|
داستان 462، قلم زرین زمانه
شب هنگام
پاسي از شب گذشته به همراه رفقا توی سواری ِ یکی از بچه ها نشسته ايم، دربارة گل هاي پژمردة جارموش حرف ميزنيم فيلم را امروز ديديم البته مٌثله شده اش را شايد باور كردني نباشد ولي از شارون استون فقط نامش باقي مانده بود آن هم درتيتراژ! ولي آنقدر مانده از فيلم كه كفاف حرفهاي توي اتول رابدهد ازهمه چيزحرف ميزنيم از تيتراژ ونامه وكاغذ صورتي ، بازيِ بيل موراي و ... حرفها تمامي ندارد و وقتي هم نمانده ناچاراً ادامة بحث بايد بماند براي فردا چون هيچ كدام نمي خواهيم شب را توي خيابان بخوابيم، توي راه به همه چيز فكر ميكنم ،به فيلم هایی كه بايد بسازم به كتابهایي كه بايد بنويسم به تمام چيزهایي كه به خاطر عشقم به سينما وتئاتر قيد شان رازدهام و و و...
چیزی نمی گذرد که به چهارراه ِ پاسدران میرسم باید از تاکسی پیاده شوم وباقی ِ مسیر را پای پیاده گس کنم خیابان به شکل رعب آوری خلوت است، مدتی است که برف شدیدی باریدن گرفته وزمین راسفید پوش کرده ومن به خیابان فکر می کنم که انگار گرد ِ مرده اش پاشیده اند حتی جای پای ِ یک حیوان دیده نمی شود ، انگار به منطقه ی مرده ای پای گذاشته ام ،جایی در آینده یا گذشته ، در بی زمانی مطلق به هر روی گویی ندایی هی می زندم که از اینجا بروم و من هم به شدت اجابتش می کنم حالا چرا ؟ نمی دانم ، تازه به سرعت پاهایم افزوده ام که ناگهان مرد ِ جوانی در آن طرف ِ چهارراه ظاهر می شود به خودم فحّاشی میکنم وبه چشم هایم که آدم ِ به آن بزرگی را ندیده اند ،با اینکه از دیدنش یکه خورده ام سعی میکنم خیلی طبیعی از کنارش بگذرم امّا چشمم که به زمین میافتد از وحشت غالب تهی می کنم ، نه اشتباه می کنید سم ندارد ، امّا رد ِ پایش روی زمین نیست دارم فحش هایی که را که به خودم حواله کرده بودم، پس می گیرم که باز همان ندا توجیه ام می کند که شاید خیلی وقت است که آنجا ایستاده و رد ِ پایش رفته زیر برف ، دلم می خواهد به ندای درونم بگویم که مگر مترسک است که یکجا خشکش بزند و ردّ پایش برود زیر برف امّا دوباره اجابتش می کنم واین بار برای چه ؟ بازهم نمی دانم ! می خواهم دوباره به سرعت پا هایم بیافزایم که یک سواری آخرین مدل از راه میرسد ، مرا رد می کند ومقابل مرد ِجوان میایستد
برای اینکه به خودم ثابت کنم که جوانک از ما بهتران یا همچون چیزی نبوده برای خودم استدلال می آورم :از ما بهتران را به سواری کاری نیست وتازه اگر هم باشد قطعاً وسع بیشتر از پیکان اش نیست تازه درمیان آنها ماشین آخرین مدل وجود ندارد ناسلامتی جامعه ی آنها یک جامعه ی ِ بی طبقه است ،از استدلال خودم خوشحالم ولی ندای درونم قویّا ً میخواهد که نگاهی به سواری بیاندازم گویا زیبارویی تنها سرنشین سواریست وندای درونم که متوجه این مطلب است می گوید یک نظر حلال است به هرروی سواری وسرنشین اش را ورانداز می کنم که به پری ِ قصّه ها می ماند ناگهان صدایش به گوشم میرسد وهمه ی معادلاتم برهم میخورد ،حرف هایش شبیه حرف های پری ِ قصّه ها نیست بر سر قیمتی بحث می کنند که مرد ِ جوان ویا شاید از ما بهتران ِ عزیز درِازای آن باید خودش رادر اختیار ِ زیباروی شبگرد قرار دهد ، دل آشوبه شده ام ندای درونم می گوید دیدی الاغ جان هردو سرکار بودیم اینها دافند فقط به قول مادربزرگ آخرالزمان شده و دخترها شکل پسرها شده اند وپسرها شکل از ما بهتران !
برمی گردم تا براه خودم بروم و این بار ندای درونم شدیداً موافق است واو هم برحسب اتفاق حالا چرایش را نمیداند می خواهم فریاد بزنم وفرار کنم که گربه ی پشمالویی به طرفم می آید وبا حالتی تهدید آمیز مرا به سکوت دعوت می کند به چهره اش دقت می کنم شبیه ِ ک. گ. یونگ است
|