|
داستان 410، قلم زرین زمانه
دوچرخهها، اردكها
چشمهايش را از روي تابلوي «ورود دوچرخه ممنوع» برگردانند طرف دوچرخههايي كه جلوي در نگهباني پارك رديف شده بودند.
ياد مغازه اصغرآقا دوچرخهاي افتاد. هميشه قشنگترها را ميگذاشت جلوي مغازه. بعضي را هم آويزان ميكرد سر در مغازهاش. وقتي كوچك بود عاشق يكي از قرمزهايش شده بود. هر چقدر روي نوك انگشتانش بلند ميشد دستش به دوچرخه نميرسيد. باباش گفته بود: اگه بري مدرسه برات ميخرم. بعد عاشق يكي ديگر شد.
آبي بود. پشت ويترين ديده بودش. دستش به اين هم نميرسيد. آخه اصغرآقا بداخلاق بود نميشد بيخودي رفت تو مغازهاش. تازه چشمهايش هم لوچ بود اما موهايش سياه سياه بودند. از چشمهاي اصغر آقا ميترسيد. زل زل نگاه ميكرد ولي به آدم نه به پشت سرت، فكر ميكردي هميشه پشت سرت يكي ايستاده. باباش گفته بود: اگر معدلت 20 بشه برات ميخرم. بعد عاشق يك كورسي شد مشكي با نوارهاي نقرهاي. ته مغازه بود به اين يكي اصلاً دستش نميرسيد. بعد از آن هم ديگر عاشق نشد. باباش هم راجع به دوچرخه حرفي نزد. اصغر آقا هم مغازه را جمع كرد و دوچرخهها را يكجا بار كاميون بردند.
انگشتانش را چند بار توي كفش باز و بسته كرد و مشتهايش را توي جيب كت فشار داد. از سرما قوز كرده بود. باران و برفي در كار نبود. فقط باد بود و سوز و سرماي گدا كش.
نوك دماغ قلميش يخ زده بود. تند تند آب دماغش را بالا ميكشيد. نميخواست دستش را از جيب بيرون بياورد. تازه اگر هم بيرون ميآورد دستمالي، چيزي نداشت كه آب دماغش را بگيرد. هر بار كه دماغش را جمع ميكرد عينك سنگينش هم جابجا ميشد. از بچگي عينك ته استكاني به چشمش بود. ميگفتند بچههايي كه اينجورين چشمهايشان هم ضعيف است.
پيچيده تو راه باريكه بين شمشادها. دنبال يك نيمكت خالي ميگشت. دو سه تا نيمكت بيشتر نبود روي آنها هم دختر پسرا جفت جفت نشسته بودند. طوري هم بودند كه يعني كس ديگري روي نيمكت ننشيند. خصوصيه.
زير چشمي به يكي از دخترها نگاه كرد. چشمهاي دختر برق ميزد و ريز ريز ميخنديد. پسر دستهايش را بالا و پايين ميآورد و با حرارت چيزي را تعريف ميكرد. گاهي هم دستهايش را ميكرد لاي موهاي سياهش، عينك هم نداشت.
به ساعتش نگاه كرد «كو تا 2 ساعت ديگه؟»
پسر دستهايش را بالا برد و تارهاي سفيد موهايش را عقب زد و رفت طرف استخر وسط پارك «شايد يه جاي خالي دور استخر باشه»
اينجا آفتابگيرتر بود و يه كم هوا گرمتر يكي از نيمكتها خالي بود. قدمهايش را تند كرد و روي نيمكت نشست. چند تا اردك داشتند توي آب شنا ميكردند.
پاهايش را دراز كرد و به نوك كفشهايش نگاه كرد.
«چند وقته واكس نخورده، كاش يه واكسي، چيزي پيدا بشه. با اين كفشهاي خاكي چطوري برم برا مصاحبه»
خم شد و دستش را كرد توي آب، مورمورش شد. اردكها با جيغ و داد آمدند طرفش. دستش را كشيد بيرون و خاك كفشها را پاك كرد. چند بار دستش را كرد داخل آب و كشيد روي كفشها.
صداي زير و آرامي بغل گوشش گفت: پسر جون يه كم اون ورتر بشين.
خودش را كشيد يك طرف نيمكت و پير زن آرام طرف ديگر نشست و كيف دستياش را گذاشت كنارش و شروع كرد به ماليدن زانوها.
پسر كارش با كفشها تمام شده بود. پاها را روي هم گذاشت و دستها را توي جيبها فشار داد و خودش را جمع كرد.
پيرزن از كيف يك كيسه بيرون كشيد و گفت: امروز هوا خيلي سرده، گمونم برفي چيزي بباره كيسه پر از نان خشك بود. تكههاي بزرگ نان را در دستهاي چروكيدهاش ريز ريز كرد.
«زبان بستهها دلشون به يه تكه نون خشك خوشه».
پسر به آسمان نگاه كرد «واي همين يكي رو كم داشتم با لباسها و موهاي خيس. اونم جايي كه ميخوام استخدام بشم.»
پيرزن تكههاي كوچك نان را يكي يكي داخل استخر ريخت.
- اون گنده رو ميبيني همون كه طوق سبز داره، خيلي ناقلاست همه نونارو اول اون نوك ميزنه.
پسر به اردك چاق و چلهاي كه با هياهو بطرف نانها حمله ور شده بود نگاه كرد.
- اون سفيده مادره، كوچكترا بچههاشان. ببين چطوري پشتش رديف شدن.
پسر گفت: فكر ميكنيد برف بباره؟
پيرزن گفت: آقا مرتضي ميگه. اين چند روزه زمستونو نرو پارك سرما ميخوري. ميگه اردكا كه از گرسنگي نميميرن چيزي پيدا ميكنن بخورن.
پيرزن دوباره نان خشكها را تكه تكه كرد و پرتشان كرد طرف اردك سفيده.
- و لي دلم راضي نميشه. خودم ميخوام بيام اينجا. اين اردكها مثل بچههام ميمونن. دوست دارم با دستم بهشون نون بدم.
پسر گفت: خوب به نوههاتون غذا بدين.
پيرزن خودش را جمع و جور كرد.
- پسرجون زمان ما اجاق كوري درمون نداشت. تازه آقا مرتضي ميگفت: زندگي كه همش بچه و نوه نيست.
پيرزن سرش را بلند كرد و براي اولين بار از وقتي كه نشسته بود به پسر نگاه كرد.
- موهات چرا اينقدر سفيد شده؟
پسر خنديد و عينك ته استكاني را با دماغش جابجا كرد. از اولش همين طوري بوده. از وقتي كه به دنيا اومدم.
باد سردي از روي استخر رد شد و آب را چين داد، پرهاي اردكها را بلند كرد و به صورت پيرزن و پسر خورد و از بالاي سرشان رد شد.
پيرزن سر را پايين انداخت و پسر، خودش را مچاله كرد.
- آرزو داشتم تو حياط خونم يه حوض بزرگ داشتشم و اين اردكها را ميانداختم تو آب روزي سه بار بهشون نون ميدادم. باور كن مثل بچههام تر و خشكشون ميكردم.
پسر به پيرزن نگاه كرد. پيرزن به اردك سفيده زل زده بود. موهاي سفيدش از لاي روسري پشمي بيرون زده بود و دستهايش از سرما سرخ شده بودند.
پسر ياد چشمهاي براق دختره افتاد. ياد موهاي سياه پسري كه دختر را ميخنداند. پسري كه عينك نداشت. چه خوب است عينك نداشته باشي بدون آن راحت ميشود صورتت را بچسباني به صورت كس ديگر. ياد اصغر آقا دوچرخهاي و دوچرخه قرمز كوچك آويزان از سر در مغازهاش افتاد.
پيرهزن از جايش بلند شد. باقي نان خشكها را توي استخر خالي كرد و كيفش را برداشت به پسر نگاهي كرد و ابروها را بالا انداخت.
- پاشو پسر ميچايي، اين هوا دزده.
پسر به اردك گنده خيره مانده بود.
اردك توي آب شنا ميكرد و به تكههاي بزرگ نان نوك ميزد.
|