|
داستان 423، قلم زرین زمانه
چش سيا
بچهها هميشه بازيچه دست بزرگترهاي نادان و روانپريش بوده و هستند. نميدانم چرا هروقت حريف بچه نميشوند در كمال حماقت به تخيل فسيلشان پناه ميبرند و وقتي آن تو – مخيلهي يك آدم بزرگ بيست و چندساله را ميگويم كه تو اين سن و سال حسابي تربيت و تمشيت شده – ابزار تهديد دندانگيري پيدا نميكنند بسراغ نقطه ضعف بچه ميروند: ترس از ناشناختهها.
شنيدهام كه بچههاي كم سن و سال را معمولا از وجود لولو خرخره، ديو دندون طلا، هيولا، ديگ به سر، پاگنده و هزار موجود حقيقي ديگر ميترساندند، اما هيچكدام از اينها هراس كودكي من نبودند. مادربزرگ براي من تدبير ديگري داشت، كه احتمالا تجربه سالها بچهداري و قدرت سازگارپذيري بالايش با فرهنگ عامهي تهران خوب پرورانده بودش؛ كابوس شب و روز ما اين بود: «چش سيا». نه اينطوري نخوانيدش. وقتي يك بچه ميگويد «چش سيا» به شين كه ميرسد لبهايش هماناندازه منقبض است كه چشمهايش بيرون زدهاند و احتمالا الف آخرش را با تاكيدي از سر فراست در صداي نازكش ميكشاند.
هر وقت شيطنتهاي داداش غيرقابل تحمل ميشد مادربزرگ «چشسيا» را صدا ميكرد. با همه هجم كودكيمان از «چشسيا» ميترسيديم. در اين سن و سال خيلي به مغزم فشار ميآورم اما هنوز نتوانستم تصويري منسجم از «چشسيا» داشته باشم. هميشه فكر ميكردم يك موجود خيلي بزرگ و خيلي دراز كه چادر خيلي سياهي سرتاسر هيكلش را پوشانده و صورتي هم پيدا نيست، يعني تو سياهي اندامش گم شده انتظارم را ميكشد، و احتمالا چادر كه كنار برود خفاشها حمله ميكنند. عجيب آنكه در تخيل من «چشسيا» اصلا چشم نداشت كه سياه باشد. صورتش يك جور خلا عميق بود و شايد همين بود كه ما را ميترساند. (آخر دوران كودكي ما، يعني تهران دهه شصت، خيابانها پر بود از انواع و اقسام چش سياهاي واقعي. زنهاي نكرهاي كه چادرشان را تا روي دماغ پايين ميكشيدند و با چشمهاي شيطاني نگاهت ميكردند. ميترسيدم كه چشمهاشان جرقهاي بزند و مرا خشك كند. از كابوس چشمهاي سرخ و زرد فراري بودم).
البته مشكل از من و مخيلهي بيمارم بود. وگرنه داداش كوچكم «چشسيا» را كمي – فقط كمي – جديتر از «برونكا»ي سريال «چوبين» گرفته بود و عادت كرده بود با ضدقهرمان خود به شجاعت بجنگد. و از آنجا كه هم ضريب هوشي بالاتري داشت و هم ذهن هنوز كنجكاوش به انقياد ادبيات تعليمي ما آلوده نشده بود، خيلي زود به ماهيت «چشسيا» پي برد و ديگر هم ازو نترسيد.
نميدانم ناشناخته بودن «چشسيا» هراسآورتر بود يا تجربهي شناختنش. و كداميك وحشت كودكي من بودند. با اينكه دههها از آن زمان ميگذرد، هنوز هم گاهي به «چشسيا» فكر ميكنم – و هنوز هم از آتشباران «چش سيا»ها وحشت دارم. انگار هنوز هم «چشسيا»ي دراز من پشت پنجره منتظر نشسته تا چوب خشكم كند.
|