|
داستان 451، قلم زرین زمانه
معبد
یک تکان دیگر. در یک ساعت گذشته این تکان¬ها به طور مداوم تکرار شده¬اند؛ یک ساعتیست که وارد یکی از فرعی¬ها شده¬اند. ماشین زوزه¬کشان سینه¬کش جاده را بالا می¬رود. تا به حال باید فرسنگ¬ها از آخرین آبادی هم فاصله گرفته باشند.
روشنای روز دارد می¬رسد. سروصدای یکریز و بی¬وقفه پرنده¬ها این را می¬گوید. رختخوابش خالیست؛ مردش همیشه پیش از سپیده¬دم و قبل از روشن شدن شدن هوا بقچه را می¬زند زیر بغلش و راهی می¬شود. باید زودتر دست¬ به کار شود. از مدت¬ها پیش منتظر رسیدن امروز بود. بلند می¬شود و به حیاط می¬رود تا از چاه آب بکشد و آبی به دست و صورتش بزند. امروز حسابی کار دارد. کارهای خانه یک طرف، برنامه¬ای که از خیلی قبل¬تر¬ها در ذهن داشت یک طرف.
در ظلمات درون معدن کلنگ¬ها به بالای سر برده می¬شوند و با تمام قوت بر دل سنگ¬ کوبیده می¬شوند. همگی به هم شبیهند؛ دوده ذغال صورت¬ها را سیاه کرده ¬است. یکی آن میان از باقی نحیف¬تر است؛ ولی همپای دیگران گرم کوبیدن کلنگ است. اول¬ها به فوت و فن دست گرفتن کلنگ و ضربه¬زدن با آن آشنا نبود. توان کار سنگین را هم نداشت، زود در¬می¬ماند. حالا پوستش کلفت شده؛ جانانه کار می¬کند.
به این فکر می¬کند که به کجا می¬روند. از ده سال پیش که رژیم جدید بر سر کار آمده دیگر حتی روستاها هم جاده آسفالته دارند. رژیم جدید خیلی زود دست به کار کشیدن جاده، آب و برق به روستاها شده بود و اکنون کمتر روستایی بود که جاده¬اش خاکی و این همه پر دست¬انداز باشد. به غیر از صدای ماشین خودشان هم صدای دیگری نمی¬شنید. نه به شهری دیگر که به محلی نامعلوم در حرکت بودند.
بعد از انجام کارهای خانه راهی می¬شود تا از یکی از همسایه¬ها غازی برای شام آن شب بخرد. روز تولد شوهرش بود و بعد مدت¬ها یک غذای مطبوع به مناسبت تولد مردش چندان بی¬مورد نیست.
جز او سه نفر دیگر هم بودند. در طی چند ساعتی که با هم بودند کلامی ردوبدل نکرده بودند. گاه نگاهی از سر پرسش یه یکدیگر می¬انداختند ولی چیزی نمی¬گفتند.
خودش را به سبب زندگی سخت و محقرشان ملامت می¬کرد. برایش سنگین بود که زنش می¬باید به خاطر او در دهی با امکاناتی اندک زندگی فقیرانه¬ای داشته باشد. زن اعتراضی نداشت اما او از رفاه زن در خانه پدری آگاه بود. اینکه او موجب شده بود زنش زندگی راحتی نداشته باشد آزارش می¬داد.
هنوز هم با تمام وجود او را می¬پرستید. همین شدت و حدت علاقه بود که پدرش را تسلیم کرد؛ پدرش متعلق به آن دسته از مردانی بود که پایشان را تنها بر زمین سفت می¬گذارند و نمی¬خواست دخترش را به جوانی بدهد که نان شبش را کم¬ارزش¬تر از عقاید و آرمان¬هایش می¬داند.
گذشته را مرور می¬کرد. آن روز صبح که بنا بر اعلام دولت توطئه¬ای جدید علیه رژیم کشف و خنثی شده بود. در پی همان خبر بود که ماموران حکومتی کوچک و بزرگ وابستگان حزب را بازداشت کردند و طی مدت کوتاهی هر یک را به مجازاتی محکوم کردند. سهم او، ویراستار ارگان حزب تبعید بود. حالا اینجا در معدن ذغال¬سنگ کار می¬کرد و هفته¬ای یک¬بار در دفتری در پاسگاه ده امضا می¬زد.
عقب کامیونت با وجود او و آن سه نفر دیگر باز هم خالی به نظر می¬آمد. برزنتی که روی میله¬ها به عنوان سقف کشیده شده بود به تبعیت از قوس میله¬ها در وسط به شکل منحنی بود و حس بودن در یک معبد را در ذهنش تداعی می¬کرد؛ معبدی که از دوران پررونقش فاصله گرفته و گهگاه زائر یا زائرینی برای عبادت قدم در صحن خلوت آن می¬گذارند.
نشسته بود و انتظار می¬کشید؛ تا مردش از راه برسد، بقچه را دست او بدهد و برود کنار چاه، آبی به دست و صورتش بزند. لگن را از آب پر کند، بنشیند و پاهایش را در آب فرو کند تا از خستگیش کمی بکاهد. سرش را به دیواره چاه تکیه دهد و چشم¬ها را ببندد. هر روز شاهد این تکرار مراسم¬گونه بود. بعد آن بود که او همان می¬شد که بود؛ می¬گفت و می¬خندید و می¬خنداند با چشمانی که در آنها اثری از نگاه خسته لحظاتی پیش¬تر نبود.
در راه خانه بود که استوار را دید. به قصد دیدن او به سمت معدن می¬آمد. می¬گفت از شهر او را خواسته¬اند و گفته¬اند در اسرع وقت باید او را راهی کنند. قرار شد استوار به زنش موضوع را اطلاع دهد و بگوید شاید آن شب برنگردد.
لحظاتی بعدتر را تصور می¬کرد؛ وقتی که تولدش را تبریک می¬گفت و او می¬دید برای شام چه دارند. برای مدتی مثل گذشته¬ها بی¬هیچ نگرانی و از ته دل شادی می¬کردند. خصوصا اینکه قرار بود به جمع خانواده دو نفره¬شان یک نفر دیگر اضافه شود.
از آشناهای حزبی قدیمی چندتایی را در شهر دید. داستان از این قرار بود که حزب با باقی¬مانده توانش سعی در اجرای برنامه¬ای دیگر علیه رژیم کرده بود که در نطفه خاموش شده بود؛ به دنبال آن هر کسی که به طریقی به حزب مرتبط می¬شد را برای سوال و جواب احضار کرده بودند. چند ساعتی در بازداشتگاه بودند، بعد همگی را سوار کامیون و راهی جایی دیگر کردند تا در آنجا سوال و جواب شوند.
از موعد آمدنش گذشته بود. این موقع از سال وقتی قرمزی آسمان به مقدار خاصی می¬رسید او هم خانه بود. همیشه یک¬راست می¬آمد خانه. علاقه¬ای به نشستن در قهوه¬خانه در جمع اهالی ده نداشت. زن استوار که سر رسید و ماوقع را گفت دل¬شوره به جانش افتاد.
بالاخره کامیونت توقف کرد. از وقتی راه افتاده بودند یک¬سر رانده بود. گوشه برزنت بالا رفت. راننده بود؛ به سرباز گفت پیاده¬شان کند تا او لاستیک پنچر شده را تعویض کند. سرباز اول از همه پرید پایین. آنها هم یکی یکی پیاده شدند. بوی هوای تازه که به مشامش خورد تا جایی که سینه¬اش جا داشت هوا را به درون کشید. به اطرافش نگاهی انداخت. مدت¬ها می¬شد که با تصویری چنین بکر و زیبا مواجه نشده بود. تقریبا تمام وقتش صرف جلسات و فعالیت¬های گروهی می¬شد. آن دو نفر دیگر بر لبه شیب تند کنار جاده ایستاده بودند. به سمتشان رفت. داشتند درباره اینکه به کجا می¬روند بحث می¬کردند؛ بنا بود بروند به شهر مجاور نزد دادستان کل ولی این راه راهی که به آنجا می¬رفت نبود.
یاد پدرش افتاد. قبل از اینکه او متولد شود به شهر احضار شده بود و دیگر برنگشته بود. تنها پس از سرنگونی رژیم سابق بود که معلوم شد چه بر سر پدرش و خیلی¬های دیگر رفته.
راننده سرباز را صدا کرد و اشاره کرد کارش تمام شده؛ داشتند به سمت ماشین می¬رفتند که توقف کرد. به کوه¬ها و انبوه درختانی که دامنه¬ها را پوشانده بودند و به آسمان آبی نگاه کرد. سرباز بی¬آنکه حرفی بزند با اسلحه به ماشین اشاره کرد. را افتاد. با ولعی سیری ناپذبر هوا را به درون ریه¬هایش جاری کرد.
|