رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
داستان 464، قلم زرین زمانه

ممنوعه

... همیشه آدم فکر می کند باید دیگران خوب باشند اما
این طوری نیست. بیشتر وقت ها همه بد می شوند .

هر عینکی که به چشم می زنیم باز هم نمی شود.

این موضوعات ممنوعه از این جا پیدا می شود.

مثلا فیلم پل های مدیسن کانتی .

مال اسپیلبرگ نیست مال کوین کاستنر است

هم بازی می کند هم کارگردان است.

مثل علی دایی که هم در سایپا بازی می کند هم در

سایپا مربی است هم البته توی زمین

بازی تف می کند.

(زنهای حامله که ویار دارند لطفا بازیهای سایپا را نبینند.)

یک مثال ملموس زدم یک مثال نا ملموس . حالاشاید شما

که این داستان را می خوانید هر دو

مثال برایتان ناملموس باشد.

اصلا این مقدمه چینی برای چی بود یادم رفت.

داستان را شروع می کنم. آهان یادم اومد

حکایت موضوعات ممنوعه بود.

یعنی توی دین و اخلاق و عرف (بعضی جاها )

یک تابو هست .

یعنی وارد شدن در آن خطرات زیادی دارد

مثل کفر و الحاد و مرگ.

یادم هست یک سریال تلویزیونی بود ؛

یک زن شوهر دار – بچه دار ملاقات های پنهانی با

یک مرد غریبه داشت.

همسایه ها فهمیده بودند .

زن هم عذاب وجدان داشت.

باید یک هفته صبر می کردی تا بفهمی این

مرد کجای زندگی زن بوده است که حالا بیرون آمده است.

خوشحالی من از این بود که یک موضوع ممنوعه پا یش

به برنامه های تلویزیونی باز شده است .

زن داشت به خانواده اش خیانت می کرد؟.

مرد چرا زن را تهدید می کرد؟

در قسمت بعد معلوم شد این مرد

برادر زن بوده است که زندان بوده و

حالا آزاد شده است ! مسخره بود .

اما این را که می خواهم بگویم دیگر مسخره نیست.

خودم توی مدارک محرمانه دیدم. خواندم .

حتی بعد ها رفتم با او صحبت کردم .

حالا کاری نداشته باشید چطور – از کجا و چگونه .

اصلا من خرم ! ما خوشمان می آید حرفی بزنیم

قمپز در کنیم بعدش

مثل خر توی گل گیر می کنیم و به

غلط کردن می افتیم .

اصلا این داستان تخیلی است .

من نشستم و برای خودم خیال بافی کردم همین !

آیا شما می دانید قلعه توی تهران کجا بوده ؟ .

می دانید در آن جا چه اتفاقی می افتاده است؟

قدیمیها می دانند .

برای نسل جوان می گویم .

امروز دختر های فراری کجا می رن ؟

آن وقت ها می رفتن قلعه ! ( به اون ناحیه هم می گفتند).

کجا بود ؟

بین گمرک و میدون قزوین. پشت فارابی .

بیمارستان چشم پزشکی فارابی .

اول انقلاب که نه – چند سال بعد محتشمی پور

که وزیر کشور بود خرابش کرد.

تازه سر و سامون گرفته. بیشترش شده

مجتمع فرهنگی رازی .

یک مقدارش هم رفته به حساب فارابی .

صاحب های اون خانه ها و مغازه ها چطوری راضی شدند .

کجا رفتند ؟ نمی دانم.

یک مغازه جیگرکی هست توی محله بابام .

توی دوره شاه عرق فروشی بود

حالا توش صاحب مغازه نماز می خونه .

نمی دونم همون عرق فروشه حالا

نماز می خونه یا یکی دیگه اس.

حالا هم اگه برید توی مغازه بوی عرق می ده.

چون بازسازی نشده – همون طوری مثل گذشته.

اون موقع هم دختر فراری داشتیم .

زن فراری داشتیم . زن خراب

مثل الان تا دلت بخواد داشتیم.

می گن طالقانی اول انقلاب توی مجلس شورای اسلامی

گفته : هر خونه ای یه مستراح لازم داره .

قلعه رو خراب نکنید. کنترلش کنید. اما خرابش کردند.

هاشمی رفسنجانی دوره دوم رییس جمهوری نه

دوره دوم ریاست مجلس شورای اسلامی ؛ توی

خطبه های نماز جمعه یک بحثی را باز کرد به

نام تشکیل صیغه خانه ها .

بعد هم ولش کرد . چون افکار عمومی هنوز آماده نبود.

به خدا من مر-د-م . زن نیستم . همش دارم

پرحرفی می کنم .

اصل داستان را برایتان نگفتم .

سرتان درد گرفت .

آخه من هر وقت از اون منطقه رد می شم یاد

مستراح های زیادی می افتم که

توی شهر حرکت می کنند موبایل دارند. از

خودشون خونه دارند. ماشین دارند.

فقط کافیه یکی از این سه تا آدرس را داشته باشی

همین!.

تازه اون موقع توی این مستراح ها یا سفلیس بود یا

سوزاک که مداوا می شد.

الان یه وبا هست به نام ایدز.

درمونش مرگه. بهش می گن طاعون قرن بیستم.

حالا کاری هم نمی شه کرد خب فکر کنم

پیام های تبلیغاتی را دادم .

پیام های بهداشتی همین طور .

پیام های فرهنگی هم توش بود.

بریم سر اصل مطلب – یعنی داستان .

میگن سپاه ریخته بود طرف را برده بود.

راست و دروغ معلوم نبود .

من خودم اونجا بودم . لباس های پلنگی داشتند .

ام فایو داشتند. ریش داشتند.

درجه نداشتند. آرم سپاه نداشتند.

یکی که ریش داشت و فرت فرت سیگار می کشید گفت

یگان ویژه است .

زیر نظر مستقیم آقاست.

آقا را اون قدر تمیز و شسته رفته گفت که
فکر می کردی یه عمره

صبح ها با آقا می ره کوه – برگشتنی تجریش

کله پاچه می زنن.

معتاد بود .

از این پا منقلی های چس خور . !.

از این ها که ساقی می شن تا یه

پک گدایی کنن. حیف آقا .

خلاصه ریختن دورش و بردنش. طرف هیکلی بود.

بعدش ریش داشت . یعنی خیلی برادر بود.

از خیلی هم خیلی تر.

تموم کاسب های گمرک جمع شده بودند.

اصلا آماده نشستن یه چیزی بشه

جمع بشن و بیان تماشا.

طرف را بردند.

من مثل همیشه آن طرف ها می چرخیدم .

جایی که فقط توی فیلمفارسی ها

قلعه بودنش را دیده بودم .

به تبلیغات سر در سینمای نبش در فارابی

توی کارگر جنوبی خیره می شدم.

تمام روزهای خدا تاراج را نشان می داد یا تشریفات را
یا مشت را .

همیشه عکس جمشید آریا اون بالا بود .

فرقی نمی کرد چه فیلمی را نشان دهد

. یکی از آرزوهایم این بود که بروم توی این سینما .

داشت یادم می رفت؛ کانی مانگا را هم نشان می داد.

چاره ای نیست باید به پرحرفی های من گوش کنید.

آخرش داستان را برایتان تعریف می کنم.

می گفتن امیر سپاه بوده است!.

لباس شخصی تنش بود اما گفتم خیلی برادر بود.

از خیلی هم خیلی تر.

همین طور که داشتم قدم می زدم و تصور می کردم

روزگار قدیم است و زن ها سر کوچه –

دم درخونه – توی خیابون –

دنبال مشتری می گردند. یک دفعه سر و صدا بلند شد

فکر کردم باز یک جیغله اومده ماست خوری با جیب خالی .

ژتون نگرفته رفته داخل و ک-ف-ش بریده .

بزن بهادرها هم ترتیبش را دادن و پرتش کردن بیرون .

اما نه برادر را گرفته بودند و می بردند.

سر و صدا می کرد اما می بردنش به راحتی .

برادر کی قلعه بوده ؟هیشکی نمی دونست.

افرادی که توی گمرک می چرخیدند پرت و پلا

زیاد می گفتند.

مجبور شدم همه احتمالاتی را که توی ذهنم

می آمد بر زبان بیاورم.

شاید هم ماجرا یک چیز دیگری بوده است.

یک نقل این است که

برادر قبل از این که برادر باشد دوره طاغوت

بزن بهادر قلعه بوده است ( هیکل داشت.)و

بعد عاشق شهین پابلنده می شود و بعد

حوصله اش سر می رود و توی همین بگیر و ببند

انقلاب می شود و او توبه می کند و

انقلابی می شود وکمیته ای می شود و

حالا باز حوصله اش سر رفته است و برگشته

به اصل خویش و روزگار خویش.

اومده محله قدیم و فیلش یاد هندستان کرده و

شهین پابلنده – و نشسته به اشک ریختن

درست بالای سر جای اتاق شهین و

حسرت خورده و نیروهای ویژه اومدن بردنش.!.

خوش به حال شهین اگه پیش خدا بی آبروست ،

یک خاطر خواه

امیر داره – امیر سر لشکر – سرتیپ و ...

این همان غم غربت است. نوستالژیا .

یک نقل دیگه اینه که

آدمیزاد توی هر چیز اولین تجربه اش

براش یک حس و حال دیگه داره – مثلا

اولین بار که بستنی خورده – هنوز که هنوز است

مزه آن بستنی زیر زبانش است.

بعد از آن هزار تا بستنی خورده است ولی

اون اولی یه چیز دیگه اس.

می دونید اولین تجربه همیشه بهترین تجربه است.

خب جوانی بوده و جاهلی .

به هر حال او یادش رفته که :

پاک بودن در جوانی شیوه پیغمبری است.

بعدش هم انسان جایز خطاست .

توبه می کند درست می شود.

به هر حال ایشان در جوانی دمی به خمره زده است و

آمده شهر نو و

شهین پابلنده را تجربه کرده است و

این جماعت فواحش

در ایران کمی تا قسمتی احساساتی برخورد می کنند .

مثل کارخانه (شهر نو ) ترکیه که

نیستند – ماشینی – بی احساس و زمان نگه دار .

بعد از اتمام زمان؛ قلچماق ها مرد را به

زور بیرون می کشند .

اینجا آن موقع بد کاره ها هم احساس داشتند!.

خلاصه دل به شهین می بندد. چند باردیگه هم می رود .

بعد شبی از شبها توی اون اتاق گرم و لذت بخش

شهین تقاضا می کند که

مرد آب توبه بر سر و رویش بریزد و بروند

سالهای سال با خوشی زندگی کنند و

بروند امام زاده و بچه دار شوند و

این طوری که می شود

مرد بی خیال می شود و دیگر به شهر نو نمی رود و

سالها می گذرد و آنجا خراب می شود و

دیگر به شهر نو نمی رود و حالا امروز مرد

امیر شده آمده خاطرات گذشته را زنده کند.

نقل سوم اینکه امیر خواب نما شده است و

قرار بوده در این محله

امانتی را از زیر خاک بیرون بیاورد و به دست

صاحب اصلی اش برساند.

اصلا یک نقل بهتر –

امیر خواب شهین را دیده و او که در این

سن وسال همه چیز دارد به جز

بچه –

به دنبال سر نخی از بچه شهین می گردد که

شهین اجازه داده از او داشته باشد.

یک فرزند نامشروع که قرار است

تمام مایملک امیر سرلشکر را صاحب شود و

حالا امیر به دنبال او به منطقه آمده تا

شاید رد پایی پیدا کند.

از این نقل قول ها الی ماشاء الله هست .

اما واقعیت چه بوده است ؟

امیر سرلشکر آنجا چه می کرده است و

آخر و عاقبت او چه خواهد شد؟.

چیزی معلوم نیست.

همه چیز حالت عادی خود را خواهد گرفت و

یک مسئله حل نشده و مبهم به

مسائل حل نشده و مبهم دیگر اضافه خواهد شد.

Share/Save/Bookmark