|
داستان 455، قلم زرین زمانه
سقف
سقف روي سرم سنگيني مي¬كند. بخاري گازي ميان شعله¬ها مي¬سوزد. دود همه¬جا را گرفته¬است. همه سعي مي¬كنند آتش را خاموش كنند تا به رختخواب نرسد. رختخوابي كه بيست سال هرشب روي آن مورد تعرض قرار مي¬گرفتم.
گوشه¬ی اتاق نشستم. زانوهایم را دربغل گرفتم و به دیوار تکیه¬دادم. فرياد زدم: «بذارين بسوزه»
دود در گلويم مي¬پيچد. صدايم با سرفه¬ها خفه مي¬شود.
جمعه است. آره جمعه است. هر چند فرقي نمي¬كند. دود و گرد و غبار دارد خفه¬ام مي¬كند. هم همه گوشم را پر كرده¬است. چه اتفاقي افتاد؟ بايد سقف خراب شده¬باشد. روي سر من كه خراب نشد. روي سر همسرم هم خراب نشد. او لابه¬لاي گرد و غبار تلاش مي¬كند آتش را خاموش كند. لخت است. مثل هرشب لخت خوابیده بود. کاش آن پنجه¬های وسط سینه¬اش در آتش می¬سوخت. بار اول صبح روز بعد از عروسی¬مان دیدم. از حمام که بیرون آمد. درست وسط جناق سینه¬اش حک شده¬بود. گفت:«ماه گرفتگیه.»
مادرش هم همین را گفت. ولی سیاه¬تر از ماه¬گرفتگی یا حتی خالکوبی بود. شب عروسی ندیدم. چشم¬هایم را بسته¬بودم. آره از سر شب تا خود صبح چشم¬هایم را باز نکردم.
اما آتش را كي روشن كرد؟ نامه¬ي سردفتر. بايد خاكستر شده باشد. شاید جرقه¬های اول را این پنجه¬ها زدند. انگار آن¬جا بودند تا مرا رنج بدهند. پنجه¬هائی که هر شب روی سینه¬ام می¬افتادند و قلبم را خراش می¬دادند. دود نمي¬گذارد چيزي ببينم. چه قدر سرو صدا مي¬كنند. دود همه جا را گرفته است. همسرم را نمی بینم.
نامه¬ي سردفتر را ديشب قبل از خواب روي بخاري گذاشتم. پاكت زرد چروكيده.
پدرم نامه¬ي سر دفتر را به من داد. دفتر خانه¬ي شماره 13. زنگ زدم به دفترخانه و هرچه فحش از دهنم در آمد به سر دفتر گفتم. از مادرش تا خواهرش تا جد و آبادش. ولي او گفت: «فايده¬اي ندارد. كاري نمي¬توانستم بكنم. رجوع كرده.»
«رجوع كرده يعني چه؟»
«بايد برگردي.»
بايد... بايد با او زندگي كنم؟ مگر من خواسته¬ام كه همسرم باشد. سه سال چه بدبختي¬اي كشيده¬بودم تا طلاقم داد. فرياد زدم:
«كجا برگردم؟ من ازش متنفرم.»
از آن پنجه¬هایی که وسط سینه¬اش است متنفرم. از آن لبخند مرموزش_ وقتی از جواب دادن در مورد پنجه¬ها طفره می¬رود_ متنفرم.
كسي نشنيد.
«جوونيد. زندگي بالا و پايين داره. بچه¬دار كه بشيد خوب مي¬شه.»
هچچ دلیلی برای ادامه¬ی این زندگی وجود نداشت. او حاضر نبود آن پنجه¬ها را حتی به ظاهر از من پنهان کند.
همه دست به دست هم دادند و ما را دوباره زير يك سقف بردند. خودشان بريدند و دوختند و تنم كردند. لباس سفيد كه دانه¬هاي مروايد دور يقه¬اش مي¬درخشيدند، مثل اشك¬هاي من كه از گونه¬ام چكيدند و در كلمات مادرم گم شدند: «خوشبخت مي¬شي. دوست¬داره.»
« من ازش متنفرم. از نگاه خیره¬ش متنفرم.»
صدايم در ميان دود اسفند حلقه حلقه بالا مي¬رفت. ماتم زده¬بود. به بخاري گازي كه در آتش مي¬سوخت زل زده¬بودم. آتش از پرده¬ها بالا رفت. كسي دستم را گرفت. روي پله¬ها نشستم. سرما زير پوستم رفت. ماشين آتش نشاني در گوشم جيغ مي¬كشيد. مثل جيغ لولاها. مثل جيغ بچه¬ها. هر دو با هم آمدند. بي خبر. همه چيز را به هم ريختند. راضي شده¬بود دوباره طلاقم بدهد. آمدند و خيال رفتن هم نداشتند. همه چيز خوردم، از جوشانده¬ي پوست پياز تا آب زرشك ترش. كپسول پر از گاز را از همين پله¬ها بالا و پايين بردم. كپسول را از دستم گرفت. انعكاس صداي سيلي در راه¬پله¬ها پيچيد: «مگه ديوونه شدي.»
مادرم ابروهايش را در هم كشيد. «بچه چفت و بست زندگيه. مثل لولاها.»
كدام زندگي؟ فرار من از او يا ترديد او از اينكه شايد كس ديگري را دوست دارم.
جيغ لولاهاي اين زندگي، بيست سال در گوشم می¬پیچید. هزار نقشه كشيدم. هر بار كه به بچه¬ها رسيدم: «بايد بزرگ بشن.»
تحمّل نمي¬كردم چه مي¬كردم؟ بيست سال. يعني چند روز؟ دندان¬هايم به هم مي¬خورد. سرما از زير پوستم بيرون مي¬زند. نمي¬توانم حساب كنم. بيست سال هر شب تو بغل كسي خوابيدم كه از او طلاق گرفته¬بودم. شرم آور است. طلاق گرفته¬بودم. به خاطر پنجه¬ها!؟ می¬گفت:« پدرش هم داشته و پدر بزرگش.»
خدا را شکر بچه¬های من دختر بودند. نقشه¬ام حرف نداشت. ديشب بچه¬ها را فرستادم خانه¬ي مادرم. همدم خوبي براي او مي¬شدند.
چه عاشقانه بود. در آغوش هم روي همان رختخواب مي¬سوختيم. يا سقف روي سرمان مي¬افتاد و مغزهايمان يكي مي¬شد. عاشقانه همان¬طور كه او مي¬گفت عاشق من است. پنجه¬های روی سینه¬اش در سینه¬ام فرو می¬رفت و از آن سوی تنم بیرون می¬آمد.
زني ليوان آب را به دستم مي¬دهد. صداي جيغ قطع مي¬شود. نور قرمز روي صورت زن كش مي¬آيد و مي¬گذرد. «ناراحت نباش. همه چيز درست مي¬شه. همه كمك مي¬كنند.»
همه كمك مي¬كنند. دوباره مرا زير يك سقف مي¬برد تا در آغوشم بگيرد. بچه¬ها را هم از خانه¬ي مادرم زير همان سقف مي¬آورد. و آن پنجه¬ها باز می¬خوان باز روی سینه¬ام بیافتند وبه قلبم زخم بکشند. بگویند:«فریب خوردی»
چرا به من نگفته¬بود؟ می¬گفت: «گفتنی نبوده.»
راست می¬گفت قبل از دیدن آن پنجه¬ها هم از او متنفر بودم.
بلند مي¬شوم. دود دهانه در را پر كرده¬است. ميان درگاه مي¬ايستم . رختخواب زير لكه¬هاي جاي پا و دود پهن است. همان رختخوابي كه بيست سال روي آن مورد تعرض قرار مي¬گرفتم. دود از لاشه بخاري نيم سوخته بالا مي¬رود. از نامه¬ي سر دفتر خبري نيست. سقف روي سرم سنگيني مي¬كند. بايد شلنگ را بيشتر ببرم.
|