رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ مرداد ۱۳۸۶
داستان 414، قلم زرین زمانه

مِه

حباب‌‌های ریزِ اطرافِ شیر می‌روند و می‌آیند. شیر کف می‌کند و هجوم می‌آورد به طرف بالا. شعله را خاموش می‌کنم.
با لیوان بزرگ نسکافه لم می‌دهم روی مبل. روی لیوان عکس من و طیبه است که سرهایمان را به هم تکیه داده‌ایم. باد از پشت می‌زند و موهای من آشفته است. خانه ساکت و آرام است. آن قدر آرام که صدای ماشین طیبه را می‌شنوم. قبل از این که در بزند، می‌روم به استقبالش خستگی صورتش را پر کرده ولی آرام‌تر از صبح است: «دکتر می‌گوید فعلاً خطری نیست اما امشب باید بیمارستان بماند.» دست‌های آوا را در دستم می‌گذارد: «آنقدر از صبح خسته شده که فکر کنم همین الان خوابش ببرد.»

گونه‌های رنگ پرده‌ی طیبه را می‌بوسم. اولین بار است بدون آرایش می‌بینمش.

حضور یک موجود انسانی در آپارتمان کوچکم واقعه‌ای هیجان‌انگیز است دوست دارم از این مهمان کوچک تا جایی که می‌توانم پذیرایی کنم. شاید به تلافی محبت مادرش که در جایی بسیار دور از من پذیرایی کرده بود، شاید هم به خاطر خودش. دختر بچه‌‌ی پنج ساله‌ای که هنوز انگشت شستش را می‌مکد و با چشم‌های عسلی‌اش تمام حرکات من را زیر نظر دارد. گاهی دوست داشتم خودم را از چشم آوا نگاه کنم. چه چیزی در وجودم و یا در ظاهرم بود که دخترک مدت‌ها به من زٌل می‌زد؟! در خانه‌ی من، در خانه‌ی خودشان، در حیاط آپارتمان، به خرید که می‌رفتیم، ... و حالا اولین بار است که با هم تنها مانده‌ایم.

از بین کانال‌های ماهواره، شبکه‌ای را پیدا می‌کنم که کارتون به زبان انگلیسی پخش می‌کند. چند سال است کارتون ندیده‌ام؟! کوسن‌های رنگی روی زمین پخش شده. آوا لابه‌لای کوسن‌ها غلت می‌زند و گیره‌ی موهایش روی مبل جا مانده. باید شام بخوریم. سالاد اولویه‌ی بدون نان. کاش آخر مهمانی دیشب از طیبه نان هم گرفته بودم!

با خرس صورتی دسته‌ی کوچکی از موهایم را جمع می‌کنم. کارتون تمامی ندارد، از شبکه‌ای به شبکه‌ای دیگرو می‌گویم: «آوا تو چه جوری با این خرس همه‌ی موهاتو جمع می‌کنی؟!»

آوا کیک می‌خورد. تکه‌ای از دامن صورتی عروسک باربی. رو به من می‌گوید: «من که موهام قدِ موهای تو بلند نیست!» سؤال احمقانه‌ای پرسیده بودم.

از لابه‌لای دسته‌ی ملافه‌ها، ملافه‌ی صورتی را پیدا می‌کنم و تشک را می‌اندازم توی اتاق، کنار تخت. غلت می‌زنم رو به پنجره. صدای نفس‌های آوا نامرتب است. هنوز خوابش نبرده. نفس کشیدنش کم‌کم تبدیل می‌شود به هق هق گریه و قبل از این که از روی تخت بلند شوم، صدایم می‌کند: «خاله! من می‌خواهم بروم خونه‌ی خودمون.» کنار تشک می‌نشینم و موهایش را حلقه می‌کنم دور انگشتم. سعی می‌کنم برایش توصیح بدهم کسی طبقه‌ی پایین نیست. مامان بیمارستان است. فردا مامان بزرگ از شمال می‌آید و امشب که مثل دخترهای خوب بخوابد، فردا دوباره می‌رویم پیش بابا.

اما اشک‌های آوا از گوشه‌های چشمش سرازیر است و به من زٌل زده. می‌دانم فقط به حلقه کردن موهایش دور

انگشتانم نیاز ندارد. دخترک چیز دیگری از من می‌خواهد. کنارش دراز می‌کشم و دستم را می‌برم پشت گردنش. با هر دو دست محکم شانه‌هایم را می‌چسبد. همان طورخوابیده بغلش می‌کنم. بوی خوبی می‌دهد. مثل وقتی که خسته از راه می‌رسم، دوش می‌گیرم و با حوله لم می‌دهم روی مبل. بوی شامپو و قهوه با هم قاطی می‌شود. بوی آرامش.

«خاله برام قصه بگو.»

دست‌های کوچکش چنان دور من حلقه شده که دلم نمی‌آید بگویم قصه بلد نیستم. محکم‌تر در آغوش می‌گیرمش. نمی‌خواهم این موجود کوچک را رها کنم. حالا که قلبش زیر دست من تند تند می‌زند، می‌فهمم این همه سال چه چیزی در اتاقم کم داشتم.

قصه‌های بچگی، توی حیاط زیر پشه بند تابستانی، قصه شنگول و منگول یادم می‌آید، آوا می‌گوید: «بلدم» قصه‌ی شنل قرمزی، آوا می‌گوید: «بلدم» پینوکیو، بلد است، سیندرلا، بلد است، سفید برفی، بلد است. انگار طیبه تمام قصه‌های کودکی‌اش را برای آوا گفته و برای امشبِ من چیزی نگذاشته. یاد قصه‌ای می‌افتم که حتماً طیبه بلد نیست. و حتماً به درد آوا نمی‌خورد، اما چاره‌ای ندارم فقط همین را بلدم. قصه‌ی دختر پادشاه را می‌گویم که می‌خواست با مردی ازدواج کند که برایش یک کاسه مه بیاورد. آوا انگشت شستش را از دهان بیرون می‌آورد: «مه چیه؟» ابر و باران را برایش توضیح می‌دهم. و پسر پادشاهان کشورهای دیگر برای دختر پادشاه هدیه‌های گران قیمت می‌آوردند. طلا و جواهرات، دختر نمی‌خواهد. زیباترین دستمال ابریشمی، دختر نمی‌‌خواهد. آوا انگشت شستش را از دهان بیرون می‌آورد: «ابریشمی چیه؟» رومیزی توری را نشانش می‌دهم. «یک پارچه‌ی گران و قشنگ و نازک.» تا این که مرد فقیری با یک کاسه‌ی چوبی به دیدار دختر پادشاه می‌آید، قول می‌دهد برود و از بلندترین قله‌ی کوه یک کاسه مِه برای دختر بیاورد. آوا انگشت شستش را از دهان بیرون می‌آورد: «قله چیه؟» عکس کوه را می‌کشم و قله را نشانش می‌دهم. مرد می‌رود و دختر پادشاه پای پنجره منتظر می‌ماند. سال‌ها و سال‌ها می‌گذرد. یک روز مرد ژنده‌پوشی به در قصر پادشاه می‌آید. آوا انگشت شستش را از دهان بیرون می‌آورد: «ژنده پوش چیه؟» می‌گویم مردی با لباس‌های پاره به دیدن دختر پادشاه می‌آید و می‌گوید در قله‌ی کوه، کاسه‌ام را از مه پر می‌کردم، اما وقتی به پایین کوه می‌رسیدم، کاسه خالی می‌شد. سال‌ها از کوه بالا رفتم و کاسه را پر کردم ولی به پایین کوه که می‌رسیدم، کاسه خالی می‌شد. آمده‌ام بگویم مه در کاسه‌ام نمی‌ماند. دختر پادشاه به کاسه نگاه کرد و فریاد کشید: «مِه مِه، کاسه پر از مِه شده است.»

آوا متعجب نگاه می‌کند: «دروغ می‌گفت؟! کاسه که خالی بود.»

می‌گویم: «نه عزیزم، دروغ نمی‌گفت، چشم‌های دختر پر از اشک بود. وقتی گریه می‌کنی، به دور و برت نگاه کن. انگار همه جا پر از مِه شده ...»

چشم‌هایم بسته است. آوا دست می‌کشد به صورتم: «با چشم‌های بسته هم می‌تونی من رو توی مِه ببینی؟»

Share/Save/Bookmark