رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۸ شهریور ۱۳۸۶
داستان 460، قلم زرین زمانه

و جمعه بود كه جنّي سرك كشيد

«انسان‌ها به انسان خوب كه بدبين نمي‌شوند. انسان خوب !انسان خوب؟»
از نسخه‌ي ناياب خطي خواسته‌هاي يك جن

جمعه 28/11

آقا بنفش؛ سلام. خب آره، تو منُ مي‌بيني و همه كارامُ زير نظر داري. لابد فكرمُ هم مي‌توني بخوني. هر چي باشه تو يه جني. اما حالا كه گربه زبونتُ خورده به جاي حرف زدن واسه‌ات يادداشت مي‌نويسم. شوخي كردم جينگيلي بلاي من. ناراحت نشو. خب آخه هيچي مث نوشتن آدمُ خالي نمي‌كنه. از تو هم انتظار حرف زدن ندارم. فقط اگر دوست داشتي برام يادداشت بذار. اما آقا بنفش، يه وخ فكر نكني «آرام» از اون دختراي خنگوله. من از طرز نگات مي‌فهمم چي مي‌خواي بهم بگي اما نمي‌گي. فقط دوس دارم اگه دلت خواس جوابمو برام بنويسي. آقا بنفش؛ خيالات برت نداره ها. من هنوز جواب مثبت ندادم. يه وخ فكر نكني من مث دختراي ديگه‌ام؛ من از تو نمي‌ترسم. آخه من كه پاهاتُ ديده‌ام. سُم كه نداري هيچ، از محمدرضا گلزار هم خوشگل‌تري. خيالات برت نداره،گفتم؛ فقط دارم دليل نترسيدنمُ ميگم. تازه، من اصلاً دختر ترسويي نيستم. خودت كه ديدي امروز. از مادرجون هم كه عين گچ شده بود نترسيدم. حتي رفتم و دستشُ گرفتم. آقا بنفش؛ امروز از نگات فهميدم چه مي‌خواي.

خب اين چشا واسه من آشناي آشناس. بار اول كه نيس اون نگاه آتيشي تُ تو اون لباس كلاه‌دار بنفش مي‌بينم. همون دفعه اول هم فهميدم تازه. خب مي‌بيني كه با اين كه اون وقتا فقط هفت‌سالم بود بازم خنگول نبودم. نگاه آتيشي‌ات اون موقع ازم خواست گريه نكنم. منم وسط صداها گفتم: باشه آقا بنفش، بي‌ خي خي. اما اين بار يه كم بهم فرصت بده. به نظر من آدم واسه كسي كه دوسش داره حاضره از همه چيش بگذره. خب پس اگر تو رو دوست داشته باشم اين كارُ مي‌كنم. اما قبلش بايد ببينم دوست دارم يا نه. واسه فهميدن اين موضوع بايد اول با چند نفر تكليفمُ روشن كنم. يه وخ فكر نكني بهانه ميارم ها. خب آخه الانه با اين چند نفر نمي‌تونم حرف بزنم يعني شرايطش آماده نيس. واسه همينه بايد برا اونا هم يادداشت بنويسم. نترس. بالاخره كه به دستشون مي‌رسه. مي‌خوام ديوونه شون كنم. بايد ياد بگيرن از اين به بعد با يه دختر خانم ماماني چطوري رفتار كنن. هر روز كه از مدرسه اومدم واسه يكيشون يادداشت مي‌نويسم. ميدوني كه؛ چند نفر بيشتر نيستن. زوركي يه هفته طول مي‌كشه. مي‌دونم خيلي دوسم داري. اينم مي‌دونم خب كه انتظار حتي واسه يه هفته خيلي دردناكه. اما باور كن فرصت ندارم. روزي بيشتر از يه يادداشت بنويسم. نمي‌تونم كه مدرسه نرم. تازه تو اين يه هفته بايد كادوتُ هم بخونم.آخه درسته كه نگاتُ مي‌تونم بخونم اما مي‌خوام بيشتر بشناسمت. خب ديگه، آقا بنفش الانه بايد برم كتاب «خواسته‌هاي يك جن» رو شروع كنم. فعلاً!

شنبه 29/11

مادرجون؛ سلام. نمي‌دونم الانه، با اين وضعيت ترسناكي كه تو داري مي‌تواني اين يادداشتو بخوني يا نه. خب آخرش كه چي؟ درسته عين مجسمه شدي ولي بالاخره كه مي‌خوني. مادرجون؛ مي‌خوام از يه راز باهات حرف بزنم. اما يه وخ فكر نكني بهت مي‌گم اون چيه. امروز مدرسه نرفتم. عوضش كولي‌امُ انداختم كولم و رفتم خيابونارُ گشتن. نه مادرجون؛ رازم اين نيست. آره خب، درسته كه بيشترين حرفاي عمرمُ با تو زده‌ام. اما تو رو قرآن، يه بارش هم حرفامُ فهميدي؟ رازمُ نمي‌گم واسه‌ات. يادت مي‌ياد چيزايي كه ازم پنهون مي‌كردي؟ به خيالت من خنگولم؟ يادته روزي كه ماماني و بابايي مي‌خواستن از هم طلاق بگيرن اومدي خونه مون مراقبم باشي؟ يادته گفتي ماماني و بابايي رفته‌ان خريد؟ يادته عكس اون زنه كه تو كشوي ميز بابايي بود؟ يادته گفتي كه مال همكار باباس كه لاي پرونده‌ها جامونده؟ مادرجون با اينكه تو رو از همه‌ي آدما بيشتر دوست داشتم اما هيچ وخ حرفامُ نمي‌فهميدي. يادته وقتي من و شروينُ تو پارك ديدي چقدر باهم دعوا كردي؟ يادته اون روز كه از مدرسه اومدم و در اتاق‌امُ رو خودم قفل كردم؟ اصلاً ازم پرسيدي چمه؟ فقط بلد بودي بنشيني كتاب بخوني و به نظافت و پخت و پز معصومه ايراد بگيري. كتاب بخوني و منُ مجبور كني همه‌ي غذامُ بخورم و درسمُ بخونم؟ باز اون سالاي اول گاهي يه قصه‌اي واسم تعريف مي‌كردي اما بعد؟ حتي وقتي پرسيدم اون قرصارو واسه چي مي‌خوري بهم جواب الكي دادي. به خيالت من خنگولم؟ مطمئنم اگه اون روز كه درُ رو خودم قفل كردم كسي بهت خبر مي‌داد كه قراره چند روز بعد اين وضع ترسناك رو پيدا كني بازم اون خبرُ با خيلي چيزاي ديگه ازم پنهون مي‌كردي. بالاخره من همه چيُ فهميدم و يادداشتُ ميارم ميدم دستت. حتما تعجب كردي چطور ازت نترسيدم حتي در و روت قفل كردم تا معصومه تو رو نبينه. مادر جون؛ خواستم بگم با اينكه رازمُ بهت نمي‌گم اما بازم دوسِت دارم. خب آره، تو رو با بي‌عاطفگي ياتُ كتاباتُ قرصات دوس دارم. فعلاً!

يكشنبه 20/11

بابايي سلام؛ راستش فقط مي‌خواستم رازمُ واسه‌ات بگم و بعدش خداحافظي! اما ديدم باباي خوش تيپم وقت نداره جواب نامه‌ي دختر يكي يه دونه‌اشُ بده. بابايي؛ هيچ فكر كردي آرام كوچولوت نياز به مراقبت داره. يه مراقبي كه هيچ وخ نداره دخترش دلش بگيره. نذاره از مدرسه جيم شه. به نظر من يه پيرزني مث مادرجون نمي‌تونه اون مراقبه باشه. خب اگه به فكر من باشي حتماً با ماماني آشتي مي‌كني اما خب؛ واسه تو فقط كار مهمه و كار و كار. منم مزاحم كارت نمي‌شم و رازمُ واسه‌ات نمي‌گم. فقط بگم يه نفرُ مي‌‌شناسم كه اسم باباش مارِجه. اون آقاي «مارج» خودش مراقب بچه‌ها شه. اونم همراه مادر بچه‌هاش. ببين بابايي، اين يه اخطاره. تا آخر هفته بايد به مامان زنگ زده باشي و با هم آشتي كرده باشين و اينجا كنار من باشين. اگه هم آشتي نباشه جفتتون پشيمون مي‌شيد. يعني اينكه ديگه نه من، نه شما. در ضمن؛ من كارُ مار سرم نميشه. به مهلتي كه داري فكر كن خب ديگه بايد برم يه كتابي رُ بخونم. الهي فدات شم. فعلاً!

دوشنبه 1/12

ماماني نازم سلام، راستش خب فقط مي‌خواستم رازمُ واسه‌ات بنويسم و بعدش خداحافظي كنم. بعد ديدم خب مامان خوشگلم وقت نداره جواب نامه‌ي دختر لوسشُ بده. واسه همينم فقط اخطارمُ و بعد Bye ماماني. فقط تا آخر هفته (به قول شما Weekend) فرصت داري فكر كني و تصميم بگيري و برگردي ايران و با بابايي آشتي كني. والا... والا پشيمون مي‌شي. راست مي‌گم به قرآن. رازمُ هم واسه‌ات نمي‌گم. خب نمي‌خوام بگم ديگه. اما بايد اينو بدوني كه من چند روزه مدرسه نمي‌رم. تو اين سرما كوله ‌مُ ور مي‌دارم و مي‌رم ولگردي. امروز به جاي تماشاي مغازه‌ها رفتم تو پارك. يه سوزي مي‌اومد كه نگو. بچه‌هاي پاركم خبري از شون نبود. وقتي اومدم خونه معصومه گفت كه عينهو لبو شدم. اون هم واسه‌ام سوپ درست كرد. ماماني، مي دوني كي بايد اين كارُ مي‌كرد. سوپُ نمي‌گم. يعني اينكه يه نفر نگران دخترش بشه كه سرما نخوره نه معصومه. يكي مث «مارجه» خانم مادر دوستم كه نگران بچه‌هاشه. راستي ماماني، به من مربوط نيس اين يادداشت تا آخر هفته به دستت مي‌رسه يا نه. نه اينكه خيلي به نامه‌هام جواب مي‌دادي! انگاري اينُ هم مي‌فرستادم. چي مي‌شد؟ اينم به من مربوط نيس كه بليط و شرايط سفرت آماده ميشه يا نه. خب ديگه، بايد برم كتابمُ تموم كنم. فعلاً!

سه شنبه‌ 2/12

آقا شروين راستش خب مي‌خواستم رازمُ واسه‌ات بنويسم و بعدش واسه هميشه خداحفظي كنم. بعد ديدم تو خماريش بموني بهتره. اصلاً تو چرا بايد راز آرامُ بدوني؟ مگه اصلاً آرام برات مهمه؟ اما اين رازي كه مي‌خواستم واسه‌ات بگم خيلي مهمه. اونقدري كه تويِ اي كيوسان كه فكر مي‌كني شبيه محمدرضا گلزاري حاضري جونتو واسه‌اش بدي. اما نمي‌گم. خب مقصر خودتي. كسي كه به عشقش خيانت كنه لياقت شنيدي رازاي اونو نداره. تازه، اين عجيب‌ترين و نازترين رازيه كه يه دختر خوشگل از سرِ شروين زيادي به شروين‌اش مي‌گه. اما تو بهتره بري و از مرسده‌ي ميمون دماغ گنده‌ات بخواي رازاشو واسه‌ات بگه. اون وخ اونم ناز كنه و همون رازاي احمقانه‌اشُ هم نگه واسه‌ات. مطمئنم ركب خوردي. چيه؟ از تعجب شاخ در‌آوردي؟ خب اي كيوسان! معلومه كه از كجا فهميدم. خداي نكرده، اين مرسده‌ي ميمون دماغ گنده هم كلاسيمه. تازه رازاي مهمش هم اينه كه كفشش «نايك» اصل نيست. موبايلش هم اعتباريه. خاك بر سرش كنن با اون مانتوي جيغش. امروز به جاي مدرسه رفتم اون كافي شاپي كه دفعه‌ي اول با هم قرار گذاشتيم. ميز كناريم يه دختره داشت واسه BFاش قصه‌ي موجودات آتشين رُ تعريف مي‌كرد. دختره‌ مي‌گفت اونا اولش سيصد سال خدارُ عبادت كرده‌ن ولي بعد شورش كردن. خدا هم بيشترشونُ كشت. باقيشون هم الان تو بيابونا و خرابه‌ها و حموما زندگي مي‌كنن. شروين اي كيوسان. شبا كه حموم مي‌ري يه وقت نترسي. مرده‌شور ببردت كه همون يه كافي شاپُ بلدي. اقلاً وقتي مي‌خواي ديگرانُ قال بذاري و با اون دختره‌ي تفلون وعده داري تو يه كافي‌شاپ ديگه قرار بذار. سه شنبه‌ي قبلُ به يادت ميارم Happy Valentine عزيزم. رازم هم واسه‌ات نمي‌گم. اما فقط اينُ بدون كه ديگه آرامتُ نمي‌بيني. خداحافظ عشق بي‌وفاي من.

چهارشنبه 3/12

مرسده ميمون دماغ گنده، بهت سلام نمي‌كنم چون كه سلام سلامتي مياره و من اميدوارم بري زير ماشين. امروز رفته بودم كافي شاپ. قابل توجه شما شكلات خانم كه صاف بذارين كف دست خانم ناظم. كافي شاپ كه مي‌دوني چه جور جائيه يه جايي كه به اندازه‌ي «كافي» توش آدماي شافتولي پيدا مي‌شه. خب ديگه به امثال تو با اون قيافه تفلوني احتياجي نيست. داشتم مي‌گفتم: رفتم كافي شاپ ديروزم رفته بودم مي‌دوني چرا «موبايل اعتباري»؟ واسه اينكه شمع روشن كنم برات. اين كه مي‌گم نترسي ها: شمع نذر نكرده بودم كه تو خاك بر سر كچل شي. فقط خواستم يه شعله داشته باشم. مي‌خواي بدوني چرا؟ بهت مي‌گم، هر چي باشه يه زماني با هم دوست بوديم. ميگن خدا از شعله‌ي آتيش يه موجوداتي رو آفريده، كه شبا زياد رفت و آمد مي‌كنن. يه وخ نترسي ها، با اون يه جفت كفش نايك بدلي زودي مي‌توني از چنگشون در بري. آخه من مي‌خوام اونارو بفرستم سر وقتت. هر كي بتونه اين طلسم از ما بهترونا رو صاحاب شه ارباب شون مي‌شه. اون وخ همه‌ي اسرار براش آشكار مي‌شه. مثلا مي‌تونه بفهمه يه ميموني مث تو با اون مانتوي جيغش چطوري ركب مي‌زنه به نزديكترين دوسش. خدا خرو شناخت شاخش نداد. كاش يه ذره خوشگل بودي تا شروين نفهمه عجب گولي سرش ماليدن. يه همچين اي كيوساني حقشه يه ميمون مث تو گيرش بياد. اصلا من خيلي هم خوشحالم. خب خوشم نمي‌ياد ازش. اما واسه خودم متأسفم كه چرا يه دختر به اين خانمي بايد دوستي مث تو داشته باشد. الانه يه بوي گندي تو خونه پيچيده كه دقيقا قيافه تو رو واسه‌ام مجسم مي‌كنه: به همين «حال به هم زني» به نظر من آدم خيلي بايد پست باشه از اعتماد دوسش سوء استفاده كنه و عاشق دستشو ازش بقاپه. الانه يكي دو روزي هس كه معصومه رو فرستادم دهشون تا حسابي با اين از ما بهتروناي خودم خلوت كنم. نيس كه من اربابشونم. واسه همين هم مي‌خواهم بفرستمشون سراغِ تويِ كفش نايك بدليِ موبايل اعتباري. خاك تو سرت كنن كه اين قدر ميموني. ديگه هيچ‌ وقت منو نمي‌بيني تا حسابي از عذاب وجدان ديوونه شي. خب ديگه، كار دارم. حسابي وقتمُ گرفتي. الانه بايد برم سراغ يه كتاب. كتاب هم كه ميدوني تفلون خانم، اگه بهش ميگن يار مهربان واسه اينه كه راس راسكي «دوست» آدمه، قابل توجه بعضيا!

پنجشنبه 4/12

آقا بنفش من؛ سلام. ميدونم كه واسه خوندن جواب لحظه شماري مي‌كني. حقم داري. آخه از خوندن فكرم هم چيزي نفهميدي. دليلش اينه كه خودم هم مطمئن نبودم خب. قبلش بايد بگم امروز «خواسته‌هاي يك جن» تموم شد. فكر كن چه وقتي گذاشتم واسه شناختن تو. هفتصد صفحه كتابُ تو يه هفته خوندم! اگه معصومه بود سر نخوردن ناهار كلي به جونم نق مي‌زد. الانه دو دقيقه هم نيست كه تمومش كرده‌ام. به خوندنش مي‌ارزيد. غير از اينكه حالا احساس مي‌كنم تو رو كاملا مي‌شناسم يه فايده‌ي ديگه هم داشت، يعني باعث شد خيلي چيزاي بي‌اهميت ديگه الكي واسم مهم نباشه. طلاق ماماني و بابايي، مأموريتاي بابايي، شروين بي‌وفا، مرسده‌ي زشت، رفتن به مدرسه حتي مردن مادرجون كه حالا ديگه حسابي گنديده و حتي جسم داشتن. اگه يادت باشه كه همينطور هم هست گفته بودم اگه دوسِت داشته باشم حاضرم هر كاري واست بكنم. الانه هم مي‌خواهم بگم اين اتفاق افتاده و من تو رو دوسِت دارم. واسه اينكه تو هم منو دوس داري. تو هم مي‌ميري برام. ديوونمي. واسه اينكه همه جاها باهامي. چون كه هر چند با هم حرف نمي‌زديم اما صبرت زياد بود و تركم نكردي. تو كسي هستي كه جسم نداري،پيشم هميشه هستي و هيچ وقت نمي‌ميري. خب فقط كافيه به وجودت غلظت بدي و به هر شكلي كه دلت مي‌خواد ظاهر شي. شكل مادرجون، بابايي، ماماني، شروين... آقا بنفش؛ من دوسِت دارم واسه خاطر اينكه هيچ وقت از دوستيت باهام سوءاستفاده نكردي و BF امُ ازَم قاپ نزدي. ولنتاينُ فراموش نكردي. و بهم هديه دادي. تركم نكردي بري خارج. يه سره نرفتي مأموريت. واسه اينكه دلت نمي‌ياد ناراحتيمُ ببيني. تو واسه من اين همه خوب بودي بدون اينكه من صاحاب طلسم تو شده باشم. اين يعني اينكه بقرآن دوسِت دارم آقا بنفش! پس بهت جواب مثبت ميدم................................................................................................................................................................... ...................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................... فعلا!

جمعه 5/12

آرام خوشگل من؛ آره خب، من تو رو دوسِت دارم. مي‌ميرم واسه‌ات. ديوونه تم. همه جا همراهتم. باهات حرف نمي‌زدم اما تركت نكردم. خب دليلش هيچ چي نبود جز عشق. همون بار اول كه ديدمت عاشقت شدم تو هفت سالت بود و به دعواهاي بابايي و ماماني بُهتِت برده بود. بعد كه ماماني قهر كرد من به وجودم غلظت دادم و ظاهر شدم. سرتا پا بنفش. درست عينهو شكل خودم. همون وخ تو اتاقت ما با نگاه به هم ديگه از عشق گفتيم. هر چي باشه من يه موجود آتيشي‌ام. خب البته معلومه كه بيشتر من عاشق تو شدم. تو كوچولو بودي اما از نگاه حرفمو مي‌خوندي. واسه خاطر همينم بود كه من بيشتر عاشقت شدم. آره از اون به بعد هر وخ تو دلت گرفت من به هر شكلي كه تو دوس داشتي ظاهر شدم. هر وخ دلت واسه بابايي تنگ مي‌شد. هر وخ ياد ماماني مي‌افتادي. هر وخ مي‌خواستي با مادرجون حرف بزني و اون حوصله تو نداشت. هر وخ كه بِهِت گير مي‌داد؛ به دير اومدنات از مدرسه و به كارنامه‌ات و به لحن حرف زدنت. هر وخ با شروين اي كيوسان حرفت مي‌شد. حتي وقتي هم ظاهر نمي‌شدم بي‌خيال نبودم. تموم اون لحظه‌ي آشنايي تو با شروين تو پارك من همرات بودم. خب ديگه بايد فهميده باشي كي اول اون مرسده‌ي ميمونُ شناخت و بهت فهموند. نبايد تو اولين قرارت با شروين مرسده رو با خودت مي‌بردي. وقتي شروين قراراتُ دو دره مي‌كرد شكت برد به مرسده‌ي دماغ گنده. خب درسته خيلي با شروين گرم مي‌گرفت اما من خواستم كه تو بهش مشكوك بشي و بعدش هم تعقيبش كني. اونارُ با هم تو كافي‌شاپ ديدي و به رويِ خودت نياوردي. فقط غصه خوردي اما هيچ وخ به هيچ كدوشمون چيزي نگفتي. واسه همينم خب من هي بيشتر عاشقت مي‌شدم. من عاشق دختري هستم كه حرفشو نتونه به كسي بزنه. آرام ناز نازي من آقا بنفشت باهات بود وقتي با شروين بي‌وفا‌ قرار ولنتاين گذاشتي. خوب اين گذشت تو هم واسه من دوست داشتني بود. مي‌دونستم اون بي‌وفا نمي‌ياد واسه همينم خودم واسه‌ات كادوي ولنتاين خريدم: كتاب «خواسته‌هاي يك جن» اونو گذاشتم رو نيمكتي كه نشسته بودي. اونو برداشتي چون روش نوشته بود: Happy Valentine اما نخونديش تا اينكه روز جمعه شد. روزي كه مادرجون مرد. اولش باورت نشد. هي صدا زدي و مادرجون بيدار نشد. بعد عينهو فيلما دستشو گرفتي. يخ كرده بود. سرتو گذاشتي رو قلبش نمي‌زد. بايد به پليسي، بيمارستاني، جايي زنگ مي‌زدي اما اينكارو نكردي. در اتاقشُ روش قفل كردي و هر روز از راه نيومده مي‌رفتي تو اتاقش و باهاش حرف مي‌زدي. اما بازم دلت آروم نمي‌شد خُب. واسه همينم باز مي‌نشستي و يه يادداشت مي‌نوشتي. كم كم بوي جنازه‌ي مادرجون خونه رُ برمي‌داشت و معصومه شك كرده بود. بهش گفته بودي مادرجون رفته خونه‌ي خودش. و برا اينكه معصومه بيشتر گير نَده فرستاديش دِهشون. كارت شده بود همين. روزا خيابونگردي، غروبا رفتن بالا سر مادرجون و بعدش هم نوشتن يادداشت و آخر سر هم «خواسته‌هاي يك جن» تو اين مدت به خواسته‌ي من هم فكر مي‌كردي. خب هر چي باشه من واسه خودم جنّم و فكرتم مي‌تونم بخونم. همون روزي كه شروين بي‌وفا تو پارك قالت گذاشته بود تو تو آتيش چشام نيگاه كردي و خواسته‌امُ فهميدي. الهي فدات شم كه اِنقد ماهي. فهميدي كه اگه بخواي به هم برسيم بايد جسم نباشي. جسم نابود ميشه. جسم دروغ ميگه. جسم آدمُ ترك ميكنه. جسم عشق آدمُ مي‌قاپه ازش خب. جسم نمي‌تونه عشق يه جن باقي بمونه. خوشگل خانم من، آقا بنفشت عاشق توئه و خيلي دوسِت داره راس ميگم به قرآن. تو اون لحظه‌هايي كه با يه دست با قوطيِ قرصاي مادرجون ور مي‌رفتي و با اون يكي يادداشت مي‌نوشتي از فكر كردن به خواسته‌هاي من غافل نمي‌شدي. خب كور شم الهي اگه شعورم نكشه و دركت نكنم. كتابُ كه تموم كردي ديگه طاقتت تموم شد و تصميم گرفتي عشق من باشي. اما حالا آقا بنفشت يه چيز ديگه مي‌خواد ازت.

الان آقا بنفشت اونقدر دركت مي‌كنه كه به قالبِ تو ظاهر شده، اما طاقتشو نداره تو چشات نگاه كنه. واسه همينم خب نشسته و واسته‌ات يادداشت مي‌ذاره. چرا؟ خب معلومه ديگه، واسه خاطر اينكه وقتي قوطي قرصارو نزديك چشات آوردي يه هويي دو دل شدي. آرام ناز نازي خودم؛ آقا بنفش دوسِت داره، واسه همينم الانه اون كاري رو ازت مي‌خواد كه فكر مي‌كنه به صلاحته. به نظر من هنوز برات خيلي زوده كه با جسمت خداحافظي كني. ما مي‌تونيم واسه هميشه عاشق و معشوقاي خوبي برا هم باشيم. مثل همين حالا. خوب كه فكر مي‌كنم مي‌بينم اصلاً لازم نيست كه تو جسم نباشي. تو كه جن نيستي آخه. اما اگه فكر كردي بايد اين كارُ بكني معطلش نكن. آقا بنفش از حالا تا هر وقتي كه تو بخواي منتظره ببينه چيكار مي‌كني. بازم مي‌گم: خيلي دوسِت دارم. فعلاً!

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

بسيار زيبا بود .
و پايان تعجب آور آن ، خواننده را وادار به دو باره خواني مي كند .
در كل موضوع نويي داشت .

-- detail.wordpress.com ، Aug 25, 2007 در ساعت 06:14 AM

این داستان جزو برگزیدگان نبود!
بعید میدونم داوران محترم همه کا را رو خونده باشن

-- بدون نام ، Aug 30, 2007 در ساعت 06:14 AM