست‌های دروغ‌نما که با مهارت، با همدیگر مخلوط شده‌اند و ... خوب ... می‌دانم که به هر حال، همکاران توجه خواهند داشت ... بعله ...)

دکتر، به طرف دستگاه آپارات می‌رود و پس از چند لحظه، تصویر بازرس جوان و حاجی‌خان، از روی پرده ناپدید می‌شود و به جای آن، تصویر کارگردان ظاهر می‌شود که پشت میزی، رو به دوربین نشسته است و پس از چند بار قطع و وصل و تیره و تار شدن تصویر، کارگردان رو به دوربین شروع به صحبت می‌کند و می‌گوید:

«... نخیر! به هیچ وجه منظور من از ساختن آن فیلم، این نبوده است که بازرس خیلی انسان خوبی است و حاجی‌خان هم خیلی انسان بدی است و از این طور سیاه و سفید کردن‌ها! نخیر! بلکه داستان فیلم، در مورد یک انسان مارکسیست و مبارز است که پس از به زندان افتادن، در طول سال‌های زندان و فکر کردن به خودش و اعتقاداتش و تشکیلاتش، به این نتیجه می‌رسد که خود او و افراد تشکیلاتی که او، عضو آن است، با همه‌ی صداقت و از جان گذشتگی که دارند، به عنوان یک انسان ایرانی، نه تنها تاریخ و جغرافیای ایران را نمی‌شناسند، بلکه به عنوان یک مارکسیست هم شناختی نسبت به مارکسیزم ندارند!

خوب! ساختار خود تشکیلات را هم که پیش خودش مجسم می‌کند، می‌بیند که هنوز توی دوران چوپانی و گله‌داری مانده است و شبیه یک «خیمه»ای است که سر پا ایستادنش، وابسته به یک ستون یا چند ستون است که همان رهبران تشکیلاتش باشند. رابطه‌ی رهبران را هم با اعضای تشکیلات، مانند رابطه‌ی «چوپان» می‌بیند با گوسفندانش! خوب! این انسان مبارز، شروع می‌کند به فکر کردن و روشن شدن و بارها و بارها، از همان داخل زندان، همین فکر و نظر و سؤالاتی را که دارد، از طریق رابطش با تشکیلات در میان می‌گذارد.

اما نه تنها، از طرف تشکیلات، پاسخ قانع‌کننده‌ای دریافت نمی‌کند؛ بلکه او را تهدید می‌کنند که اگر بخواهد به طرح چنان نظریاتی ادامه دهد، اخراج می‌شود. اما، این انسان مبارز، چون در تئوری کم نمی‌آورد و در عمل هم ثابت کرده است و مورد احترام اعضای تشکیلات است، رهبری تشکیلات قادر به اخراج او نمی‌شود.

پس از مدتی، میان اعضای رهبری، اختلاف می‌افتد. اختلاف به سطوح پایین و به زندان هم کشیده می‌شود. در اول، با صحبت‌هایی که از زبان یکی از اعضاء می‌شنود که ساختار تشکیلات تا اکنون، ساختار دوران گله‌داری و چوپانی بوده است و باید داری ساختاری مدرن و شهری شود، فکر می‌کند که اختلاف در بالا بر سر مخالف و موافق بودن اعضای رهبری با نقطه نظرهای او بوده است. بعد از مدتی متوجه می‌شود که خیر؛ جنگ در میان اعضای رهبری، آن طور که وانمود کرده‌اند، به دلیل اختلاف در مورد نقطه نظرهای او نبوده است؛ بلکه جنگ بر سر قدرت است که نقطه نظرهای او را وسیله رسیدن به آن قرار داده‌اند.

احساس می‌کند که برای فکر کردن، نیاز به خلوت با خودش دارد. آن وقت، در همان زندان، از طریق رابطش به عضویت خودش در تشکیلات پایان می‌دهد. اعضایی از تشکیلات که در زندان هستند، عرصه را بر او تنگ می‌کنند. مزاحمش می‌شوند. طرح سؤال می‌کنند. سؤال‌هایی که یا جوابش را مثل خود آن‌ها نمی‌داند و یا اگر می‌داند، قطعیت گذشته را در مورد جواب‌هایی که قبلاً می‌داده است، ندارد.

وضعش بدتر می‌شود. تردید نسبت به آن‌چه تا به حال اعتقاد داشته است و موتور حرکت او بوده است، همه‌ی وجودش را فرا می‌گیرد و چون می‌ترسد که مبادا در طول گفتگوهایش با آن‌ها و دیگر زندانیان سیاسی، تردیدهای نپخته‌ی خود را سرایت دهد، از بحث کردن حول موضوعات سیاسی طفره می‌رود و به مرور از آن‌ها فاصله می‌گیرد و چون می‌بیند که رهایش نمی‌کنند و مدام موی دماغش می‌شوند، برای آن‌که کاملاً از خودش ناامیدشان کند، شروع می‌کند به نماز خواندن و تظاهر به مسلمانی کردن.

ترفندش کارساز می‌شود و رفقای قدیم، به مرور از او فاصله می‌گیرند و دارد نفسی به راحتی می‌کشد و از تنهایی و خلوت و فکر کردن با خودش لذت می‌برد که ...

داستان ادامه دارد ...

***

مرتبط:
«نود و یکمین قسمت»
«نود و دومین قسمت»
«نود و سومین قسمت»
«نود و چهارمین قسمت»
«نود و پنجمین قسمت»
«نود و ششمین قسمت»
«نود و هفتمین قسمت»
«نود و هشتمین قسمت»
برای خواندن قسمت‌های پیشین، می‌توانید به وبلاگ نویسنده مراجعه کنید

Share/Save/Bookmark