«از هیچ، همه چیز میسازیم»معصومه ناصریگفتگو با پيمان هوشمندزاده را بشنويد. آقای هوشمندزاده! شما عکاسی هستید که نویسنده است، یا نویسندهای که عکاس است؟ راستش شغل من عکاسی است؛ نویسندگی هم میکنم. حقیقتاش من خودم هنوز نتوانستهام اینها را از همدیگر تفکیک کنم. نمیتوانم بگویم که، خب حالا مثلاْ عکاس هستم یا نویسنده. ولی ظاهراْ این طور است که بیشتر به عنوان عکاس، من را میشناسند. من البته هیچ داستانی در طول زندگیام ننوشتهام. ولی مدل نوشتن داستان چيست؟ آفرینش است یا ساختن؟ آفرینش است. از هیچ، همه چیز میسازیم دیگر. این «هیچ»ها قبلاْ جایی وجود ندارند؟ چرا هست. ولی تا جایی ثبت نشود که هنوز چیزی نیست. رابطهات با آدمهای داستانهایت چطور است؟ رابطهام باهاشون خیلی خوبه. من مشکلی با هیچ کدام از کارهایی که میسازم، ندارم. این قدر درگیرشان میشوی که توی زندگیات باشند، اذیتت کنند، خستهات کنند؟ وقتی شروع به کار میکنم، خب بله؛ دائماْ بهشون فکر میکنم. البته مثلاْ آن چیزی که من از شخصیتام تصور میکنم، ممکن است کس دیگری که بخواند، این تصور را نداشته باشد. ولی فکر میکنم خیلی جاها شخصیت چیز دیگری میگوید و خواننده چیز دیگری میگیرد. البته من از این قضیه اصلاْ ناراحت نیستم؛ ولی خب، برایم جالب است. مثلاْ بیشتر وقتها پیش میآید که مثلاْ من متنی را که فکر میکنم خیلی ناراحتکننده است، برای کسی میخوانم و میبینم که آنها مثلاْ میخندند. اما از این قضیه اصلاْ ناراحت نیستم. توی مسیر ساختن داستان... ساختن داستان نه، توی مسیر آفرینش داستان، مثل وقتی که عکاس هستی و یک کادر میبینی، میگویی چه کادری! و یا یک تصویر یا صحنهای میبینی و میگویی چه عکسی! توی داستاننویسی هم این شکلی است که بگویی آه، چه کاراکتری! این رفتار جان میدهد که ازش یک قصه ساخته بشود یا یک چنین چیزی؟ نه، نه! من اصلاْ در مورد داستانهایم هیچ وقت نشده که فکر بکنم. ممکن است که مثلاْ ایرادهایش را بردارم و بگویم خب، این داستان خوبی میشود. ولی هیچ وقت آن داستان را ننوشتم. خب پس از کجا آنها را میآوری؟ خب شروع میکنم و بعد داستان میشود. اصلاْ زیاد کوششی برای این که داستان بنویسم، نمیکنم. البته خیلی برایم کار سختی است. ولی هیچ وقت در موردش فکر نمیکنم که چه اتفاقی میافتد؛ همین طور زنجیروار جلو میروم. یعنی شروع میکنی به نوشتن و اتفاق میافتد؟ بله، همیشه مینشینم و شروع میکنم به نوشتن و هيچ وقت فکر نکردم خب حالا بعدش چه اتفاقی بیفتد. همین جوری میروم جلو. یک عالمه داستان دارم که خب جلو نرفت و دوباره انداختنمش رفته یا یک گوشهای مانده که حالا تا بعدها، شاید دوباره اصلاح بشود. ببین مثلاً ظهر از خواب بیدار میشوی و فکر میکنی که الان باید بنشینی و بنویسی: قلم، کاغذ یا کیبورد. خب؟ بعد مینشینی و آن داستانت را ایجاد میکنی. منظورت این است که بهطور حرفهای صبح بلند میشوم میآیم توی آتلیهام و مینشینم مینویسم؟ نه، نه! حرفهای نه! ببین مثلاً امروز صبح... امروز ظهر پا میشوی و فکر میکنی که امروز باید این داستان را بنویسی، یا باید یک داستان بنویسی. نه، معمولاْ این طوری پیش میآید که من مینشینم پای کامپیوتر و میدانم که میخواهم یک چیزی بنویسم. پس شروع میکنم به نوشتن. بعد در جملهی اول تقریباْ تکلیفام روشن است که میخواهم داستان بنویسم یا میخواهم یک مطلب باشد. همین داستانی که برای «قلم زرین» فرستادی، این داستان را یادت هست چطوری آفریدی؟ این را... بله، یادم میآید. ولی ترجیح میدهم در موردش صحبت نکنم. آخر خیلی وضعیت عجیب و غریبی برای این داستان پیش آمد و اصلاً قرار نبود داستان بشود. بعد به نظرم آمد که دارد یک داستان شکل میگیرد. خب من هم ادامه دادم. تو از نویسندههای نسل کیبورد هستی، یا قلم و کاغذ؟ راستش تا یک سال پیش با قلم مینوشتم. ولی الان فقط با کامپیوتر کار میکنم. یادم هست که کتابی هم نوشته بودی که تیراژش خیلی محدود بود. بالاخره چند تا ازش فروش رفت، آن کتابی که خودت دستنویس نوشته بودی؟ همهاش فروش رفته، ولی یک چند تایی را من نگه داشتم، یعنی همین طور سفید مانده. به خاطر این که به نظرم آمد چند تا از آن متنها در واقع متنهای خوبی نیست. این چند تای آخر را نگه داشتم تا دوباره بازنویسی بشود، یا از توی آن حذف بکنم یا اضافه بکنم. من هم یک نسخهاش را دارم... نمیدانم، اسمش یادم رفته... «حذف به قرینهی مستی»! بله «حذف به قرینهی مستی». از این چند کتاب نسخه نوشتی؟ صد نسخه. باز هم میخواهی کتابی را به این شکل منتشر کنی، با مخاطب و تیراژ محدود؟ فکر نمیکنم این کار را بکنم. برای این که واقعاْ مچ دستم خیلی درد گرفت به خاطر این کار. چقدر طول کشید تا این صد تا کتاب را بنویسی؟ آن را... تا جایی که داشتم مرتب کار میکردم، فکر کنم نزدیک به دو-سه ماه طول کشید. در مورد این داستان «ها کردن» حرف بزنیم؛ یا اصلاً در مورد داستانهایت. میتوانی پارهشان کنی، میتوانی همین داستان را از بین ببری؟ اصلاْ! امکان ندارد! داستانی که کامل شد، اصلاً امکان ندارد بتوانی از بیناش ببری. کامل یعنی چی؟ این که داستانی را شروع کردم، بعد تمامش که کردم، امکان ندارد از بین ببرمش. مگر این که خیلی ازش گذشته باشد. یعنی مثلاً تازه من داستانی را که چه میدانم، سال ۷۰ نوشتم، توی این اسبابکشیها که نگاهش میکردم، مثلاً به نظرم آمد چه داستان بدی است و انداختمش دور. خیلی پیش میآید که با داستانهای نیمهکاره این کار را بکنم. یعنی داستانی که کامل نشده، ماجرایش به سرانجام نرسیده و تو میاندازیش دور؟ البته داستانهای خیلی کوتاهی، مثلاً دو یا سه صفحهای هستند. مثلاً داستانی که چه میدانم، البته من خیلی کم داستان این جوری دارم. یعنی اصلاً دو-سه نمونه این جوری دارم که نیمهکاره مانده، ولی آنها را هم دیگر دلم نمیآید بیندازم دور. بعد در مورد مخاطب، مخاطب که نه، خوانندهی داستانت اگر بخواهیم حرف بزنیم، اگر چند نفر داستانت را بخوانند، خیلی خوشحال میشوی؟ هرچه بیشتر، خب بهتر. آنهایی که داستانهایت را خواندهاند، درکت میکنند؟ نوشتهات را، و تو را درک میکنند؟ خب تو بعضی موارد خیلی درک میکنند. یعنی دوستانی دارم که البته گفتم، خیلی بستگی به این دارد که چقدر با آدم باشند، چقدر با جهان داستانی آدم جلو آمده باشند. تا این که یک نفر مثلاً بیاید اینجا و من بهش بگویم، خب این را هم من نوشتهام، این کتاب را هم من نوشتهام و بیا بخوان. انگار که یکدفعه انداختیمش توی فضایی که زیاد هم علاقهای ندارد که این فضا را بشناسد. وقتی که آدم داستانش را منتشر میکند، قاعدتاْ میخواهد که آدمهای دیگر ببینند و بخوانندش. بله. تو به اسم در کردن فکر کردهای؟ به معروف شدن؟ کی؟ نمیدانم! یک نویسنده چند سالش بشود، معروف میشود؟ نه، منظورم این است که کی به این قضیه فکر کردم. آره مثلاً وقتی ۱۸ سالم بود، برایم خیلی مهم بود؛ ولی الان نه! به این فکر نکردهای که جایزهی بزرگ بگیری؟ نمیدانم بزرگترین جایزه... من توی مسابقه شرکت کردن را خیلی دوست دارم. چی بهت نشان میدهد مسابقه شرکت کردن و برنده شدن و... اصلاً به من نشان میدهد که کجای این جریان هستم. این که عقبترم، جلوترم. و بالاخره مدام خودم را مقایسه میکنم با کسانی که دارند کار میکنند. حالا این اتفاق توی داستان نوشتن خیلی کم افتاده، ولی خب توی عکاسی تقریباْ من در تمام مسابقههایی که برگزار میشود، شرکت میکنم. البته حالا یک چند وقتی است که کمتر شده و مشغول نوشتن هستم. ولی مسابقه شرکت کردن را خیلی دوست دارم. و پیمان هوشمندزاده کجای این جریان هست؟ با توجه به مسابقههایی که شرکت کردی، نظری که نویسندههای دیگر درمورد کارت دادهاند یا مردم در مورد کارت نظر دادند. از داستان میگویید؟ در مورد داستان میگویم. در مورد داستان فعلاْ هیچ جوری نیست. چرا! بالاخره برنده شدهای یک جاهایی. نه جای مهمی نبوده، جای مهمی نبوده. یک چیزی هست که حداقل من فکر میکنم توی این همه مسابقهای که شرکت کردم، این تجربهای که از عکاسی دارم، به من یاد داده که حداقل در این جریان، متوهم نباشم. من به این قضیه آگاهم که الان جایی نیستم توی داستاننویسی. ببین، نخندی! ولی به نوبل ادبیات فکر کردی؟ هیچوقت! پس میخواهی آخر آخرش چی بشوی؟ من همینی هستم که هستم دیگر. چیزی قرار نیست بشوم. همین هستم دیگر. یعنی خیلی سر و صدا کردن، یک عالمه آدم داستانهایت را بخوانند، تیتر یک شدن... نه، اصلاً به این چیزها من فکر نمیکنم. در حال حاضر اصلاً به این چیزها فکر نمیکنم. شاید یک زمانی، گفتم، برایم جذاب بود که حالا برایم نقد بنویسند یا تعریف بکنند از کاری که کردم. ولی الان خیلی موقعیت خوبی دارم برای خودم. دارم کار میکنم، آرام. یک آتلیهای دارم، به کارهایی که دوست دارم میرسم. کاری که دارم میکنم لذتش برایم خیلی مهمتر است. این نتیجهی بزرگ شدن روحت است یا تعارفهای ایرانی؟ نه، نه. تعارف من اصلاً بلد نیستم. بعد هم نتیجهی بزرگ شدن روحم، فکر نمیکنم باشه. یک سؤالهایی میخواهی بکنی که دوسر بُرد باشد... باشه. من از این وضعیتی که هست، دارم لذت میبرم. مثل تمام مردم که دارند کار میکنند. میدانی! مثل همین بقالها و چقالها. زندگی میکنند و از زندگیشان هم لذت میبرند. من هم الان تازه به آن آرامشی که میخواستم، رسیدهام. برویم سر داستانت. میشود ما چندخطی از داستانت را بشنویم؟ من اتفاقاْ گشتم ببینم چه پاراگرافی انتخاب بکنم تا بخوانم که نتوانستم انتخاب بکنم. یک پاراگراف را میخوانم. اگر شما دیدید خوب بود، که همان را ادامه میدهم. وقتی کف دستم عرق میکند، میفهمم که گرمش شده. دستم را که باز میکنم، خودش را به خواب میزند. یعنی که باید نازش را بکشم. ناز کشیدنشان با آدمها فرق میکند. بین پرستوها، فوت کردن یعنی ناز کشیدن. ولی دوست ندارند که زیاد نازشان را بکشی. اگر دو بار پشت سرهم نازکشی کنی، یعنی یک شوخی خیلی بد. آن قدر بد که وقتی پرسیدم، حتی، خجالت کشید بگوید. فقط گفت: «یک بار در میان نازم را بکش.» با انگشت آرام میزنم کف دستم. چشمش را باز نمیکند. خیلی ملایم فوتاش میکنم. یواشکی نگاه میکند، و بعد یک دفعه غشغش میخندد. به خیال خودش به من کلک زده. این کار بین پرستوها یک شوخی خیلی خیلی بامزه است. ----------------------- سخنان مدير راديو زمانه، در مراسم «قلم زرین زمانه»
|
نظرهای خوانندگان
برای خانم ناصری احترام قائلم اما این چندمین بار است که مصاحبه های ایشان را میشنوم و هر چه بیشتر تأسف میخورم. حاضر جوابی و استفاده از لحن به ظاهر صمیمی همیشه کارساز نیست و بدون اطلاعات لازم و وافی نمیتوان پرسشگر دلنشینی بود. به عنوان یکی از مخاطبان همیشگی «زمانه» پیشنهاد میکنم به جای استفاده از شخصی واحد در مصاحبه های متعدد، بنا به فراخور از کسانی استفاده کنید که در زمینهی مورد نظر صاحب نظرند و توانایی هماوردی با مصاحبه شونده را دارند.
-- ThirdMan ، Sep 14, 2007 در ساعت 10:41 PM