|
داستان 407، قلم زرین زمانه
معجزه صبح روز یکشنبه
زن، با سر رفت توی دیوار.
- آخ...
و مزه خون، زیر لثه اش نشست. و رخوتی سنگین، در همه جان اش. افتاد.
-----------
صبح روز یکشنبه ، حیاط خانه پر شده بود از درخت های بلند. و دریا، آمده بود تا کنار نرده های باغچه. زن، ایستاده بود. میان درخت ها. درست زیر آفتاب. و با چشم های بسته، سینه اش را پر می کرد از بوی معطر دریا.
- چقدر زندگی زیباست!
زن، با چشمان بسته فکر می کرد. و دلش از کشفی چنین بزرگ، غنج می رفت.
- چه زیباست زندگی.
و قدم برداشت. به سوی آب. سنگین و سخت. و زمین، زیر پای اش نمی رفت. و ناگهان، چیزی از بهت، ترس و اندوهی عمیق، در دلش نشست. فکر کرد، تمام آگاهی و تجربه های سی و دو ساله اش، برای تعبیر و تصور این لحظه ها، اندک اند. باید چیزی می گفت. چیزی اگر می توانست. دلش پر بود. دهان باز کرد. و صدا، صدا نبود. ترکیبی از کلمات مقطع بود، که در فضا رها می شدند، و او می توانست دست ببرد و آنها را در هوا یگیرد.
- باید بگویم. باید بروم.
و نمی گفت. و نمی رفت.
و موجی از درد، و سوزش. و غم، به همراه اصوات خروشان آب، در سرش می پیچید.
- درد دارم چه قدر.
این را فکر کرد. یا بر زبان آورد. نمی دانست. فقط می توانست کلمات را پیرامون خود ببیند. معلق در هوا. و بعد، تمام اجزای بدن اش، در جهان پیرامون اش پراکنده شد. در ابرها پراکنده شد. در آب پراکنده شد. و تمام جهان او، در یک مرد پراکنده شد.
- بیا. دستم را بگیر.
و چشم در چشم جهان ایستاد. چشم در چشم مرد. که از خاک می آمد. و از آب می آمد. و از تمام آنچه که آرزو و اشتیاق زن بود می آمد.
- بیا. دستم را بگیر.
و زن، با چشم های بسته می دید. و خانه اش از پس ابر نمایان می شد. با درختان بلند. و دریا که آمده بود، درست تا کنار نرده های باغچه. و زن، که ایستاده بود. میان درختها. درست زیر آفتاب.
این بار، با یک مرد.
---------
- قسم بخور.
زن، نگاه کرد به شوهرش. و چنان خشم و جدیتی در چهره اش می دید که طاقت نمی کرد چشم در چشم او شود.
- چی بگم؟
مرد نیم خیز شد به سوی زن. از همانجا که نشسته بود. زن، متوجه خطوط شکسته چهره اش شد.
- قسم بخور. به جان دخترمان. که هیچ کس نیست. هیچ کس.
زن، بی که بجنبد. آه کشید.
- قسم می خورم. به جان دخترم. که هیچکس نیست.هیچکس.
----------
کسی بود. مردی. و حالا شش ماه می گذشت. شش ماه تمام. و التهاب بود. و دیدارهای پنهانی بود. و هول شوهرش بود. کسی بود. مردی. که در یک ظهر بارانی، مانند یک معجزه، در زندگی اش ظهور کرده بود. زن، هنوز مبهوت این واقعه بود. و برای درک آن، ناگزیر از درک و فهم گذشته می شد. گذشته، روزگار ده ساله ای بود در کنار مردی که اکنون نمی شناخت. شوهرش. که سالیانی پیش از این، ناگهان، در جهان خود ساخته اش فرو رفت. جهانی چنان بسته، که زن را راهی به آن نبود. هیچکس را راهی نبود. و زن، می دانست.که دیگر، هیچ گاه، هیچ روزنه ای ، به درون مرد، باز نخواهد شد. از انکه مرد را می شناخت. و می دانست، آن ریزش ناگهانی، که هفت سال پیش، روزگار شوهرش را به هم ریخت، و از ایران فراری اش داد، و دوری سه ساله اش از زن و از همه چیز، چنان سنگ دلش ساخته بود، که جز آن دخترک پنج ساله، با چشمهای روشن قهوه ای ، و گیسوان تابدار سیاه، کسی را تاب و توان همدلی اش نبود.
-.... به جان دخترم.
یاد دخترک، دلش را به درد آورد. در یک ماه گذشته، او و شوهرش ،چنان درگیر بودند، که دخترک ، در این میان، بیشتر اوقات گم می شد. می رفت توی اطاقش. دراز می کشید روی تخت، و نقاشی می کرد.
- قسم می خورم. به جان دخترم. که هیچ کس نیست.
و مرد، ناگهان برخاست. با همه خشم و دردی که در چهره اش بود.
- من می دونم که هست. چرا؟ چرا؟
و چنان پرسید، که جان زن، لرزید.
----------
-چرا؟
زن، با چشمان بسته فکر می کرد. در یک ماه گذشته، بارها، به چرایی و چگونگی این واقعه فکر کرده بود. شاید، از آن جهت که در این یک ماه، نگاه جستجوگر شوهرش را همه جا می دید. از کجا می دانست؟ چه می دانست؟ چه بر سرش خواهد آمد؟ چه خواهد کرد شوهرش؟ و هر روز که می گذشت، زن، احساس می کرد، که از شوهرش، دور و دورتر می شود. و پنهان تر می شود. و فرار می کند.
و از جهان واقعی اطرافش نیز. و دیگر، زمان و مکان، را نمی فهمید. حس می کرد فقط. حس. نه چون زنی در اکنون. که چون پیش زادگان کهن سال. که صد هزار ساله راهی را، از کوه و دشت و بیابان و دریا، با دو بال از آتش و آب، طی کرده بود. آتش افروخته و آب افشانده بود. سیراب کرده بود. و تشنه بود. تشنه رفتن بود. و سالیان سال، آتش به جان داشت. و بر آب شده بود، تا به جستجوی او برآید. او را داشت و نداشت. روح آبی آن مرد، با او بود. و یک روز . یک ظهر بارانی. از آب برآمد. از خاک رویید. و نفس در نفس زن ایستاد. و در تمامی این شش ماه، هر لحظه و هر دم، که زن به او می اندیشید، تجربه و تجسم عطش، در جان و روح اش، زنده می شد. چه بود این؟ او ، دلیل تحیر زن بود. اکنون، احساس می کرد، آن سالیان دراز، از روح اش جدا شده اند. اکنون، در می یافت. عطش را می فهمید. آب را می فهمید. حکمت اشیا و حوادث را می فهمید. اکنون، سر به کیهان می زد. و سیارات سوزان و شکوهمند، در جانش مدار می گرفتند. و سبزینه های جادویی حیات، در شوره زار وجودش جوانه می زدند. در ذهن اش، باوری ساده، و درکی آشکار می خرامید. و لحظه هایش، سرشار از ازدحام هماهنگ هزار رنگ، جلا و جلال می گرفتند. و زن، همه این ها را می فهمید. و هر چه که بود، به جان می خرید.
----------
- آخ.....
درد، در جان اش نبود فقط. در روح و روانش هم. چشم باز کرد. به سختی. و دست راست اش را که کرخ و بی حس بود، بلند کرد. با سر انگشتان، ورم گونه اش را سنجید. و سعی کرد، با تکیه به دیوار، بلند شود. برخاست. نگاهی به دور و برش کرد.
- اینجا کجاست؟
حجم تاریک اطاق خواب را شناخت. آرام رفت و روبروی آینه کمد لباسها ایستاد. چشمان روشن قهوه ای اش در روشنای اندک چراغ خواب، بی رمق می نمودند. دوباره دست بلند کرد و بر گونه اش گذاشت. به خودش نگاه کرد، و دست ، بر گیسوان تابدار و سیاه خود کشید.
- چه مدتیه اینجام؟
ذهن اش به سختی قرار می گرفت. حس می کرد، از آن لحظه که با سر رفت توی دیواراطاق خواب، تا این لحظه که به هوش آمده بود، زمان بسیاری گذشته است.
- چه شد مگر؟
فکر کرد. یادش آمد قسم خورده بود. و شوهرش ، یک پارچه خشم و هجوم، ناگهان، تلفن دستی زن را خواسته بود.
- نه. نمیدم.
- می کشمت.
همین را گفته بود. و زن، یک آن ، فکر کرده بود، که هیچ حقیقتی، چنین مطلق، روشن و آشکار، در تمام چهل و چند سالگی مرد، بر زبان اش نرفته است.
- به خدا می کشمت.
و زن، از جا برخاسته بود. به سوی بالا، و اطاق خواب. تا تلفن را بیاورد. و درست در همان لحظه، که سعی داشت پیامهای تلفنی اش را پاک کند، مرد، یکباره، آمده بود. و خشم. و مشت. و زن با سر رفته بود توی دیوار.
-آخ....
درد، در جان زن بود. و ترس و اندوه. ترسیده بود. و راز نهان، اینک برملا بود.
- حتما همه پیامها را خوانده است. پیامهای او...
و نگاه کرد به دور و برش. به جستجوی تلفن، که هیچ جا نبود.
- کاش پیغامی نفرستد. وای.....
و در دلش ، چیزی شکست. هر آنچه که از خود می دانست. آن رازهای شکوهمند. آن کلمات سیال و سرشار که می توانست در فضا ببیند و یک به یک لمس کند، اکنون، به پیامهای کوتاهی تبدیل شده بودند، که در نگاه خشم و نفرت شوهرش، از رونق و نفس می افتادند.
- می گم. همه چیزو می گم.
این بار زمزمه کرد. چشم در چشم خودش، که همچنان روبروی آینه ایستاده بود.در اطاق خواب را باز کرد. به سکوت خانه گوش سپرد.و بعد، اطاق ها را یک به یک، در تاریک و روشن سحرگاه کاوید. پس، به سوی اطاق دخترک گام برداشت. در را باز کرد. و لرزشی، زانوان اش را شکاند. نگاهش بر کارد آشپزخانه ماند که کنار نقاشی های دخترک، افتاده بود. نفس در گلوی اش گرفت. و فرو ریخت.
رفته بودند. هر دوی شان.
|