رادیو زمانه > خارج از سیاست > داوری و جوایز > گزارش اهدای جوایز قلم زرین زمانه | ||
گزارش اهدای جوایز قلم زرین زمانهپونه ایرانیبرگزاری مراسم قلم زرین زمانه، با همه ارزش و خوب بودنش، برندگان اصلی خود را کم داشت، و برگزاری مراسم در ایران، بدون حضور عوامل رادیو زمانه، دشوار و حتا ناممکن مینمود؛ مسئولیتی که به من داده شد. فکر میکنم مسئولیت سنگینی روی دوشم بود. وقتی مهماندار هواپیما گفت: "مقصد ما تهران است." تهران با همه عظمتش شده بود نقطهای که من میبایستی از آن نقطه به خانهی "سیمین دانشور" میرفتم تا لوح تقدیر، قلم زرین زمانه، هشتاد و پنج شاخه گل و نامه عباس معروفی را بهدستش دهم. و بعد از آن به دیدار سه تن از داوران قلم زرین زمانه، ساکن در ایران بروم تا تقدیرنامهی مدیر زمانه و دبیر مسابقه را بدستشان برسانم. و آنگاه برندگان جایزهی قلم زرین زمانه. به تأکید مهدی جامی مبنی بر "نهایت احترام" میبایستی تک تک برندگان را پیدا کنم، تماس بگیرم، قرار بگذارم و راه بيفتم با: قلم زرین، لوح تقدیر و یک دوره هشت جلدی فرهنگ سخن. نمیدانم چرا ما ایرانیها چنین شکاک و بدبین شدهایم؟ حق داریم؟! نمیدانم! تنها پیمان هوشمندزاده عزیز بود که علیرغم همه کارهاش و گرفتاریهاش به داد من رسید و کمک کرد تا قابها به موقع آماده باشند و فراتر از آن همه چیز همانطور باشد که ما تلاش میکردیم . با اينهمه، به ديدار تک تک شان رفتم، و در نهايت احترام، امانتیهاشان را به دستشان دادم. فقط سه نفر را نتوانستم پيدا کنم، که به هر حال جايزهشان را به دستشان خواهم رساند. دیدار با سیمین دانشور ساعت پنج عصر، روز سه شنبه 18 سپتامبر پشت در خانهی سیمین دانشور بودم. دلم میخواست کسی همراهم باشد، اما خانم دانشور خواسته بود که تنها به دیدارش بروم و گفته بود: «اگر کسی همراهت باشد، راهش نمیدهم. تنها بیا.» وقتی سوسن خانم (پرستار خانم دانشور) در را باز کرد، به این فکر میکردم که حالا سیمین دانشور را در چه حالتی و چگونه خواهم دید؟ اولین بار که به دیدار بانوی داستاننویسی ایران رفتم، سال پیش همین روزها بود. زنی که در عین سالخوردگی، اقتدار و صراحتی عجیب در کلامش داشت. بر مبل سبز رنگ قدیمیای که همیشه در عکسهاش دیده بودم، نشسته بود. سیگاری را با چای عصرانهاش دود میکرد و میگفت: «نیم قرن است که سیگار میکشم.» به دنبال نگاه کنجکاو من به در و دیوار پوشیده شده از عکسهای آلاحمد از جلال گفت و تفاوت عقایدشان و احساسشان به هم. دیدارکوتاهی که من را به گذشتهای دور و زیبا وصل کرد. تصویر زیبایی که کاش هیچگاه با دیدن دوبارهاش خراب نشده بود. پرستارش گفت: «خانم منتظر شماست. یعنی در واقع منتظر قلم زرین است.» و بعد اضافه کرد: «هر کسی که در این چند روز برای پرسیدن حال خانم تماس گرفته است، خانم گفتهاند که قرار است قلم زرین زمانه را دریافت کند.» نمیدانم در آن لحظه خاص منتظر من بود یا نبود. نمیدانم قلم زرین را به خاطر داشت یا نداشت. خسته و تکیده بعد از مدتها بستری بودن در بیمارستان به خانه برگشته بود و پرستار مدام میگفت: «خانم تازه کمی جان گرفته.» و من هیچ جان و رمقی نمیدیدم. کمی به من نگاه کرد و نمیدانم چیزی از حضور من فهمید یا نه. قلم زرین را از کیف درآوردم و جلو صورتش گرفتم. حالا کمی متفکرانه نگاهم کرد و من باز همان سیمین دانشور را در نگاهش دیدم. پرستار را صدا زد تا بنشاندش و تازه فهمیدم که چقدر زندگی میتواند غمانگیز باشد. کمی نگاهم کرد و گفت: «قلم را بده ببینم.» قلم را که در دستش میچرخاند و از زمانه میپرسید؛ از مدیریتاش، از بچههای زمانه و از مسابقهای که برگزار شده بود و از عباس معروفی که دلتنگ اوست. از مسابقه گفتم و داوران مسابقه. اینکه میخواستیم نفر اول تا سوم را در خانهی او معرفی کنیم تا جایزه را از دست سیمین دانشور بگیرند. گفت: «نمیتوانم.» و لوح تقدیر را خواست. و خواست که متن را براش بخوانم. لوح و قلم را در طاقچه خانه گذاشتم. کنار انبوهی از قاب عکسها، تندیسها و تقدیرها و باز به خودش بازگشتم که بیرمق روی تختش نشسته و نامهی عباس معروفی را میخواند. بزرگوارانه به من اجازه عکاسی داد و حتا اجازه قدم زدن در خانه. اجازه سرکشیدن در اتاق آلاحمد و چرخیدن در حیاط. همه چیز کند و غمانگیز میگذشت، بدون شک بسیار متفاوت با آنچه در و دیوار این خانه در طول این سالیان دیده بودند. خانهای ساکت و خلوت که تنهایی سیمین دانشور را بزرگتر مینمایاند. و تنها دو پرستار آنجا بودند، که کاش بدانند سیمین دانشور کیست! آن شب برای اطلاع دادن از اینکه وظیفهام را به انجام رساندهام، به مدیر رادیو چنین نوشتم: آقای جامی، سلام |
نظرهای خوانندگان
your text and report about Simin Daneshvar do not reflect nice feelings about her. I do not want to believe that Simin is not shining as she did ....
-- Azade ، Oct 3, 2007 در ساعت 12:49 AMمرسی از این متنی که اینجا نوشتین تا یادمون باشه چه کسایی هنوز دورو برمون هستن! بازهم یک عالمه مرسی
-- غزل ، Jan 17, 2008 در ساعت 12:49 AM