|
داستان 461، قلم زرین زمانه
زجر آورترین
پسر ك ترسيده بود و احساس سرما مي كرد ،آدم ها از مقابل اش مي گذشتند وسواري ها كه نورشان مدام چهره اش را تاريك وروشن مي كرد ، تاريك وروشني كه لحظه لحظه فاصله شان از هم بيشتر مي شد ،ديگرشب شده بود واين پسرك را بيشترمي ترساند ،به همان اندزه كه اين 4 ساعت به كندي گذشته بود ترس به سرعت آمده بود ، درميان اين آمد وشدِ زمان وترس وآدم ها جاي خالي پدر را به شدت احساس مي كرد .
پدر گفته بود زود برمي گردد اما زمان چيز ديگري ميگفت ،خيلي دوست داشت كه پدرش بداند يك جا ايستادن در دل خيابان چه كار زجرآوري است اما بعد با خودش فكر كرد كه يكجا ايستادن هرگز به زجرآوريِ ِ كسي يا عزيزي را در جايي رها ومعطل نهادن نيست اما باز با خودش فكر كرد عزيزي را در ميان راه نهادن هرگز به زجرآوري ِ راه رفتن در سرما آنهم با زخمي كه نبايد ديد شود نيست اما باز فكر كرد با زخمي پنهان از ديده ي ديگران درسرما راه رفتن هرگز به زجرآوري ِ آن نيست كه كسي به پسرش كه دارد در سرما رهايش مي كند بگويد كه:زود ميآيم ...اگر نيامدم عمويت را خواهم فرستاد اما باز هم فكر كرد كه گفتن چنين جمله اي به عزيزي كه دردل تاريكي ِناپايدار شب معطل اش نهاده اي آن هم در حالي كه بايد به راهي بروي بازخمي كه نبايد ديده شود در چنين شب سردي زجر آورتر از آن نيست كه چشمانت مدام دودو بزند وبرگردي تا عزيز رها كرده ات را براي آخرين بار ببيني ، خواست تا دوباره به چيزهاي زجرآورتر وزجرآورتري فكر كند تاكه به زجرآورترين برسد اما وجدانش اجازه نمي دادعمو را كه يك ساعتي بود كه به دنبال او چشم مي گرداند منتظر بگذارد.
|