رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۳ مرداد ۱۳۸۶
داستان 408، قلم زرین زمانه

روز هزار سال


- می کشمش.

مرد، به کارد توی دستش نگاه کرد. نشست روی پله های راهرو. شب، بر شانه هایش بود. سنگین و تلخ.

- می کشمش.

و آه کشید. سرش را، گذاشت روی پله بالاتر. چشم بر هم نهاد.

----------

سطح دریا، پوشیده از کودکان نوزاد بود. انبوه جسم های کودکانه با گیسوان سیاه تابدار، بر هم می غلطیدند، و به همراه امواج، بالا و پایین می شدند. مرد، در ساحل ایستاده بود. و می دید. و ناگهان، مردی بر سطح آب ظاهر شد. مردی. بیگانه و بی چهره. که بر امواج خروشان می آمد.و ناگهان، تجسم دریا، تبدیل به شهری شد. سراسر خاک. و او ، در کنار درختی، که تنها درخت شهر بود، زنی را در آغوش داشت. با عاشقانه ترین احساسی که ممکن بود. و آن زن یگانه، با چشم های روشن قهوه ای، و گیسوان سیاه تابدار، چنان در او می تنید، که خاک کهن، در خانه های فرو ریخته شهر. و احساس عشق، در کلمه مفهوم نمی شد. زن، ادراک والایی از جنس اندوه و لذت بود، و همراه با حجم سنگین زمان، بر او ظهور کرده بود. از آنکه، لبانش آغشته به خاکهای چند هزار ساله بود.و مرد، چون انسانی به واقع می گریست. و اشک و خاک در هم می شد. و او و زن، در هم می شدند. در زیر تنهاترین درخت شهر. و مرد، بی که دست بیازد، پستانهای متبلور زن را می فهمید. و انحنای متبرک ران هایش را می فهمید. و عطش سالیان هزار، که بر لبانش بود. و در روانش بود.و پیش از آنکه،شمشیر مرد بی چهره، بر کمرش بنشیند، به تمامی در زن فرو رفت. و آخ. و خون.

----------

- آخ...

و خون، تمام صورت زن را پر کرده بود. و زن، افتاده بود، توی اطاق خواب.

- چرا؟ چه کردم من؟

مرد چنین اندیشید. تمام ده سال گذشته را چه کرده بود مگر؟ چرا ؟ ذهن اش به سویی دلالت می شد که چیزهای زیادی از آن نمی دانست. گذشته در نظرش همچون بنیادی به هم ریخته، ویران و سوگناک بود. و آینده، خون در رگانش می جوشاند. جان اش از نفس افتاده بود. بی تاب بود. دل اش، بی تاب چیزی بود. بر آتش بود مرد. عطش داشت. ای کاش آب. ای کاش دریا. ای کاش بی وسعت راستی.

اکنون، آن دانش تمام، آن مراحل آگاهی و کمال، آن توان درک معانی، محض تفاهم، که در ده سال گذشته، و در رابطه با زن اش احساس می کرد، جای خود را به حسی از ادراک و غفلت می داد.ادراک شیوه های ناخوشایند زن، که در یک ماه گذشته به آن پی برده بود. و آن کابوسهای شبانه، که بر روح و جان اش چنگ انداخته بودند. آن مرد ناشناس، آن مرد بی چهره، که آمده بود، تا زادگان او را، یک به یک بکشد.

- آخ...

چشم باز کرد. طاقت تصور نداشت مرد. تصور دردناک تهی دستی. باختن. از دست دادن. امروز، پی برده بود،که تمام زندگی اش، تمام روزگار چهل و چند سالگی اش، تمام بود و نبودش، برای هیچ بوده است. امروز. که زمین و زمان در هم پیچیده بود. امروزکه مرد، همه چیز را یک سره کرده بود، امروز که روز هزار سال بود.و شب. چه شبی داشت؟ شب هول. شب قیامت. قیامت بود. در دل مرد.

- هیچکس نیست.

کسی بود. و مرد می دانست. دانستن، بار درد بود. و غم بسیار. از همان روزی که درست یک ماه پیش، ناگهان وارد خانه شد، و گفتگوی زن اش را شنیده بود. با تلفن. در اطاق خواب. و همچنان که از پله ها بالا می رفت، دانشی بر او آشکار شده بود، که روز و روزگارش تباه کرده بود.

- هیچکس نیست.

زن می گفت. و مرد می دانست. که کسی هست.و یک ماه تمام. حتی پلک زدن های زن را زیر نظر گرفته بود. می دانست کسی هست. مردی. بدون چهره. که به تاراج زن و کودک اش آمده بود.و هر روز، در محل کار، در خیابان، در اتوبوس، و در هر جا که بود، به جستجوی مردی بود، که هیچ چیز از او نمی دانست. جز که بی نامی. جز که بی صورتی. همین.

- قسم بخور. به جان دخترمان. که هیچکس نیست.

و زن، قسم خورده بود. و مرد می دانست که کسی هست.

- نه. نمی ذارم. نه.

تکان در جان مرد افتاد. پا شد. از پله ها بالا رفت. بی که نگاه به اطاق خواب کند، وارد اطاق دخترک شد. ایستاد. و در روشنای نزدیک صبح، به دخترک نگاه کرد. دلش به درد آمد. رفت و کنار تخت دخترک زانو زد. گیسوان سیاه تابدارش را از چهره کوچک اش کنار زد. پلکهای بسته دخترک را بوسید. خوشا پاکیزگی. خوشا یکرنگی.خوشا بی رنگی. خوشا هیچ رنگ. اینها تمام آنچه بود، که او را به زندگی و جهان پیوند می داد.و اعتماد شکسته اش را، به هر چه بود و نبود، ترمیم می کرد. حضور دخترک، معجزه شکوهمند روزگار بود. و هر آنچه که مرد از دست داده بود، هر آنچه که در زادگاهش به جا گذاشته بود، همه و همه را، دخترک به او باز می داد.

- نه. نمی ذارم. نه.

چنانکه زن می رفت. چنان که دخترک را می برد. جهان مرد نیز می رفت. چنین فکر کرد. تمام هستی. تمامی حیات. به یغمای مردی که بی چهره بود. نه. نباید می گذاشت. و فکر کرد، وقتی که هفت سال پیش، از ایران فرار کرد، همین حال را داشت. آن فوج مردان بی چهره و نام، که حرمت اش را، استعدادش را، و گذشته و حال اش را، به نیرنگ و زور، غصب کردند. و اکنون نیز.

- نه. نمی ذارم.

اکنون، او بود. و دخترک. و با او چیزی بود از خدا. و چیزی بود از شیطان. و شب. شب قیامت بود. و مرد، باید که کاری میکرد. باید دخترک اش را می برد. باید. که بر می خاست.

- می کشمش.

و برخاست. نگاه کرد به کارد آشپزخانه، که هنوز توی مشت اش بود. مشت اش را باز کرد. کارد افتاد کنار تخت. روی نقاشی های دخترک. مرد، دستان عرق کرده اش را به هم مالید. پس، دست برد تا کارد را بردارد. و ناگهان، در چشمان روشن و قهوه ای دخترک ماند.

- دخترکم. عزیز دلم.

مرد، پیشانی بر پیشانی کوچک دخترک گذاشت. چشم بست. و ناگهان گریست. پس از هزار سال گریست. به درد گریست. و معجزه اشک، جان بی تاب، و جهان بی توانش را سیراب کرد.

جان اش به کویری مانده بود. هزار هزار تکه و خشک. و چهار سوی جهان اش شکسته بود. دریا، در انتهای کدام جهت جاری بود؟

اکنون را مرد، به درد می گریست. و حادثه اشک، تمام آن گذشته، آن هزار حادثه، آن هزار فراز و نشیب، و آن یادمانهای کهن را، در ذهن و روح اش می شست و می برد.

- دخترکم. عزیز من.

و دخترک، اینک نه کودکی به پنج سالگی، که انسانی به تمام می نمود. آن انسان خجسته، که دست مهربانی اش، مرهم زخم های مرد بود. و ترنم صدایش، قرار و آرام بود. و حضورش، جهان مرد را، اصل مدار بود. آن انسان که می فهمید. عطش را می فهمید. آب را می فهمید.و عشق را می فهمید. انسان اول و آخر.

و مرد، پیشانی بر پیشانی انسان می گریست. و می دید، که بر یکی از هزار دروازه آن شهر خاکی ایستاده است. ملتهب. و دردمند و بیمار. و هزار هزار می آمدند. مردان بی چهره و بی نام. با شمشیرهای آخته. از پس و پیش. و زخم بود. زخم فراوان.

-آخ...

و مرد، با هزار زخم ایستاده بود. رو در روی ایشان. چون خدایگانی در برابر ذرات. و خاک برخاست. و آفتاب، برآمد. و آب. آب فراوان. آب، از زمین می آمد. و از آسمان می آمد. و دریا. بیکران دریا.

مرد، دست در دست دخترک نهاد.

به دریا زد.

Share/Save/Bookmark