|
داستان 418، قلم زرین زمانه
پروانه
صبح دیدمش. جلوی در گلفروشی. رفته بودم برای روز عروسی دسته گل انتخاب کنم. هزار غنچه ی صورتی توی دست هاش نشسته بود و داشت از گل فروشی بیرون می آمد. آن هم درست همان موقعی که من داشتم وارد گلفروشی می شدم. به چشم هایش نگاه کردم. دلم آرام گرفت و خواست همان جا بماند. گفت : ببخشید ، که بی آنکه با من برخورد کند از در گلفروشی خارج شود. لبخندی زدم و کنار کشیدم تا رد شود. از چشم هايش که بیرون آمدم، دلم بی قرار بود. برگشتم و گفتم: آقا!
برگشت و نگاهم کرد، با لبخند !
گفتم: می شود پروانه شوم و روی گلهایتان بنشینم؟
کسی دستم را لمس می کند و سوزشي ناگهاني از جا مي پراندم. چشم هایم را باز می کنم. هزار لوله از هزارجاي بدنم آويزان است. مادرم از ميان لوله ها پيدا مي شود. آخ مادر...مادر... گرسنه هستم. می دانی چند وقت است مرا زیر پستان نگرفته ای؟ دلم کودکی ام را می خواهد. باغی پر از گل که پروانه شوم و روی گل هايش بنشینم. باغبان که بیاید روی گل ها آب بپاشد، من خیس شوم و بگویم آه ...، باغبان مرا ببیند و با لبخند نوازشم کند.
مادر صدایم را نمی شنود. نشسته است و با اندوهی عمیق نگاهم می کند و اشك مي ريزد. روی صورتم خم می شود و مرا می بوسد. اشک هايش می ریزد روی بال های پروانگی ام. چشم هایم را می بندم.
از مدل هیچ کدام از دسته های گل خوشم نیامد. به نامزدم تلفن زدم و گفتم: یک دسته ی گل می خواهم با هزار غنچه ی صورتی. گفت باشد. گفتم : یک پروانه ی عاشق و مست هم روی غنچه ها باشد. خندید؛ گفت مسخره است اما می شود رویش چسباند. تلفن را قطع کردم. پروانه ی مرده نمی خواستم. پروانه ی زنده و مست می خواستم.
کسی بدنم را لمس می کند. چشم هایم را باز می کنم. نامزدم است. چيزهايي مي گويد كه به نظرم بي معناست. فکر می کند نمی بینمش. فکر می کند صدایش را نمی شنوم. فکر می کند حرکت دستهایش را حس نمی کنم. زیر لب می گوید: چقدر داغی ما که هنوز عروسی نکرده ایم ! صدایم را نمی شنود. گرمم است. دلم می خواهد باغبان روی بال هایم آب بپاشد.
تلفن را در جیبم نگذاشته، صدای زنگش بلند شد. نامزدم بود. گفت: چرا قطع شد؟
گفتم: الو...الو... صدایت را نمی شنوم.
گفت : دوباره زنگ می زنم.
گفتم: الو... الو... يعني كه اصلاً صدايت را نمي شنوم، و دلم خواست دیگر زنگ نزند. تلفن را خاموش کردم. چشم هایم خیس بود. باران می آمد؟ زیر باران راه افتادم. چه بود که آنقدر زیبا روی دلم سنگینی می کرد؟ چشم هایم را بستم که کسی اشک هایم را نبیند و در ذهنم دنبال خاطره ی چشم هایی گشتم که از بالای غنچه های صورتی برایم شعر بگوید.
مادر دست هايش را گذاشته روی شانه ی نامزدم. نامزدم سرش را بین دودستش گرفته و آرنج ها را تکیه داده روی تخت، کنار بدن داغ من. بغض مادر می ترکد. می گوید: خدایا، کمکمان کن... صدای هق هقش از اتاق بیرون می رود. صدای مردانه ی پدرم به او می پیوندد. اتاق تاریک است.
چشم ها را پیدا کردم و در ذهنم به آنها خیره شدم. چه دریایی! گفتم: آقا! اجازه می دهید گاهی اینجا شنا کنم؟برگشت و نگاهم کرد، با لبخند!
روحم در رويا ي زيبا ترين دريا شنا مي كرد و تنم تنها رفت ميان ماشين ها و پروانه اي به دنيا آمد. رفتم میان ماشین ها وپروانه شدم. گفتم اشکالی ندارد، اوج می گیرم و دنبال هزار غنچه ی صورتی می گردم. اما هر چه کردم نتوانستم بالا بروم. بال هایم زیر باران خیس شده بود. گوشه ای نشستم تا باران بند بیاید و بال هایم خشک شود.
چشم هايم را كه باز مي كنم، كسي را نمي بينم. تنها هستم. انتهاي اتاق، در امتداد تخت خواب من، دري است كه تا به حال نديده بودمش. از شكاف زيرش نور پخش شده كف اتاق. آنقدر به در نگاه مي كنم تا خوابم مي برد. بيدار كه مي شوم اتاق پر از نور است. چشم هایم را چند بار باز و بسته می کنم تا به نور عادت کند.
لبخند به لب باهزار غنچه ی صورتی در دستش بالای سرم ایستاده. منهم لبخند می زنم. در ِ انتهای اتاق باز است و آن طرفش یک باغ پیداست با صد هزار غنچه ی صورتی و یک آسمان آبی آبی که هزار پروانه در آن می چرخند.
می پرسم: شما از آنجا می آیید؟
به نشانه ی تایید سری تکان می دهد، خم می شود و پیشانی ام را می بوسد.
می گویم: من هم بیایم؟
با لبخند می گوید: حالا نه! و آرام از در بیرون می رود.
دلم خیلی می گیرد. می خواهم باشد، کنارم بنشیند و کمی بیشتر حرف بزند تا صدایش برای همیشه در خاطرم بماند. در ذهنم دنبال صدایش می گردم؛ پیدایش می کنم. مثل لالایی است، خوابم می برد.
بیدار که می شوم، دنبال مردی با هزار غنچه ی صورتی در دست می گردم که بالای سرم ایستاده باشد، خم شود و با لبخند پسشانی ام را ببوسد،اما نیست. می خوابم و بیدار می شوم ... می خوابم و بیدار می شوم... مادرم می آید، پدرم می آید، همسرم می آید، صدها آدم غریبه در لباس های رنگاررنگ می آیند، اما او نمی آید. دلم از انتظار می گیرد. چشمم مدام به در انتهای اتاق خیره است.
دارم توی کوره می سوزم و درد آرامم نمی گذارد. هزار فکر و تصویر پریشان در ذهنم جان می گیرد و می میرد. یک لحظه نسیم خنکی را روی صورتم احساس می کنم. کسی نزدیکم است، خیلی نزدیک. موهایم را نوازش می کند. مست می شوم، یک پروانه ی مست ... چشم هایم را باز می کنم؛ اوست. با شیرین ترین نگاه و زیبا ترین لبخند، کنارم دراز کشیده و نسیم خنک، بازدم نفس های اوست.
در انتهای اتاق باز است، اتاق پر شده از عطر گل های صورتی و صدای به هم خوردن بال های پروانه ها در اتاق پیچیده است. از آن همه هیاهو شاد می شوم.
مادر می آید توی اتاق. مرد نگاهش می کند و با لبخند سلام می گوید، اما مادر جواب نمی دهد. انگار او را نمی بیند و صدایش را نمی شنود. دستش را می گذارد روی پیشانیم، کنار دست مرد و با اندوه به من خیره می شود. پیشانی ام داغ است، می دانم. مادر هم می داند، اما وزش نسیم را حس نمی کند.
به مادر لبخند می زنم و می گویم: بروم مادر؟
باغبان می گوید: حالا نه!
مادر می رود. باغبان می ماند و همچنان نوازشم می کند. من مست مستم. می گویم: بگذار بیایم و برای باغت پروانه شوم. مست شوم و دور گل هایت بچرخم، رقص سماع کنم، تو خورشید باش و بر من بتاب، من زمین می شوم و تا قیامت دور تو می گردم...
باغبان پیشانی ام را می بوسد و باز می گوید: حالا نه!
دیگر نه از کوره خبری هست، نه از درد. جز وزش نسیم، هیچ چیز حس نمی کنم. هر بار چشم هایم را باز می کنم، باغبان همان نزدیکی است، هر بار برایم غنچه های تازه می آورد. تمام تختم پر از غنچه های صورتی است. جز من و باغبان، همه بی تاب و نگرانند؛ می روند و می آیند. سفید پوش ها دستگاه ها و لوله های اطرافم را دستکاری می کنند. مادرم اشک می ریزد و نامزدم کلافه است. اما باغبان، با آرامش تمام کنارم می ماند و من از آرامش او آرام می شوم. اتاق دیگر تاریک نیست. آرام تر می خوابم و بی تشویش بیدار می شوم.
چشم هایم را که باز می کنم، دلم می خواهد جیغ بکشم. تمام وجودم می شود وجد و شادی. همه جای اتاقم پر از غنچه های صورتی است؛ روی تختم، روی زمین، روی دستگاه ها، روی موهایم، صد هزار گل دورم را گرفته، و هزار پروانه در اتاق می رقصد.
باغبان از انتهای باغ می آید . دستش را به طرفم دراز می کند و می گوید: بلند شو!
می گویم: یعنی بیایم؟
می گوید: اگر بتوانی بلند شوی.
دستش را می گیرم و روی تخت می نشینم.
می گوید: بلند شو!
آرام از جایم بلندمی شوم. باغبان آرام مرا به سمت باغ می کشاند و دستم را رها می کند. لحظه ای می لغزم و باز محکم می ایستم.
باغبان از ته دل می خندد، من هم.
بر می گردم و به پشت سرم نگاه می کنم. اتاق تاریک تاریک است و همه دور تختخوابم ایستاده اند. برای مادرم دست تکان میدهم، اما انگار نمی بیند. فریاد می زنم: بروم مادر؟
انگار باز نمی شنود. هق هق گریه می کند. شانه بالا می اندازم و بر می گردم به سمت باغبان که از من دور شده. صداش می کنم، اشاره می کند که دنبالش بروم.
می دوم به طرفش و با تمام وجود در آغوشش می گیرم. از جا بلندم می کند و مرا دور خودش می گرداند.
از دور صدای زاری می آید. من مستانه می خندم.
باران بند آمد. از گوشه ای که خزیده بودم بیرون آمدم و بال هایم را تکان دادم. اوج گرفتم تا باغ غنچه های صورتی را پیدا کنم.
|