رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ مرداد ۱۳۸۶
داستان 422، قلم زرین زمانه

برفاب


آسمان سرخ مي‌شود؛ يعني برف خواهد آمد.

برف كه مي‌آمد مي‌خوابيدم به اين رويا كه فردا زمين تا آسمان سفيد است.

روي برف دست نخورده‌ي نو كه بگذرم رد پاي من است كه مي‌ماند... چه كيفي دارد رد شدن از برف دست نخورده‌ي نو... نمي‌دانم شايد اينكه داماد‌ها مي‌خواهند عروسشان بكر باشد چيزي باشد مانند همين رد شدن از برف نو، زماني كه نرمي‌اش را زير چكمه‌ها حس مي‌كني كه با صداي زيري كه تنها تو مي‌شنوي اندكي فشرده مي‌شود زير پايت و راه آمده را كه نگاه كني اين تويي كه گذشتي... .

آسمان سرخ شده يعني كه برف مي‌آيد.

مي‌خوابم كه فردا آسمان تا زمين سفيد است:

رنگ سرخ خون بر سپيدي تنم. بر سپيدي حريري سفيد. بر سپيدي سنگ كف، بر سپيدي ديوار، بر سپيدي پرده‌هاي بلند سفيد؛ بر من... با نره شيري هم بستر شده‌ام. پنجه‌هايش تنم را خسته؛ خون آرام از برجستگي پستان، از گونه، از گردن وساعد، از كشيدگي ران بيرون مي‌آيد، روان مي‌شود تا همه‌ي سپيدي‌ها و من خوابيده بر حرير در چشم‌هاي خيره‌اش زل زده‌ام با لبخندي از آرامش و درد. نگاه‌مان سال‌ها زمان مي‌خواهد تا برگردم و دندان‌هايش را در كپلم فرو كند و خون فواره زند... فواره مي‌زند؛ بر پرده‌ها... بر همه جا.

از تنم خون مي‌رود كه بيدار مي‌شوم. مي‌نشينم. اشك شور سر مي‌خورد به دهان نيمه بازم. پستان چپم را مشت مي‌كنم. دست راستم سر مي‌خورد ميان پاها... .

همه جا سفيد است.

ـ جانم؟ چطوري؟ يه جوري مي‌رم. اگه تو اين برف آژانس باشه... نه نمي‌خواد خودم مي‌رم... مي‌رم... جانم؟ باشه.

دوش گرفتن در هواي سرد! ومن يك زن در آستانه‌ي... شاعر شدن تو وضعيت بد حالم را به هم مي‌زند. از خوابي كه ديده‌ام مور مورم مي‌شود. دوش را باز مي‌كنم. يخ مي‌زنم از آب سرد. مي‌كشم كنار. تا گرم شود سرما رفته به همه‌ي تنم.

يك دل سير گريه مي‌كنم زير دوش؛ مثل هر روز. آب داغ شعله مي‌كشد به تنم. سفيد پوستم كبود سرخ مي‌شود.

تا موهاي دست و پا گير خشك شوند چند جايي زنگ مي‌زنم: ماشين ندارين؟

ماشين ندارند. هميشه روزهاي سرد ماشين ندارند.

پالتو و شال و كلاه زير روسري؛ يكسره سياه. ماتيك قرمز... به آيينه پوزخند مي‌زنم.

برف‌ها دست خورده‌اند. لگد شده و پر گل. در خيابان اما كسي نيست. راه را پيش مي‌گيرم. قارقار كلاغ گوش را كر مي‌كند. برف شلي مي‌ريزد جلوي پايم. بالا را نگاه مي‌كنم. كلاغ نيست. شاخه‌هاي لخت درخت مي‌لرزند و در نقره‌‌اي آسمان سياه مي‌زنند و از لابه‌لاشان ابر يكدست دور آسمان انگاره پاره پاره شده. من بايد نقاش مي‌شدم.

صداي بوق مي‌چرخاندم به پشت سر. رضا است.

‌ـ گفتم كه نمي‌خواد بياي.

ـ مي‌دونستم ماشين گير نمي‌آري.

ـ تنم يخه!

ـ چه خبر؟

ـ مرگي نيست.

ـ چقدر سردي.

ـ فرمونو...

ـ دست كم گرفتي!

بله تو در همه چيز خوبي؛ مي‌دانم. مي‌گويم:

ـ آره. تا حالا چند بار با اين دست فرمونت تا نزديكي‌‌هاي مردن رفتم.

ـ كي؟

نگاهش مي‌كنم. ته ريش حماقت چهره‌اش را كم مي‌كند. مي‌خواهم دست بكشم بر زبري پوستش... بي‌خيال مي‌شوم. دستم را پس مي‌زنم. نگاهم هنوز مانده به صورتش.

ـ چي شده؟

ـ حواست باشه.

ـ اه گير دادي امروز!

ـ يخ بندونه.

ـ مادر گفت براي...

گوش نمي‌دهم. برايم مهم نيست مادرت چه گفته. من ته ريش خاكستري‌ات را... من... پلك‌هايم از گرماي تو و سردي بيرون سنگين شده. مي‌بندم. رنگ پلك‌ها سرخ است. باز مي‌كنم. نقره‌اي و سياه بيرون مي‌زند چشم‌ها را. مي‌بندم... باز مي‌كنم. رضا چيزي نمي‌گويد.

ـ كجاييم؟

ـ رسيديم.

زمان را نفهميدم باز يا شايد زود رسيديم. پياده مي‌شوم. دستم كه براي دست دادن دراز شده را مي‌گيرد در دستش و مي‌بوسد. لبخند مي‌زنم. با لبخند مي‌ماند تا ساغر در را باز كند. دير باز مي‌كند. به زور گوشه‌هاي لبم را بالا نگه مي‌دارم. شايد لبخند او هم خشك شده اما پيوسته است. شل وسفت نمي‌شود. در باز شده. دست تكان مي‌دهم. بوق مي‌زند و مي‌رود.

ـ سلام گلم! چطوري؟ رضا بود؟

ـ سر صبح هم شد وقت مهمون دعوت كردن؟

ـ همچين سر صبح هم نيست. يازده و نيمه.

ـ من شب‌ها دير مي‌خوابم. آره آژانس نبود، رسوندم.

ـ پالتوت رو بده به من. چه سردي.

ـ تو چطوري؟ خوش مي‌گذره؟

ـ مي‌گذره.

ـ اينجا چه خوب شده... چه كار كردي؟

مي‌گويد چه كار كرده. گوش نمي‌دهم. صدايش زنگ دار است. فضا را پر مي‌كند، خالي هم نمي‌كند. گوش نمي‌كنم اما نمي‌شود نشنيد. جوابش را مي‌دهم. درباره‌ي مبل‌هاي تازه نظر مي‌دهم. خيلي هم با وسواس نظر مي‌دهم. مي‌دانم كه با وسواس گوش مي‌دهد. دارد از دوستي مي‌گويد كه من يادم نمي‌آيد. چاي آورده. انگار خيلي وقت است. سرد سرد است. نمي‌فهمم زمان را. نگاهم مي‌چرخد دور اتاق. ساعت نيست. ساعت آمدن يادم نمانده... من اين كه مي‌گويد را نمي‌شناسم. چاي گرم است. عوضش كرده اما حالا بهترين زمان براي گفتن است.

ـ تو چيزي مي‌خواي بگي؟

ـ ديگه كيا مي‌آن؟

ـ محمد و سوسـ...

ـ خيلي وقته نديدمش.

ـ آره اون هم دلش برات تنگ شده. به شيما هم گفتم!

ـ ساغر؟

ـ ها؟

ـ بهرام رو يادته؟

ـ خب معلومه.

ـ چند سالمون بود؟

ـ چرا يادش كردي؟

ـ من دختر نيستم.

ـ خب؟

ـ رضا از اين خر مذهبي‌هاست.

ـ دوره‌ي اين حرف‌ها گذشته.

ـ رضا براش مهمه. نمي‌خوام از دستش بدم... من اون پسر كوچولو رو خيلي دوست داشتم.

ـ داشتي؟ كي رو مي‌گي؟ گريه مي‌كني؟ خدا بيامرزش...

ـ ساغر پول عمل ندارم. از بابام نمي‌تونم بگيرم چون دليلي براش ندارم.

فكر نمي‌كردم تا اين اندازه آغوش ساغر را بخواهم. هق هقم به نعره بيشتر شبيه است. مي‌ترساندم. از صداي خودم تعجب مي‌كنم مثل خنده‌هايم زماني كه نمي‌توانم كاري كنم كه نيايند... ميان هق هق مبلغ را مي‌گويم.

ـ خودم ندارم. بگذار محمد بياد... كدوم دكتر رفتي؟ گمونم چند روزي استراحت بده... بيا اينجا. خوبي؟ آره؟ قربونت برم هر كاري بتونم، مي‌كنم. استراحتتو بيا اينجا. به رضا بگو مي‌ريم مسافرت... قربونت برم چشم‌هاي قشنگتو خراب...

صداي در مي‌آيد. مي‌رود كه باز كند. مي‌روم آب مي‌زنم به صورتم. به آيينه پوزخند مي‌زنم.

محمد سلام مي‌كند. دست مي‌دهم. از چشم‌هايم نمي‌پرسد كه چرا سرخ است. شايد هم سرخ نيست. لباس‌هاي كلفت زمستاني روي استخوانبندي درشتش از او يك كوه ساخته. ساغرجوري نگاهش مي‌كند انگار آخرين نر دنياست. كت و كاپشنش را مي‌گيرد. همچنان كوه است. لبخند مي‌زند. جواب مي‌دهم. مي‌گويم خوبم اما نمي‌دانم چه پرسيده. سر تكان مي‌دهد و چاي را از ساغر مي‌گيرد.

سكوت است.

به اتاق مي‌روند... باز سكوت است. حتي نمي‌فهمم اينجا چه كار مي‌كنم. چرا اينجا؟ چرا ساغر و محمد؟!

مي‌گويد با محمد صحبت كرده. فردا از بانك مي‌گيرد. چيزي نمي‌گويم. لبخند مي‌زنم. حالا محمود هم... گو خلق بدانند كه من عاشق و مستم.

نقره‌اي آسمان مي‌رود كه سرخ شود. اگر باز امشب ببارد... اگر، باز، امشب... .

هنوز شب نشده. تا شب فكري برايش مي‌كنم. مهما‌نهاي ساغر يكي بعد از ديگري خداحافظي مي‌كنند. بايد جلوي پاي همه بلند شد. اين يكي را تا حالا نديده‌ام. محمد دست مي‌دهد. نشانه‌ي محبت است انگار كه اينقدر سفت فشار مي‌دهد. دم در ساغر را مي‌بوسد. نگاهم را مي‌دزدم. باز بلند از من خداحافظي مي‌كند، رو مي‌كنم سمت در.

ـ واي! راحت شدم.

ـ آخه چرا ناهار؟

ـ اهل شب نشيني نيستم.

ـ خسته‌اي؟

ـ نه. بي‌خيال، امشب يك كاري بكنيم.

ـ خوبه... چي شد؟

ـ فشارم افتاده؛ چيزي نيست.

حالا نوبت من است كه ناز و نوازشش كنم. آرام لم مي‌دهد به آغوشم. دست مي‌كشم به موهاي كوتاهش.

نقره‌اي كدر، بنفش و سرخ مي‌شود. مي‌رود كه سرخ شود. تكيه مي‌دهم به پشت. اتاق تاريك و تاريك‌ تر مي‌شود.

تاريك خواهد شد كه ساغر را تنها با لمس بفهمم كه ساغر است و تاريك شده است. اما آسمان سرخ نيست. فردا چيزي نمي‌بارد، نمي‌دانم شايد هم باريد. سرد است. لختم. مانند زن حرمسراي انگر يا شايد مانند زن حرمسراهاي همه، لم داده‌‌ام روي تختي بزرگ با بالشتك‌هاي كوچك، دور و برم. باد بزنم از پر طاووس است. دست مي‌كشم بر انحناي باسن كه با منحني مواجي به ران مي‌رسد و مي‌رود تا ساق پا. انگار كه از برهنگي شرم كنم حرير مادربزرگم را بر باسن و ران‌ها مي‌كشم. نمي‌دانم اينجا چه كار مي‌كند. بچه شير‌هاي كوچولو از زير حرير بيرون مي‌آيند و آويزان مي‌شوند از پستان‌هايم. دردم مي‌گيرد. نمي‌توانم بشمارمشان. درد دارد...گاز گرفتن. از سر و كولم بالا مي‌روند و پايين و باز... بازي مي‌كنند. گوشم را مي‌كشند و مي‌خندم و مي‌ليسمشان و قهقه مي‌زنم و نعره مي‌كشم كه شايد ساغر بيدار شود از نعره‌ها و نمي‌دانم هنوز شب است.

ساعت را نمي‌توانم پيدا كنم. از خيابان صداي اذان مي‌آيد. سر كوچه مسجد هست انگار. ساغر را روي كاناپه دراز مي‌كنم. اگر غروب را تا حالا خوابيده‌ام، دوازده ساعت يا كمتر و بيشتر شده. چشم‌هايم به تاريكي خو گرفته. مي‌توانم چهره‌ي ساغر را تماشا كنم كه دهانش غنچه بسته شده. من شايد با دهان باز مي‌خوابم. خم مي‌شوم بر ساغر، لب‌هايش را مي‌بوسم. دستم را مي‌گيرد. چشم‌هايش را ناگهاني باز مي‌كند. من كه مي‌خواهم بلند شوم را به سوي خود مي‌كشد و لب پايينم را به دهان مي‌برد. دستهايش را دور گردنم حلقه مي‌كند. زبانم را در دهانش مي‌برم. مي‌خوابم انگار. ساغر مي‌گويد صبحانه حاضره. آفتاب چشمم را مي‌زند. صورتم را مي‌شويم. لبخند مي‌زنم به آيينه. لقمه‌اي كه برايم گرفته را مي‌خورم و پالتو و شال و كلاهم را مي‌آورد. مي‌بوسمش و خداحافظ.

منم و خيابان. زنگ مي‌زنم به دكتر. منشي نامم را مي‌خواهد. معاينه‌ي دوباره و آزمايش وچيزهايي كه نمي‌دانم چيست و لابد بايد باشد براي امروز و وقت بيمارستان براي فردا و چيزها روبه‌راه است انگار و بايد رضا را بگيرم. خيابان شلوغ است و خوشحالم. خيلي خوشحالم. آن ور خيابان دعوا شده، لبخند مي‌زنم. شايد زندگي خوب است. هوا هم سرد نيست. بايد محمد را بگيرم. دختربچه‌اي مي‌دود سمت مادرش. چادر سياهش او را هم شبيه مادرش كرده، به مادرش هم لبخند مي‌زنم.

محمد مي‌گويد پول را گرفته. آدرس مي‌دهد. مي‌گويم كه زود مي‌رسم.مي‌گويد كه منتظر است.

رضا جا خورده از سفر.

ـ آره ديگه اين جور ناگهاني مسافرت كردن هيجان داره.

جزئيات را مي‌خواهد بداند كه كجا و با كي و چند روز و مي‌گويم هيجان ناگهاني سفر كردن يكي اين است كه جزئيات را نمي‌داني و ساغر همسفر خوبي است، كاش تو هم مي‌توانستي بيايي كه نمي‌تواني! و بار ديگر با هم؛ اين بار دخترانه‌است، دخترانه... .

در باز مي‌شود. مي‌گويد طبقه‌ي چهار. طبقه‌ي چهار يكي از در‌ها باز است و مهربان دعوتم مي‌كند كه بروم تو؛ مي‌روم. چاي مي‌آورد.

ـ ساغر گفت پول را براي چه مي‌خواهي. نبايد مي‌گفت؟

ـ تو كه غريبه نيستي.

به فنجان چاي است كه نگاه مي‌كنم؛ نمي‌توانم در چشم‌هايش خيره بمانم.

سكوت مي‌شود.

پاكت پول را از روي ميز برمي‌دارد و سمتم مي‌گيرد؛ مي‌گيرمش. مي‌گيردم؛ دستم را. پلك‌هاي سنگين‌اش چشم‌هايش را نيمه باز نشان مي‌دهد. دستم را نوازش نرمي مي‌كند.

ـ خب ديگر من بايد بروم.

برخواسته‌ام. بلند مي‌شود. مرا به هيكل بزرگش فشار مي‌دهد و لب‌هايم را مي‌بوسد.

ـ اه، يك امروز مي‌خوام اعصابم خورد نشه.

ـ پولو نمي‌خواد پس بدي.

ـ زود تمومش كن.

همه چيز معلوم بود از اول. نمي‌خواستم؟ پس چرا آمدم. لختم دارد دگمه‌هاي شلوارش را باز مي‌كند. بغل مي‌زندم و به اتاق مي‌برد. اوف! خوابيدن... زير كوه! فاحشه‌گي كردن چه شيرين است وقتي آلتش را تو مي‌برد... خيلي بزرگ است. شيرين است؛ جنبش رفت و برگشتش. درد، خون هم هست انگار همه چيز هست. همه هستند... به نفس افتاده. دست مي‌كشم و پشم انبوه سينه‌اش را لاي انگشت‌ها مي‌گيرم. او مي‌رود و مي‌آيد. تن...فروختن هم خوب است وگر نه چطور پسـ...ش مي‌دادم. سرخ شده نفس‌هايش كوتاه‌تر و تند...تر شده‌. مي‌شود. پاهايم را دور كمرش حلقه مي‌كنم... از خودش بيرون مي‌جهد يك لحظه در من و مي‌دود به حمام.

سكوت مي‌خواهم. دوست دارم ساعت‌ها اينجا بخوابم در سكوت. شر شر آب هم هست. حوصله‌ي هم‌نگاه شدن را ندارم. لباس مي‌پوشم، پاكت هم هست، بيرون مي‌زنم. ساغر دم در است. اوف! سلام مي‌كند. مي‌خندد و گونه‌ام را مي‌بوسد. مي‌گويد آمده كه با هم برويم دكتر. دست به سرش مي‌كنم، نمي‌دانم چه مي‌گويم، نمي‌فهمم چه مي‌گويد. لبخند مي‌زنم، لبخند مي‌زند. مي‌رود تو.

بايد فكر كنم؟ به چي فكر كنم؛ بايد؟ مگر چيزي شده؟ مگر نمي‌دانستم... اين مگر چيزي شده‌ها يعني كه دارم فكر مي‌كنم پس نبايد فكر كنم، من، فكر، نمي‌كنم؛ نيستم. بايد فيلسوف مي‌شدم.

ـ وقت داشتم براي... تو مي‌روم. سرش از بار پيش كچلتر به نظر مي‌رسد. خب كه چي؟! سلام مي‌كنم. يادش هستم انگار؛ از جواب دادن دكتر‌ها مي‌شود فهميد. جوري آزمايش را مي‌خواند مثل اينكه من در اتاق نيستم.

ـ تا اينجا كه مشكلي نيست. دراز بكشيد و شلوارتون رو در بياريد.

ـ الو؟ سلام ساغر جان... ببين من دكترم. بيامم بيرون تماس...

ـ تو چرا؟

ـ چي‌؟

ـ چرا تو؟!

ـ الو؟

قصه‌ي ماست كه بر هر سر بازاري هست.

ـ شما براي فردا آمادگي...

ـ بله!

من كه نمي‌فهمم چه كار مي‌كنم؟ چرا محمد بايد حماقت خودش را... باز نمي‌فهمم. اين دارد چه كار مي‌كند؟! رضا، اسمش، افتاده روي گوشي. كچل اخم كرده. قطع مي‌كنم. چوب بستني فرو مي‌كنند به آدم! باز «رضا» آمده روي گوشي. قطع مي‌كنم، باز مي‌آيد. من قطع مي‌كنم كه باز مي‌آيد... .

ـ بپوشيد.

مي‌پوشم. برگشته پشت ميزش. رضا ديگر نمي‌گيردم. گوشي را مي‌چپانم ته كيف. يك برگه مي‌دهد دستم. اگر دوستم داشته باشد نبايد به اين چيزها... بايد امضا كنم؟! چه خطرات احتمالي؟ چه خطرات احتمالي؟ خطرات احتمالي براي اين؟! واي بهرام؟ چه خطرات احتمالي؟ مورمورم مي‌شود:

ـ چه خطرات احتمالي؟

ـ خب به هر حال عمل جراحي...

« جراحي » مورمورم مي‌شود. از «جراحت» مي‌آيد به گمانم.

ـ من بايد بيشتر فكر كنم.

ـ بله؟

ـ مي‌ترسم!

ـ نمي‌فهمم. پس چرا...

ـ من هم نمي‌فهمم.

در را مي‌كوبم به هم.

آسمان سرخ است.

رضاست كه سمتم مي‌دود. اينجا چه مي‌خواهد؟ تمام تنم كرخت است... دست و پايم را ندارم انگار. رضاست كه نزديك است... لب‌هايش باز... لب‌هايش بسته مي‌شوند. آرام مانند فيلم‌ها. ابروهايش سعي دارند به هم برسند. عرق كرده و سرخ است. حس به دست و پايم برمي‌گردد كم كم. ته ريشش نيست؛ احمق!

ـ چرا اومدي‌ اينجا؟

ـ چرا ريشتو زدي؟

ـ خفه شو! جواب منو بده؟

ـ اگه خفه شم پس چطوري... بي خيال. ديگه نمي‌خوام ببينمت.

ـ چي؟

ـ نمي‌خوام ببينمت.

حلقه را كف دستش مي‌گذارم... سكوت كرده... دربست مي‌گيرم به خانه. دارد به هوا مشت و لگد مي‌زند و كوچك و كوچكتر مي‌شود كه سر مي‌گردانم به شيشه‌ي جلو. آسمان چه سرخ امشب؛ هيچ شب تا اين اندازه نبوده، يعني برف خواهد آمد.

برف مي‌آيد، از همين حالا باريدن گرفته. دانه‌هاي برف مي‌خورد به پنجره. آرام مي‌بارد. بادي نيست كه يكنواخت مي‌بارد. پنجره را پايين مي‌كشم، دانه برف‌ها مي‌خورند به دستم و برفاب مي‌شوند؛ دستم گرم است، مي‌ليسمش.

زمان را نمي‌فهمم و چهار ديوار خودم... تو مي‌روم و زير دوش گرم، يكراست. قطره‌ها سر مي‌خورند و روان مي‌شوند بدنم را؛ پايين مي‌روند. پوستم گر مي‌گيرد. من آرام ِ آرامم. زمان را نمي‌دانم چند ساعت است كه ايستاده‌ام زير دوش. بيرون مي‌آيم. حرير مادربزرگم را پيدا مي‌كنم. مي‌پيچم دور تنم. همه جا سپيد است. مي‌نشينم رو به در، لبه‌ي تخت؛ موهاي بلند را خشك مي‌كنم... دو چشم خيره نگاهم مي‌كنند: نره شيري در چارچوب است... . برمي‌خيزم. دست‌هايم رهاست كه حرير سر مي‌خورد و يكي يكي اندامم را آشكار مي‌كند تا پا. جلوتر مي‌روم، جلوتر مي‌آيد... خيره در نگاهم، جمع مي‌شود در خودش كه خيز بردارد و... .

Share/Save/Bookmark