رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۳ مهر ۱۳۸۹
متن سخنرانی شهریار مندنی‌پور در کنفرانس و نمایشگاه «زندگی و هنر اردشیر محصص»، نیویورک، هشتم تا دهم اکتبر

نفرین خط

شهریار مندنی‌پور

نهم اکتبر سالگرد مرگ اردشیر محصص، طراح و کاریکاتوریست جهانی است. محصص و این آخرین روزش را فرصتی می‌گیرم تا درباره‌ی هنرمندانی که محل مرگشان را انتخاب کرده‌اند یا محل مرگشان آن‌ها را انتخاب کرده ـ که البته اردشیر محصص یکی از آن‌ها بود ـ بنویسم. هر کدام از این هنرمندان ونیزی خاص خود و «مرگ در ونیز» شخصی خود را دارند.


اردشیر محصص، طراح و کاریکاتوریست‬

عکسی هست از اردشیر محصص به روزگار بیماری‌اش: شاید آخرین عکس از او. من با دیدن این عکس به‌شدت جا خوردم. خیلی فرق داشت با تصویرهای جوانی محصص که در حافظه‌ی دور از اویِ من مانده بود. در این تصویر مردی می‌بینی که به وضع ترحم‌باری باد کرده است. از اصل عکس خبری ندارم اما در کادر آنی که این‌جاها و آن‌جاها پخش شده، فقط بخشی از چهره و سر محصص دیده می‌شود.

نمی‌خواهم توقف کنم بر چشم‌هایش ـ که بر خلاف چشم‌های غمگین و شاید خجالتی‌اش در برخی عکس‌هایش ـ بسیار مرموز، گویی با خشمِ یکی دانایی ناگفتنی به ما خیره شده است. اما ، در جلو این تصویر دو مانع، کم و بیش مانند دو تیغه، تصادفی یا عمدی بخشی از گونه‌ها و گردن او را پنهان کرده‌اند یا به عبارتی دیگر، انگار که سر محصص را از تنش جدا کرده‌اند. همان‌طور که او دوست داشت سرهای بریده و پاهای قطع شده را تصویر کند.

آیا در این عکس، مرگ کاریکاتور سر بریده‌ی اردشیر محصص را کشیده است؟آیا مرگ نقاشی مرگ نقاشان را می‌کشد، داستان مرگ داستان‌نویسان را می‌نویسد و موسیقای مرگ موسیقی‌سازان را می‌نوازد؟ یا برعکس، هنرمندان مرگ را می‌سرایند، بازی می‌کنند، پلات چگونه به طنز یا تراژیک جان بگیرد را یادش می‌دهند و نقشه‌ی معماری مکان آخرین نفسشان را به دستش می‌رسانند.

حکایت، حکایت آن مرد است که در مُلک سلیمان مرگ را دید و دید که مرگ مرموز و وحشتناک به او خیره شده انگار که همین لحظه قصد گرفتن جانش را دارد. گریزان و ترسان پناه برد به کاخ بلورین سلیمان پیامبر و به التماس خواست که او را به دورترین نقطه جهان برساند. و سلیمان باد را فرمود که خواهش مرد را برآورد.

به عصر، در هندوستان، مرگ بر جان آن مرد دست نهاد. مرد از معنای نگاه روح قبضه‌کن صبح او در بازار پرسید. مرگ گفت: در نگاهم قصدی نبود. فقط حیرت‌زده بودم. به من حکم شده بود عصر جانت را در هندوستان خیلی دور از آنجا بگیرم. متعجب بودم. چون تا به حال در حکم‌ها اشتباهی رخ نداده بود.

آیا محصص پارکینسون خط‌های آثار جوانی و پیشابیماری‌اش را به مرگ آموزش داد؟

خب بیایید یک دیالوگ خیالی‌ که همه هنرمندان با مرگشان دارند را بین اردشیر و مرگش تصور کنیم.

می‌گوید:

ـ مرا کشانده‌ای به نیویورک برای بازی. من تو را با دست‌های رعشه‌دار می‌کشم . تو چکار می‌کنی؟

مرگ موذیانه سکوت می‌کند. سکوتش یعنی خب، حالا بگیریم در این پوکر من ندیده پارول داده‌ام به تو. نوبت خواندن توست.

و اردشیر می‌گوید:

من تو را با ساق پاهای قطع شده و با دست‌هایی رعشه‌ای می‌کِ . . . کِ . . . . کِ . . . کُ . . . کُ . . . شم.

ـ خب حالا می‌خواهی بِکشی یا بکُشی؟

و بازی را شروع می‌کنند.

از همه گوشه‌های دنیا هنرمندانی به گوشه‌های دیگری از دنیا یا رانده می‌شوند، راضی و یا ناراضی. هر کدام هم با مرگشان داستانی دارند که معمولن غمگین است و معمولن غم غربت

(نوستالژی) و فرهنگ سرزمین پشت سر نهاده‌شان در آن سهمی دارند.

من به دلیل ایرانی بودنم یادگرفته‌ام که شبانه‌روز با مرگ دمخور باشم پس کمی با مرگ‌های هنرمندان ایرانی آشنا هستم، و به همین دلیل حکایت ملاقات هنرمندان کشورهای دیگر با عزراییل را به هموطنان خودشان وامی‌گذارم.


اردشیر محصص اولین هنرمند ایرانی نبود که خواسته یا ناخواسته محل مرگش جایی جدا از سرزمین مادری‌اش شد. آخرین هم نبود.

اگر جرئت کنیم و به پشت سرمان نگاه کنیم، در حاشیه‌های سرزمین ویرانی به نام ایران، صدها صد نام هنرمندان ایرانی را می‌بینیم که اختناق سیاسی، اختناق فرهنگی در ایران، و تنها بودن در ایران، آن‌ها را راهی بلاد غربت کرده. در سرزمین‌های جدید آن‌ها تلاش کرده‌اند زنده بمانند یا باقی بمانند. تلاش کرده‌اند زبان و سکوت‌های خیابان‌ها و اتاق‌های تازه را یاد بگیرند.

تلاش کرده‌اند فرهنگ تبعیدگاه یا خانه‌ی جدید را بشناسند، و مهمتر از همه‌ی این جان‌کندن‌های بسیار، جان کنده‌اند که هنرشان را ادامه بدهند و به جهان بشناسانند. صدها صد از آنان، در تلاش‌هایشان شکست خورده‌اند، صدها صد، در گمنامی، حقارت فقر، انزوا، شکست هنری ( عدم تواناییِ برقراری ارتباط با دنیای جدید ) یا به عبارت دیگر: شکستن قلبشان، مرده‌اند یا خودکشی کرده‌اند. از بعضی از آنان، اگر شرایط سیاسی‌شان اجازه می‌داده، یا اگر سانسور همیشگی ایرانی اجازه می‌داده گاهی نامی برده و یادی شده. اما بسیاری دق مرگ شده‌اند در این اندوه که سرزمین مادری‌شان هم فراموششان کرده است.

و خب اما اندکی توانسته‌اند با زبان هنرشان با دنیای جدید اطرافشان ارتباط برقرار کنند ، و حداقل بخشی از تنهایی‌شان را با جهان شریک شوند و شاید تسلا بگیرند.

بیایید سه نام را برای مثال به یاد بیاوریم:

صادق هدایت: به نسبت بعضی از نویسندگان ایرانی چندان مشکل سیاسی در ایران نداشت. نویسنده‌ای شناخته شده بود و جزو معدود نویسندگان ایرانی بود که اثرش در غرب با ترجمه‌ای قابل قبول چاپ و تحسین شده بود. اما از خفقان و خرافات فرهنگی ایران به تنگ آمده بود، آن قدر که وقتی می‌تواند گواهی پزشکی بگیرد که مشکل روانی دارد و با این گواهی مرخصی و اجازه‌ی خروج از کشور به دست بیاورد؛ در نامه‌ای به دوستش، از سرانجام رها شدن از ایران شادمانی می‌کند.

طنز تلخی است: یکی از بزرگترین نویسندگان ایران از این که توانسته با هر دوز و کلکی دیوانه بودنش را به دکتری ثابت کند، خوشحال است. عبارت دیگرش این است که در ایران عزیزمان دیوانه شدن شادی دارد و رهایی. هدایت امتیاز چاپ همه‌ی کتاب‌هایش را می‌فروشد، چنان ارزان که هزینه‌ی بلیط و چندماهی اقامت فقیرانه در پاریس شود و بعدها می‌فهمیم که بخشی از آن را هم برای خرج کفن و دفنش کنار نهاده بوده. هدایت میز کارش را هم می‌فروشد که نشانه‌ی روشنی است.

با کمی آشنایی با تاریخ ایران و فرهنگ روشن و سیاه ایران می‌توان حدس زد که اندوه، رنج و زجر هدایت چه بوده برای انتخاب سرزمین مرگش و رخت بربستن به آنجا. او از ترس مرگ به قصر بلورین سلیمان پناه نمی‌برد. او به میل خود عزراییلش را به پاریس دعوت می‌کند تا یادش بدهد داستان خودکشی وی را چگونه خلاقانه و زیبا بنویسد.

بعید می‌دانم عزراییل نویسنده‌ی خوش‌استعدادی باشد.

دومین نام غلامحسین ساعدی است.

ساعدی در به خط درآوردن داستان، همان قدر هنرمند و خلاق است که محصص در خط‌هایش . تاریکی‌ها، اندوه او بر مردمان خرافی و کینه‌اش به حاکمان شقه‌کن و دارزن را هم دارد. انقلاب اسلامی او را پناهنده‌ی پاریس کرد. در حالی‌که زخم شلاق‌ها و تحقیرهای سازمان اطلاعاتی رژیم قبل را بر تن و روح داشت.

در تبعید تلاش بسیار کرد. اما داستان‌های کوتاه شاهکارش که هیچ کم ندارند از خوان رولفو نتوانستند چنان که حقشان است به جهان راه پیدا کنند.و تخیل سوررئال و جادویی‌اش که اگر فرصت و مجال و اجازه می‌یافت، بعید نبود مارکزوار بشکفد، حرام‌شده ماند و ماند. با کمی آشنایی با تاریخ و فرهنگ مغرور و حقیر ایرانی می‌توانیم حدس بزنیم که ساعدی تا چه حدهای تحمل‌ناپذیری اندوه و رنج و زجر داشته.

او از ترس مرگ به سوی بارگاه بلورین سلیمان دست دراز نکرد. بادِ خون‌ بوی انقلاب او را به پاریس انداخت. به او گفته شده بود که اگر بنوشد می‌میرد. مانند شوالیه‌ی اینگمار برگمن ننشست با مرگ شطرنج بازی کند. ایرانی‌ها پوکر بهتر از شطرنج بازی می‌کنند. پس نشست با مرگ و بازی کرد. پوکر بدون ودکا یا ویسکی هیچ طعمی ندارد. نوشید و به هر باخت و بردی به مرگ هم نوشاند و در خلال ورق گرفتن‌ها، برای او از داستان‌های نانوشته‌اش روایت کرد و بیشتر نوشاندش.


شهریار مندنی‌پور

مرگ را با داستان و ودکا مست کرد. پس از آخرین داستان، مرگ خواند: همه‌اش. و تمام ژتون‌هایش را هل داد وسط. غلامحسین هم قبول کرد. مرگ شادمان دستش را رو کرد. سه شاه و دو سرباز. ساعدی ورق‌هایش را رونکرده ریخت زمین و گفت باختم و آخرین لیوانِ تلخوَشش را به سلامتی مرگ سرکشید. بعدها بعد عزراییل فهمید که او سه آس و دو بی بی برزمین انداخته. ساعدی سعی کرد به مرگ تخیل نوشتن مرگ را یاد دهد.

بعید می‌دانم مرگ از بازی ساعدی چیزی یاد گرفته باشد. و بعید می‌دانم که مرگ اصلن پوکرباز خوبی باشد. به محض این‌که صورتش را ببینی می‌فهمی چه ورقی در دستش دارد. منتها متاسفانه کم پیش می‌آید که برگ‌های ما برنده‌تر از او باشند، و اگر خدای ناکرده، استثنائن، شانسی یا برحسب قدرتمان، حتا سه آس و دو بی بی در دست داشته باشیم، همه چیز از قبل برای ما طوری مهیا شده که ترجیح می‌دهیم بازی را با قبول باخت تمام کنیم.

تمام راز در آن لحظه نهفته که قبول می‌کنی: همه‌اش

اردشیر محصص بیشتر از ساعدی توانست با زبان هنرش با جهان حرف بزند. شاید بختیار بود یا شاید آن قدر پراستعداد و توانا بود که کم و بیش به حقش رسید. اما سیاهی آثارش و تشنج‌ها و تردیدهای هاملت‌وار خط‌هایش نشان می‌دهند چه دل خونی از خفقان‌های سیاسی ـ فرهنگی ایران داشته است. بی‌جهت نیست که روزنامه‌ای که هر برگش نفرت و دروغ توزیع می‌کند ـ یعنی آن چه که محصص با قلمش رسوا می‌کرد ـ از مرگ او شادی کرده است.

کیهان نوشته است: «اردشير محصص، طراح و كاريكاتوريست فراری كه به ضديت با اسلام و تمسخر مردم ايران معروف بود، در خارج از كشور مرد. وی كه در سال ۱۳۱۷متولد شد، پس از انقلاب اسلامی از ايران گريخت و در خارج از كشور با نشريات صهيونيستی و ضد ايرانی عليه باورهای دينی و ملی ايرانيان به همكاری پرداخت. طرح‌ها و كاريكاتورهای وی كه در سه دهه گذشته در آمريكا و اروپا منتشر شده است، آميزه‌ای از رويكردهای لائيك و نفرت نسبت به اعتقادات اسلامی است.

در كنار اين وجوه، محصص همواره در آثارش تمسخر اسطوره‌های قدسی مسلمانان را دنبال كرده است. گفتنی است برخی از همفكران وی در داخل و خارج كشور برای انتقال جنازه‌ی او به ايران تلاش می‌كنند. يكي از مقامات غربی كه برای انتقال جنازه اردشير محصص به ايران اصرار دارد، به همفكران وی گفته است دفن محصص در قطعه‌ی هنرمندان می‌تواند ديگران را هم به الگوبرداری از آثار ضد دينی اردشير محصص ترغيب كند!»

جایی نوشته‌ام که کلمه نویسنده را نفرین می‌کند. کلمات دوست دارند سر جای خودشان باشند و آرام و قرار قدیمی‌شان را حفظ کنند. ولی بعضی از نویسندگان، مسئولیت‌ها، زیبایی‌ها، گزندگی‌ها و تاریکی‌هایی بیشتر از آن چه در توان آنان است بر گرده‌شان می‌گذارند. هدایت و ساعدی جزو نفرین شدگان بودند. و محصص هم شاید.

باید زمان بگذرد تا بتوانیم قاطعانه داوری کنیم که او نیز جزو یکی از آن چهره‌های درخشان نفرین شده به وسیله‌ی هنرشان هست: نفرین‌شده به لرزش دست و نابینایی به وسیله‌ی خط‌ها. چرا که خوب آن‌ها را می‌شناخت. توانا افشایشان می‌کرد، عادت‌هایشان را به هم می‌ریخت و به زنجیرشان می‌کشید تا نمایان کنند جهل و تحقیر شدن و قصابی شدن انسان را.

او از کاخ بلورین سلیمان کمک نطلبید. به این سرزمین آمد و به دارآویخته‌شدگان، تیرباران شدگان، مسخ شدگان خرافات جنسی، و هجو جباران را با خود آورد. او هم سرانجام با مرگ بازی کرد. منتها بر ورق‌هایی که به دست مرگ داد و خود در دست داشت نقشی از آس و بی بی و سرباز نبود. نقش‌هایی بود که در طول عمر با اندوهان و رنج‌های ایرانی‌اش کشیده بود.

کمبریج، ۲۹ سپتامبر

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

هیچکس به چنین زیبائی نتوانسته تا کنون از مرگ هنر مند ایرانی دور از وطن سخن گوید. 32 سال زندگی در امریکا . دور بود از تاتر که عشق و زندگیم بوده و هست و بسیار دیگر همکارانم دور از وطن. چنین سر نوشتی را برایمان رقم زده است. و این
وهم زندگی در غربت است. و در چنان توصیف شده ای توسط شهریار مندنی پور ... واقعیتی درد ناک است. از سر نوشت هنرمندان ایرانی در غربت....

-- مسعود چم آسمانی ، Oct 16, 2010 در ساعت 10:00 PM

Mr. Madanipour, I would like to thank you for this insightful article . best regards,


-- بدون نام ، Oct 16, 2010 در ساعت 10:00 PM

گه ملحدو گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد.

سپاس جناب مندنی پور.

-- rahele ، Oct 16, 2010 در ساعت 10:00 PM

آفرین...حقا به شهریار...

-- مرتضا خسروی ، Oct 17, 2010 در ساعت 10:00 PM