رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ مرداد ۱۳۸۶
داستان 420، قلم زرین زمانه

مردم

فرگرد نخست
گمان نكنم آقاجـان يادت مانده باشد . صبح‌ها به بهانه ي نان خريدن مي زد بيرون . گاهـي مرا هم مي برد . گامهايي بزرگ بر مي داشت و من ناچار به دويدن بودم . گاهي كه بر زمين تف مي انداخت ، سرم را زير مي‌گرفتم تا نگاهم به نگاه كسي نيافتد . تو را كه نمي‌برد ؛ مي‌برد؟ يعني مادر كه مي‌گفت از نوزاد خوشش نمي‌آمده . به من هم تا سه چهار سالگي ، عمر حالاي ستاره ، روي خوش نشان نداده بود . شايد اگر تو هم قد ستاره مي‌رسيدي ... تا نانوايي چند باري مي ايستاد و با در و همسايه گپ مي زد. دستـم را سفت مي چسبيد . جمب مي‌خوردم فشارش مي داد كه آرام باش . گاهـي هم معني فشار اين بود كه سلام كن .

نمي دانم آن گفتگوها دراز بود يا به نظر من اينطور مي آمد. در هر حال بي حوصله مي‌شدم و به اندازه‌ي همه‌ي دنيا از آقاجان بدم مي‌آمد . دست تو را كه فشار نمي‌داد؟ ... بچه‌ي سه ماهه كه سلام كردن نمي‌داند ...

نه! نمي خواهم ستاره با مادربزرگش زندگي كند . هرگز! ... هرچند با مادرجان بهتر سرمي كردم . مي توانستم ساعتها بنشينم و پرشدن برگهاي مو را از برنج و سبزي وگوشت تماشا كنم . يا دست به دست شدن قليان را بين او وخواهرگفته هايش . هركدام شيوه اي جداگانه براي بيرون دادن دود داشتند . يكي لبها را غنچه مي كرد و دود را به جلو مي داد . ديگري دهان را يكباره باز مي كرد و دندانهاي طلايش را نمايان. مادر جان از بيني به پايين ميِ‌فرستاد . روي صورت من! پيرزنهاي گيجي بودند ؛ آنقدر كه مرا از محمد باز نمـي‌شـناختند با اينكه او سـالها از مـن بزرگتر بود!

چند باري مادر گله كرده بود زماني كه نيست، چرا مادر جان مرا با خودش خانه ي اين و آن مي برد . به مادر جان هم بر خورده بود . ولي در برابر درخواست هاي من كوتاه مي آمد . هر چه بود بهتر ازاين بود كه با آقاجان ...

‌ــ آقاي جعفري! آقاي محمد جعفري!!

ــ نگفتم آقاي قاضـي اين آدم تعـادل نداره؟! گاهـي مي شه يك ساعـت صداش مي زني، كنارت نشـسته ولي جواب نمي ده! اصلا ً نمي فهمه كـه بخواد جواب بده . يه وقتها تو همين حال تو چـشمهاي آدم زل مي زنه چـرت و پرت ميگه . جوري كه آدم خوف ميكنه! به خدا قـسم دخترم ناهيد از دسـت همين كاراش دق كرد . بفرماييد . اين هم يه نمونه اش كه خدا رو صـدهزار مرتبه شكر همين جا خودتون ديديد . آخه شما بفرماييد اصلا ً سـپردن بچـه دست همچين آدمي درسته؟

ــ خواهـش مي كنم خانـم اجازه بفرماييد . آقاي جعــفري شـما جوابـي نداريد ؟

ــ جواب؟ براي چي؟

ــ آقاي محمد جعفري!! مادر همسر مرحوم شما ادعا مي كنند كه شما از بيماري روحي و رواني رنج مي بريد . آيا ادعاي ايشون رو قبول داريد؟

ــ نخير. اينكه براي چند لحظه حواسم پرت شد ، دليل بربيماري رواني نمي شه! جناب قاضي مادر همسر من ، در زمان حيات دخترشون هم با من مشكل داشتند ، گمون مي كردند من ناهيد رو ازشـون دزديدم و حـالا موقعيتي پيدا كردند تا اين گمان اشتباه رو تلافي كنند . گذشته از اين ، ايشون هيچ دليلي براي اثبات گفته هاشون ندارند .

ــ آقاي قاضي خودتون كه الان...

ريش قاضي شبيه ريش پدر است . البته بيشترشـبيه ريش آقاجـان . پدر كه تا اين اواخرريش نمي‌گذاشت. صورتش چروكيده شد اصلاح هم برايش سخت . بعد ازچهل ستاره يك دستگاه ريش تراشي ويك پيراهن سفيد برايش بردم . با همان دستمالي كه بيني و گوشه ي دهانش را پاك مي كرد ، اشـكها را خشـك كـرد و گفـت: « نه پسر جان . ديگه از عـزا در نمي‌آم. اين چه سرنوشـتي بود كه پاره هاي تنم يكي يكي به بچگي تلف شدند! نه! اصرار نكـن.» مي گـفت ريش گذاشـتـنش براي سوگ اسـت ولي من بـاور نكـردم. دستش مي‌لرزيد وحال وحوصله ي هرروز پاي آيينه ايستادن راهم نداشت. ستاره هم كه دنيا آمد براي ديدن ناهيد نيامد . گله كردم . گفت:« چرا اسمش رو گذاشتي ستاره؟» سرش راپايين انداخت وپشت كرد يعني كه نميخواهم اشكم را ببيني . ولي گمان نمي كنم گريه مي كرد تنها مي خواست مرا...

فرگرد دوم

ــ خريت نكـن . تو دادگـاه راي آوردي ، وجـدانت چي مي شـه؟ ستاره هنوز چهار سال هم نداره! چطور راضي مي شي اين طفل معصوم سختي بكشه؟ پيش من كم وكسري نداره . غذاي به موقع ، رخت تميز . نگذار اين بچه فداي لج بازي هات بشه.

ــ تموم شد؟ نه! ممكن نيست . شما هم اگرخواستيد مي‌تونيد گاهي بياييد و ببينيدش.

ــ بحث كردن با توفايده نداره . امااين بچه به آتش حماقت تومي سوزه . ستاره جان با بابا محمدت برو هر وقت دلت تنگ شد...

ببين !! باز تو بگو قصدش بد نيست ، مي خواهد آزارم دهـد ، خوب مي داند دوسـت ندارم با نام تو صدايم كنند. پتياره!

ــ ستاره! بابايي! بيا بغلم بريم .

ــ چشم . خدافظ مادرجون .

ــ خدافظ عزيزم . دختر خوبي ...

من بهرامم ؛ تو محمد ... نگو تفاوتش چيست . تو چه مي‌داني چه شده ، چه كردند ، چه مي‌خواستند بكنند ؛ بچه ي سه ماهه كه اينها را نمي‌فهمد ... محمد كه دنيا آمده سرنام گذاري بين آقاجان و مادرجان جنجالي به پا شده . به نظر تو عجيب نيست؟ مادرجـان روي حرف آقاجـان حرف نمي‌زد . هر كدامشان مي خواسته اند نام پدر خود را روي نوزاد بگذارند. بالاخره زير فشار آقاجان به نام «يحيي» شناسنامه مي گيرند و زير فشار مادرجان «محمد» صدايش مي زنند.

تو كه آمدي ، آقاجان ومادرجان هركدام كرده ي ديگري را تلافي كرده . در شناسنامه مي شوي «محمد» و درخانه «يحيي». تو كه عمري نكردي . براي شناسنامه ي بي صاحبت مرا آوردند . آتش آقاجان و مادرجان سرد شده بوده كه پدر جرأت كرد و نام مرا گذاشت «بهرام» ؛ پس نگو كه ...

ــ بابا محمد من بستني مي خوام.

ــ باشه بابايي . اما ديگه به من نگي بابا محمد . مي‌گي بابا ... مي‌گي بابا ...

ــ بابا چي؟

ــ باباي خالي .

پدر شبها شاهـنامه مي خواند . همه بايد مي نشـستيم . محمد غر مي زد ولي مجبور بود گوش دهد . من روي پاي پدر مي نشـستم تا اگر تصويري در كتاب بود بتوانم آن را ببينم . پايان هر داستان برايمان بستني مي خريد . همه مشـغـول خوردن مي شـدند جز مـن . مي ماندم بين زعـفراني و سـفيد و قهوه اي ، نمي دانستم اول كـدام قسـمتش را بخورم. آنقـدر نمي خوردم تا محمد مي گفت:« مال من كه تموم شد ميام مال تو رو هم ميخورم» مـن هـم از تـرس به اين دلـمشغـولي بزرگ پـايـان مي دادم . چشـمهايـم را مي بستم و مي خوردم . از هر كجايش كه شد!

ــ بابا محمد ... ببخشيد آخه يادم مي ره.

ــ جان؟

ــ خسته شدم . كي مي رسيم؟

ــ چيزي نمونده بابا جان . بيا بغلم .

كوچك است . خيلي كوچكـتر از بچـه هاي هم سـن و سـالش . دور از جانش قد قبر تو ؛ توي باغچه ... شايد كمي بزرگتر . بغلش كه مي كنم به راحتي روي ساعدم مي نشـيند . در خيـابـان هم كه راه مي رويم به زورانگشت كوچك مرا مشت ميكند . وقتي ميخواهم ببوسمش ، چشمهايش را مي بندد . دوست ندارد ، مي دانم . موهاي صورتم آزارش مي دهد ، ولـي من مي بوسمش . خيلي زياد!

ــ آخيش!! چقدر شيرين بود!

فرگرد سوم

آن بار را برايت نگفتم ؛ مادرجان و خواهرگفته هايش دور هم نشـسته بودند و آلبالو دانه مي‌كردند . من هم در ميانشان مي چرخيدم و پياله‌ي هر كس خالي مي شد از سبدي كه در وسط حلقه بود ، برايش آلبالو مي ريختم.

گرم صحبت بودند . كمترپيش مي آمد كه به حرفهايشان گوش دهم ولي تكرار«محمد» در آنچه مي گفتند مرا سرتا پا گوش كرد . از رسمي ميگفتند كـه بـه ياد ندارم كـدام گـروه يا فرقه را مجري آن مي خواندند . اهميتي هم ندارد . مي‌داني كه ميان آن جماعت جهود و مجوس و بهايي و سني و نثراني و راحتت كنم هرچه كه به غير خود‌شان گفته مي شد يك معنا بيشتر نداشت: «كــافـر»

يكيشان گفت محمد را مي‌دزدند . جشني برپا مي كنند و محمد را دوره . هر كدام او را با مهر به سوي خود مي خواند سپس سوزني تا عمق جانش فرو ميكند . محمد فريـاد مي كشد و دور مي شود . ديگري در آغوشش مي گيرد و باز سوزن . حلقه را براو تنگ تر و تنگ تر مي كنند و سوزن مي زنند و مي زنند تا محمد بميرد ... بعد فرياد زد: «محمد پياله ي من خالي شده» به سويش چرخيدم ؛ دستهايش رنگ خون بود و در صورتم مي خنديد .عرق پيشانيش را پاك كرد . خـون از صورتش جـاري شد ، خنديد ، ايستادم ، از همه خـون مي باريد ؛ لاي پايم گرم شد. همه خنديدند ...

ــ بابا محمد!

ــ مادر سگ! مگه نگفتم به من نگي بابا محمد!؟ ها؟

ــ نه نزن بابايي . چشم ديگه نمي گم .

ــ بگو غلط كردم كثافت.

ــ غلط كردم . بابايي به خدا ديگه نمي گم . نزن به خدا...

ــ بگو غلط كردم .

ــ غلط كردم . غلط كردم . غلط ...

ــ واي خداجان! ستاره! ستاره!... ستاره بابا چي شد؟ حرف بزن باباجان! يا خــد‌ا!!

ستاره جان. ستاره جان. حـرف بزن بابا. حرف بزن. چشـم هايـت را بازكن. من كه جز تو كسي را ندارم. نه! تو هم مقصر بودي ... تو هم زدي ... كجايت درد مي‌كند بابا؟ بگو همان جا را ببوسم . حرف بزن . سرت؟ دستهاي كوچكت؟ پهلويت؟ گردن؟ پا؟ همه را مي بوسم. حرف بزن. چشمهايت را مي بوسم . حرف بزن . چشمهايت را باز كن . مي بوسـمت... مي بوسـمش . گوشه گوشه ي بدنش را. روي انگشتان پايش را. زانوانش را. رانهايش را. تو نه !! پدرش منم ... پهلو، سينه، گردن، چانه، لبش را. گفتم تو نه، تو حق نداري دختر مرا ببوسي ...

تن كوچكش را ببين ؛ كف دستهاي بزرگم به آساني جا گرفته. مي بوسمش . مي‌ليـسـمش! صـورتش را. گـردن و دسـتهايـش را. بـاز پاهايـش را. بـاز دستهايش ، باز گردنش، باز صورتش، باز...

ــ بابايي ...

ــ جانم!! جانم عزيزم! جانم؟!

ــ سردمه!

ــ بيا بغلم بابا. گرمت مي كنم . گرمت مي كنم .

فرگرد چهارم

پدر خود عرق مي انداخت. از آقاجـان ياد گرفته بود. هيچگاه هم دسـت ساخت ديگري را نمي‌خورد. انگار تنها ازعرق خودش مست مي‌شد . زمان مستي هم بي آزار گوشه اي مي‌نشست و به روبرو خيره مي‌شد.

بار آخري كه ديدمش در همين حال بود. كنارش نشستم . سر چرخانـد سويم :«هر وقت اين نجاستا رو مي‌خورم، مي‌رم تو يه دنياي ديگه...انگار كه...انگار كه...» به جايي دردوردست خيره شد و ادامه داد:«فكري ميشم اين بهرام گور كي بود! رسـتم و سـيـاوش!! سـيـامك و هوشـنگ ، اينا چـه شخصيت‌‌ هايي بودند؟! كي بودند؟!» باز رو به من كـرد: « مگه مي ‌شه؟ كيـومرث چه دوراني داشت؟ ... حال دخترت چطوره؟ اسـمش چي بـود؟» گفتم:«ستاره» چند بار گفت:«ستاره» بعد سرش را روي شانه‌ام گذاشت و گريست.

ستاره كه آمد ، زياد خوشحال نبود. چرا در رفـتنش اين همه غـمگين شد؟!!

دستهايم را دور تنش حلقه كردم. بلند هق هق مي كرد. دوسـت داشـتم گريـه كـنم . نـتوانسـتم . در خـاك هم كـه مي گـذاشـتـندش، گـريـه نكـردم . مي خواستم . دروغ نمي‌گويم . نشد!

فرگرد پنجم

ــ بابايي بگو من كي ام؟

ــ ستاره كه نيستي . هستي؟ بيا اينجا پدر سوخته! كجا در مي‌ري؟

ــ بابايي چه كار مي‌كني؟

ــ كتاب مي‌خونم بابا‌جان .

ــ اين همه؟!

ــ نه بابايي . دارم دنبال يك كتاب مي‌گردم .

ــ برا من هم بخون .

ــ كتابش برا توخوب نيست . برو بازي كن . بعد برات يه كتاب ديگه ميخونم .

ناهيد تا پيش از بارداري زياد كتاب مي‌خواند . گاهي كه از كتابي خيلي خوشش مي‌آمد، برايم مي‌خواند و من تنها نگاهش مي‌كردم كه لبش براي هر واژه چگونه تكان مي‌خورد يا ابرويش چطور بالا وپاييـن مي‌رود و يا ...

آن بار كه مست خواندن اين بود ، پيشم آمد . در آغوشم نشست. گلويش را صاف كـرد و خواند . چشـمانش مي‌درخشـيد و با تـكان دادن دست گفتارش را تا‌كيد مي‌كرد.

از زن و مردي مي‌گفت خشك ‌كون كه پنجاه سال از هم دوري مي‌كردند و در جهان تنهاي تنها بودند. مي‌گفت آنجاي داستان را خيلي دوسـت دارد كه زن و مرد هم را مي‌بينند وچند بار اين جمله را كه از كتاب حفظ كرده بود، بلند تكرار كرد:« هنگامي كه يكي به ديگري انديشيد ، هر دو نخسـت اين را انديشيدند كه او مردم است »

گفت:«بهرام!بعد از پنجاه سال به فكرفرزند افتادند! بعد از پنجاه سال! خيلي ديره. نه؟» لبخند زدم . گردنش را بو كردم. عطر تازه زده بود . آرام آرام دكمه هاي پيراهنش را باز كردم . لرزيد ... آره آره مي‌دانم كه اينجايش را بارها گفته‌ام و لرزشش را هم خيلي دوست دارم .

ــ بابايي! مگه نگفتي برام كتاب مي‌خوني؟

ــ باشه بابا. برو من زود مي‌آم.

فرگرد ششم

محمد را كه آوردند ، مادر نشست. پدر گيج بود . مادرجان از حال رفت. هنوز سياه آقاجان را در نياورده بود . تازه مادر مي‌گفت براي تو هم يك سال پوشيده !

محمد را كه آوردند ، مادر ديـگر حرف نـزد . مادرجان ديگر سـياه را درنياورد . پدر ديگر شاهنامه نخواند ...

محمد راكه مي‌آوردند ، مرا بردند به اتاقم تا نبينم . اما ديدم! بر پارچه‌ي سفيد لكه هاي خون بود . از يك سال پيشش ، سر كتاب هايي كه مي ‌خواند ، دوستهايي كه داشت ، جاهايي كه مي‌رفت با پدر درگير مي‌شد ... زمانـي كه آوردندش ، من گمان كردم آن رسم غريب را رويش اجرا كرده‌اند .

پيش از اينكه بيـاورندش ، به او گفتم . خنديد . گفت:« دروغه. تازه من ِ به اين بزرگي رو كه نمي‌تونند بدزدند!» گفتم:«پس من چي؟» گفت:«تو كه بهرامي » گفتم:« خب اونـها كه نمي‌دونند...» گفت:« من نميگذارم تو رو بدزدن. خوبه؟» لبخند زدم . آرام شده بودم . بزرگ بود . وقتي مي‌ ايستاد تا كمرش هم نمي‌رسيدم ...

آقاجان آنقدر عرق يادگار گذاشته بود كه پدر مي‌گفت تا پايان عمرش بس است . محمد را كه آوردند ، پدر ناچار سه روز بعد رسم كهن را احـيـا كرد و براي هميشه خزيد گوشه ي خانه و مادرجان هم كه به بسـتر. مادر هم كه خيره شد به گلهاي قالي . شب و روز!

پس كه مرا نگهداري مي‌كرد؟! اگر كافران مي‌آمدند چه؟! پيش‌ ترها زمـيـن كه مي‌خوردم ، مادرجان مي‌گفت :«اي كـافـرا بمـيرن!»...كافـرها نمـردند! ... محمد را آوردند. تو آمدي ... هنـوز هم مي‌توانم جاي سوزنهايـشان را بـر بدنش تصور كنم كه چگونـه...

ــ تلفن! بابا تلفن زنگ مي‌زنه!

ــ باشه بابايي .

ــ بابايي گريه مي‌كردي؟

ــ نه.

ــ پس چرا...

ــ الو؟

ــ سلام.

ــ فرمايش؟

ــ صدات چرا اينجوريه؟ گرفته؟

ــ چرا مي‌پرسين؟ چه اهميتي براي تو داره؟

ــ هيـچ چـي! اصـلا ً نمـيشـه با تو حـرف زد . زنگ زدم بـبـيـنم ستاره چطوره...

ــ ستاره بيا. مادرجون پاي تلفنه.

مـادر دسـتم را گرفت. نمي‌دانسـتم كجا مي‌رويم. از حياطي گذشـتيم و وارد اتاقي شديم . مرد پشت ميزچيزي پرسيد . مادرسر تكان داد . بازپرسيد . مادرپاسخش را نوشت. فهميد گنگي مادررا. گفت:«خب آقا محمد شماييد؟» ترسيدم:« نه! بگو اسم خودم بهرامه! بگو! » زير چادر مادر پنهان شدم . سرم سوت مي‌كشيد! سرم سوت مي‌كشيد!! مي‌شنوي؟ مي‌شنوي؟

ــ اين صداي چيه؟ ستاره؟

ــ بله؟

ــ اين صداي چيه؟ گوشي رو درست گذاشتي؟

ــ نمي‌دونم.

ــ ببين بابايي وقتي حرفت تموم شد بايد منو صدا كني تا گوشي رو بگذارم سر جاش . خب؟ آفرين

فرگرد هفتم

معلم‌ها كه به خرجشان نمي‌رفت نامت را بخوانند «بهرام» . حتي يكبار ، يكيشان درگوشم زد:« خجالت نمي‌كشي اسم پيغمبرخدا داري ، بدت مي‌آد؟»

گذشت وگذشت ... چه گذشتني بين بهرام و تو!! تا يك روز به خودم آمدم . تازه ناهيد را ديده بودم ... در آيينه ديدم خودم را. ترسي نبود ديگر از كافران . اگر محمد بود ، از او هم بلند‌‌تر بودم . از ته دل خـنديـدم . مـادر را ديدم. آيينه را گرد‌گيري مي‌كرد . با اشـاره پرسـيد چرا مي‌خنـدي . گفتم:« چيزي نيست».

چيز تازه‌اي در او بود!هرچه نگاه كردم نفهميدم . پرسيدم:«چه تغييري كردي؟» نوشت:« تازه مي‌ پرسي؟ بچه ‌اي در راه است » خيره مـاندم به نگاهش . نوشت:«خدا خواست. آن هم دراين سن وسال! قسمت بود. شكرش . نامش را مي‌گذارم «محمد». به ياد «محمدم»».

اول روي«محمدم»، بعد روي«محمد» خيس شد. بعد روي «قسمت» و «شكرش». بيرون رفت. خيره بودم هنوز. تازه ازكابوس كافران راحت شده بودم . اما يك محمد ِ ديگر! كوچك. بي دفاع!!

بچه‌ي درراه كه رسيد، همه وا ماندند . نام مادرجان تازه رفته شايد به ذهنشان رسيد ولي هيچ نگفتند. من، خوشحال، گفتم: « ستاره ».

ستاره زيبا بود، شبيه مادر. مرا كه مي‌ديد از ته دل مي‌خنديد. حتي زبان هم باز نكرد ؛ مثل مادر. ستاره زود رفت، شبيه تو و مادر.

من ماندم و پدر. ناهيد آمد. من شدم و او . بوي مادر مي‌داد وقتي نوازشم مي‌كرد و بوي سـتاره را وقتي ميان بازوانم مي‌خنديـد... سـتاره آمد... ما خوب بوديم . من و ستاره و ناهيد. حتي پتياره را هم مي‌شد تحمل كرد. از تو هم كه خبري نبود ...

خوب بوديم . خوب... اما ناهيد... ناهيد... هوا گرم است! خيلي!! ... ناهيد كه مي‌گويم، حس عجيبي پيدا مي‌كنم! مي‌روم به يك دنياي ديگر. محمد جان برو ؛ ناهيد را بگو بيايد ... يعني مي‌آيد؟ ... هر چند از آن مـيراث پدري چيزي براي من نمانده ، ولي روزهاسـت كه ميـل گوشه نشيني دارم ... گرم است. گر گرفته‌ام ...ناهيد...ناهيد...

ــ ناهيد! ناهيد!! ناهيد...

ــ بابا چرا داد مي‌زني؟

ــ چيزي نيست بابا... بيا بغلم . بيا.

ــ بابا بهرام!

ــ جانم؟ جانم؟

ــ ياد گرفتم خودم گوشي رو بگذارم.

ــ مگه تلفن زنگ زد؟

ــ آره. مادرجون داره مي‌آد اينجا. مي‌خواد برام...

تنش كوچك اسـت و نرم . انگار كه... انگار كه... وا مـانده‌ام «مردم» كه بودند! پيش و پسشان چه بود!؟ چه شد!؟...گرم است . خيلي!! ... كوچك است . سرد و شيرين! ... پتياره مي‌آيد! بايد زود به دلمشغولي بزرگ پايان دهم.

Share/Save/Bookmark