رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۶ آبان ۱۳۸۶
نود و چهارمین قسمت

آخ! ... قيصر! ... منو ... کشتی!

سیروس «قاسم» سيف

... می‌گویند که بعد از سال‌های «وبا»، سال‌های «کوچ» بدترین سال‌های دولت‌آباد بوده است. هنوز هم که هست نمی‌دانند که آن کوچ بزرگ، پیش از ورود بلشویک‌ها به دولت‌آباد بوده است یا بعد از آن. هرچه بوده است، پس از آن سال‌ها است که میان آن همه کوچنده‌ی کوچک بزرگ، تنها « او» بوده است که جان به در برده است و خودش را رسانده است به شبی که ...
(مواظب باشید!)

(مواظبم!)

200 سال است که دستشان را گذاشته‌اند روی این زمین و هی می‌چلانندش و هی می‌گویند که می‌خواهند آبادش کنند! مگر نگفتند که انگلیس بیاید اینجا!؟
(گفتند!)

مگر نگفتند که که شوروی بیاید اینجا!؟

(گفتند!)

مگر نگفتند که آمریکا بیاید اینجا!؟

(گفتند!)

حالا هم می‌گویند که حاجی‌خان بارفروش، برای سلام نوروزی آمده است و گفته است که که دکمه‌های آستین پیراهنش، میلیون‌ها تومان ارزش دارد!
(اتفاقاً فیلم بعدی، مربوط به یکی از همان «حاجی‌خان»‌ها است! حالتان مساعد هست که ببینید؟)

(روشنش کن. مگر چاره‌ای دیگری هم دارم!؟)

پیرمرد، تا لیوانش را از روی میز بردارد و جرعه‌ای از آن بنوشد و آن را دوباره روی میز بگذارد و عینکش را بر چشم بزند، فیلم بعدی شروع می‌شود و... بازرس، رو به میوه‌فروش می‌کند و می‌گوید: (میوه‌های درجه‌ی یک را کجا گذاشتی؟)
(میوه‌ی درجه یک نداریم. تموم شد!)

بازرس، شروع می‌کند به نوشتن جریمه. میوه‌فروش، خودش را به طرف او می‌کشاند و می‌گوید: (داری جریمه‌مون می‌کنی جناب!؟)

(آره)

میوه‌فروش غش غش می‌خندد:
(برای چی!؟ برای این که میوه‌ی درجه‌ی یک نداریم!؟)

(نه. برای اینکه میوه‌های درجه سه را به قیمت میوه‌های درجه‌ی یک می‌فروشی!)

میوه‌فروش، با عصبانیت، می‌رود به طرف پسرش و می‌کوبد توی سر او و داد می‌زند: «حالا، وقت روزنامه خوندنه!؟ پا شو برو به مشتری‌ها برس!» بعد هم برمی‌گردد به طرف بازرس و طلب‌کارانه می‌گوید: (کی گفته جناب که ما، میوه‌های درجه‌ی سه رو به قیمت درجه یک فروختیم!؟)
(تازه، این خلاف اولته! خلاف دومت اینه که روی بعضی از میوه‌هات، اتیکت نگذاشته‌ای! خلاف سومت اینه که چند مورد کم‌فروشی داشتی و مشتری‌ها از دستت شکایت کرده‌اند!)

میوه‌فروش شروع می‌کند به داد و بیداد کردن. پاسبان می‌رود توی سینه‌ی او و می‌گوید: «شلوغش نکن! جواب آقا رو بده!» میوه‌فروش، به پاسبان چشمک می‌زند و می‌گوید: «بچه‌ام بمیره، اگه کم‌فروشی کرده باشم قربان!»
بازرس می‌گوید: (کم‌فروشی و گران‌فروشی!)

(میدون گرون می‌ده! خب، ما هم مجبوریم گرون بفروشیم!)

(فاکتور‌هات رو ببینم)

(کدوم فاکتورها!؟)

(فاکتور‌هایی که نشون بده گرون خریدی!)

میوه‌فروش می‌رود به طرف انباری که در عقب مغازه واقع شده است. بازرس هم راه می‌افتد به دنبالش. پاسبان از مغازه خارج می‌شود. سیگاری روشن می‌کند و قدم‌زنان می‌رود به طرف راننده‌ای که صد متر آن‌طرف‌تر، درون ماشین مخصوص بازرسی نشسته است. راننده می‌گوید: (چی شد؟)
(هیچی. یارو کشوندش توی پستو!)

(حالا دیدی!؟)

(چی رو؟)

(هیچی! تورو بگو که می‌گفتی این با بقیه فرق داره!)

(هنوز هم می‌گم. اینکه دلیل نمی‌شه. میوه‌فروشه کشوندش توی پستو که فاکتور‌هاش رو بهش نشون بده)

(شاید هم اسکناس‌هاش رو!)

میوه‌فروش دارد فاکتور‌ها را از توی جیب کتش بیرون می‌آورد که بازرس خودش را می‌کشاند به طرف صندوق‌های ته انبار و روی یکی از آن‌ها را کنار می‌زند و می‌گوید: (تو که گفتی میوه‌ی درجه‌ی یک نداری! پس این‌ها، چی هستند!؟)

میوه‌فروش می‌دود به طرف در انباری و چفت آن را محکم می‌بندد و بعد هم از توی جیب شلوارش، یک مشت اسکناس مچاله شده بیرون می‌آورد و می‌گیرد به سوی بازرس و با خواهش و تمنا می‌گوید: (بفرما! به جون بچه‌ام همه‌ی فروش امروزمه. بیا بگیر و این دفعه از ما بگذر!)

بازرس، اسکناس‌های مچاله شده را می‌گیرد و با دقت می‌شمارد و بعد رو به میوه‌فروش می‌کند و می‌گوید: (همه‌اش همین!؟)

میوه‌فروش، با عصبانیت فرو خورده‌ای، آستر جیب‌های شلوار و کتش را بیرون می‌کشد و رو به بازرس می‌گیرد: (می‌بینی!؟ خالی خالیه!)
(آخه، این که خیلی کمه!)

(یک کمی‌هم شاید توی دخلم داشته باشم. انشاءالله، دفعه‌ی بعد، جبران می‌کنم. وضعم خوب نیست. یک زن و شش تا بچه رو، باس نون بدم)

(پسرت مدرسه نمی‌ره؟)
(چرا، می‌ره. امروز معلم نداشتن. تعطیله. تعطیل که می‌شه، میاد اینجا کمکم. لباس‌هاش رو که دیدی! چند ساله که می‌خوام براش یه دست کت و شلوار بخرم، نمی‌تونم. برای امسالش هم، با این وضعی که دارم، فکر نمی‌کنم که بتونم پول چند تا دفتر و قلم ناقابل بهش بدم. دیگه کارد به استخونم رسیده از دست این نداری!)

(می‌فهمم. نداری، بد دردیه)

(خوبه که باز خودت می‌فهمی! خیلی آقایی به خدا)

(از این میوه‌ها، برای زن و بچه‌هات هم می‌بری خونه؟)
(یه وختایی، آخرهای شب. از این معیوب پعیوبا. درجه سه‌ها، اگه بمونه رو دستم، خب می‌برم خونه دیگه)

(چرا از این درجه یک‌ها که توی اینجا، قایم کردی بهشون نمی‌دی!؟)

میوه‌فروش می‌خندد: (ای آقا! میوه‌های درجه‌ی یک، مال از ما بهترون‌هاست، نه مال یک مشت فقیر و بیچاره‌ی گشنه گدایی مثل ما!)
(از ما بهترون‌ها، یعنی کیا!؟)

(چی می‌دونیم آقا! یعنی همین بالاییا دیگه! همینا که پولشون از پارو بالا میره!)

(هیچ وقت با خودت فکر کردی که چرا توی این مملکت، یک عده، مثل از ما بهتران، پولشون از پارو بالا می‌ره و یک عده آدم‌های زحمت‌کشی مثل خود تو ...)

میوه‌فروش، در حالی که با جمله‌ی «ما، کاری به این کار‌ها نداریم آقا!» به میان حرف بازرس می‌پرد، در همان حال، چاقوی ضامن‌داری ازجیبش بیرون می‌آورد و می‌پرد و خربزه‌ای را از روی تل خربزه‌ی کنار انباری بر می‌دارد و ضامن چاقو را آزاد می‌کند و تیغه‌ی آن را فرو می‌کند درون شکم خربزه و می‌گوید: (می‌خوای سرکار پاسبون و راننده رو هم صدا کنم و با هم یک دهنی شیرین کنین!؟)
(نه)

(پس از این درجه یک‌ها، براتون کنار می‌گذارم. آدرس بدین بیارم منزلتون)

بازرس به طرف در انباری راه می‌افتد و می‌گوید: (نه! رشوه‌ای هم که به من دادی، ضمیمه‌ی صورت جلسه می‌شود و می‌رود دادگاه تا همان از ما بهتران در موردت تصمیم بگیرند!)

میوه‌فروش، مثل جن زده‌ها از جایش می‌پرد و تکه‌های خربزه را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند و چاقو در دست، خودش را می‌رساند به جلو در انبار و راه را بر بازرس می‌بندد وبا عصبانیت فرو خورده‌ای می‌گوید: (اهه! چی شد چاکرتم!؟ ما که حرف بدی نزدیم!)
(برو کنار!)

(کجا!؟ نمی‌ذارم بری! به جون بچه‌هام قسم که اگه بخوای من رو بفرستی دادگاه، باس از روی جسدم رد شی!)

(تهدیدم می‌کنی!؟)

میوه‌فروش، مستأصل، فاکتورها را از توی جیب شلوارش بیرون می‌کشد و به سوی بازرس می‌گیرد و زانو می‌زند روی زمین و بغض‌کرده می‌گوید: (آخه لامصب! من به تو چی بگم!؟ بیا اینارو نیگاه کن! فاکتورهاییه که تو میدون، همون ننه قحبه‌های از ما بهترون، بهم دادن! قیمت‌هایی که توشون نوشتن، نصف قیمتیه که از من گرفتن! حالا فکر می‌کنی که من باس چند بفروشم که هم جریمه نشم و هم نون زن و بچه‌ام رو در بیارم!؟ ها!؟ اعتراض هم بهشون بکنم، میوه بهم نمی‌دن! داد و قال هم که بخوام راه بندازم، شکمم رو سفره می‌کنن و روده‌هام رو می‌ریزن رو دستم!)
(چرا!؟ مگر میدون بازرس نداره!؟)

(کدوم بازرس!؟ مگه بازرس‌ها می‌تونن تو میدون نفس بکشن!؟ همه‌ی میدون، قرق حاجی‌خان و نوچه‌هاشه! روشون رو زیاد کنن، کاردی‌شون می‌کنه. اگه هم نتونه، پاپوش براشون درست می‌کنه و بعد هم ساواک رو می‌فرسته سراغشون!)

(این حاجی خان، چه کاره‌ی میدونه؟)

(همه‌کاره! اصلاً میدون، یعنی حاجی‌خان! حتی خود میدونی‌ها هم بهش باج می‌دن!)
(حاضری ازش شکایت کنی!؟)

(مگه سرم به تنم سنگینی می‌کنه!)

بازرس به طرف میوه‌فروش می‌رود. بازوی او را می‌گیرد و می‌گوید: (خیلی خوب. بلند شو)

میوه‌فروش با تردید از جایش بلند می‌شود و می‌ایستد. بازرس پول‌هایی را که از میوه‌فروش گرفته است، به او برمی‌گرداند و بعد هم، کیف پول خودش را از جیبش بیرون می‌آورد و از درون آن چند تا اسکناس بیرون می‌کشد و رو به میوه‌فروش می‌گیرد و می‌گوید: (بیا، این هم برای قلم و دفتر پسرت و یک پیراهن نو هم برای خودت. اشک‌هایت را هم پاک کن، چون اگر پسرت تو را با این حال ببیند خوب نیست. دفعه‌ی دیگه هم، وقتی خواستی رو کسی چاقو بکشی، به سود و ضرر کار خودت فکر کن. حالا هم، تا از کار خودم پشیمان نشدم، چاقو را بده به من!)

میوه‌فروش، هاج و واج، در حالی که پول‌ها را می‌گیرد و چاقو را به بازرس می‌دهد، لبخند می‌زند و می‌گوید: (باشه قربان! چشم! ما اهل چاقوکشی و این جور چیزها نیستیم به خدا. فقط ورش داشته بودیم که ...)

بازرس، دست چپش را می‌گذارد روی شانه‌ی راست میوه‌فروش و چاقو را که میوه‌فروش به سوی او دراز کرده است، با دست راستش می‌گیرد ومی‌گوید: (و از این به بعد هم، روی جنس‌هات اتیکت بگذار! تقلب نکن! هرچه را گرون خریدی، گرون بفروش. اما نه به آدم‌های بدبخت و بیچاره‌ای مثل خودت؛ بلکه به ازما بهتران! به همان‌هایی که پولشان از پارو بالا می‌ره! به همان‌هایی که ...)

ناگهان، با یک حرکت سریع، چاقو را تا دسته، فرو می‌کند توی شکم میوه‌فروش. میوه‌فروش، با همان لبخند روی لب و چهره‌ی هاج و واج شده، آخ‌گویان، دست بازرس و دسته‌ی چاقو را چنگ می‌زند و در حالی که دارد با سر رو به زمین می‌رود، فریاد می‌زند: (آخ!... قیصر!... منو... کشتی!)

بازرس، خنده‌اش می‌گیرد، اما تا نقش بر زمین شدن میوه‌فروش، خودش را کنترل می‌کند وآن گاه، هم‌زمان با انفجار خنده‌اش، زانو می‌زند و چاقو را از شکم میوه‌فروش بیرون می‌کشد و متعاقب آن، از جای چاقو، به عوض خون، بخار آبی رنگی بیرون می‌زند و همچنان که دور محور خودش می‌پیچد و بالا می‌رود، تبدیل می‌شود به «عقابی دوسر» که تا به بالا برسد، سقف شکافته می‌شود و عقاب دوسر، پروازکنان، رو به آبی آسمان، اوج می‌گیرد و بعد هم، بالا و بالاتر.

وقتی بازرس از مغازه‌ی میوه‌فروشی بیرون می‌آید، پاسبان و راننده، جلوی ماشین ایستاده‌اند و مثل اکثر مردم آن دور و اطراف که پس از شنیدن اخبار رادیو، از منازل و مغازه‌ها و ادارات و کارگاه و کارخانه‌هاشان، بیرون زده‌اند، چانه‌هایشان را بالا گرفته‌اند و دست‌هایشان را سایبان چشم‌هاشان کرده‌اند تا شاید اثری ازآن جنگنده‌هایی که چند لحظه پیش، دیوار صوتی شهر را شکسته‌اند، بیابند و چون نمی‌یابند، ناامیدانه، چانه‌هایشان را به زیر می‌کشانند و ...

راننده، غرغرکنان، پشتش را به دیوار ماشین تکیه می‌دهد و می‌گوید: «دیوار صوتی رو شکوندن، یعنی چی!؟» پاسبان که سر بر می‌گرداند تا جواب او را بدهد، راننده چشمش به بازرس می‌افتد که به درخت جلوی مغازه که شاخه و برگ‌هایش، در حال سوختن است، تکیه داده است و دارد کاغذهایی را پاره پاره می‌کند.

تا پاسبان می‌آید که حدس و گمانه زدن‌های خودش را درباره‌ی شکستن دیوار صوتی، جمع و جور کند، راننده، شانه‌های او را می‌گیرد و به سمت مغازه می‌چرخاندش و می‌گوید: « نگاهش کن! دارد جریمه‌هایی که نوشته است، پاره پاره می‌کند!» و ... تا پاسبان نگاه کند و ببیند، بازرس، پاره‌های ریز ریز شده‌ی کاغذ را، به میان باد و آتشی که حالا همه‌ی درخت را فرا گرفته است، پرتاب می‌کند و دوان دوان، خودش را به ماشین می‌رساند و می‌گوید :« می‌رویم به میدان!» و...

تا راننده و پاسبان، با سوء ظن به بازرس و مشکوک و پر از سؤال، به همدیگر نگاه کنند و هر کدامشان، از دری وارد ماشین بشود، میوه‌فروش هم به همراه پسرش از مغازه بیرون آمده‌اند و پس ازچند قدمی که با عجله به سوی ماشین برمی‌دارند، یک دفعه می‌ایستند و میوه‌فروش، دست راستش را روی شانه‌ی پسرش می‌گذارد و با دست چپش، حفره‌ی وسط شکمش را، می‌پوشاند و پسر میوه‌فروش هم با دست چپش کمر پدر را می‌گیرد و پس از آن که انگشتان دست راستش را مشت می‌کند و چند بار در هوا تکان می‌دهد، از انگشان مشت‌شده، انگشت وسط و اشاره را، به علامت پیروزی باز می‌کند و هر دو، مثل آن که بخواهند عکس یادگاری‌ای بگیرند، با لبخندی بر لب، رو به ما خیره می‌شوند و ...

داستان ادامه دارد...

***

مرتبط:
«نود و یکمین قسمت»
«نود و دومین قسمت»
«نود و سومین قسمت»
برای خواندن قسمت‌های پیشین، می‌توانید به وبلاگ نویسنده مراجعه کنید

Share/Save/Bookmark