|
داستان 449، قلم زرین زمانه
انجيلِ موناليزا
من مترجمم. من ترجمه میکنم. برايم مهم نيست كه چه ترجمه ميكنم. من كلمه به كلمه ترجمه ميكنم. مهم نیست چه وقت. شده نصفهشب بیدارم کردهاند و گفتهاند این را ترجمه کن.
هر چه را كه بايد ترجمه كنم، اول به گروهبان داوینچی ميدهم تا ماشين كند. من به او گروهبان داوینچی میگویم چون نمیخواهم اسمِ لئوناردو داوینچی فراموشم شود. یک علتِ دیگر هم دارد: او همیشه میگوید تشنهی زنهایی است که بدنشان مثلِ بدنِ زنِ تابلوِ لئوناردو داوینچی باشد. ماهها گذشته. طبيعي است که بدانم او خطوط را با فاصلهی يك و نيم سانتيمتر از يكديگر ماشين میكند و راست و چپِ كاغذ، چهار سانتيمتر حاشيهی سفيد میگذارد. كاغذها را كه به من داد، من ترجمه را شروع ميكنم. در فاصلهی سفيدِ يك و نيم سانتيمتري، ترجمهی هر كلمه، حتي حروفِ اضافه يا حروفِ ربط را، درست زيرِ آن مينويسم. دقيقاً معادلِ هر لغت را. حتي حروفِ اضافه يا ربط يا كلماتِ موصول. اين كار وقتِ زيادي از من نميگيرد. اگرچه چشمهايم گاه صفحه را تار ميبينند و خطوط را گم ميكنم، فاصلههاي سفيدِ يك و نيم سانتيمتري زود سياه ميشود.
به خطِ آخر که میرسم، دوباره از اول شروع ميكنم و اين بار در حاشيههاي چهار سانتيمتريِ كاغذ، از تركيبِ كلماتِ هر خط جمله ميسازم. اين جملهها بايد واضح و مفهوم باشند؛ با نحوي ساده و بدونِ پس و پيش بودنِ اجزاي جمله. سرهنگ اين طور خواسته است.
هر متنِ بازجويي كه تمام شود، كاغذها را دوباره به گروهبان داوینچی ميدهم تا حاشيههاي پرشدهی كاغذ را توي برگههاي سفيد با سربرگِ مخصوص ماشين كند. من به ترجمههاي خودم اطمينان دارم. براي همين ميگويم كه يكراست توي برگههاي با سربرگِ مخصوص ماشين كند. ماههای اول اينطور نبود. نحوِ جملات از دستم درميرفت و اين بيشتر در موردِ متمّمها اتفاق ميافتاد. سرهنگ با رواننويسِ قرمزش روي برگه خط ميكشيد ـ و نوكِ رواننويس گاه صفحه را پاره ميكرد ـ و با خطِ هندسيِ مخصوصش ـ کوتاه و بلنديِ همهی حروف به يك اندازه ـ مينوشت: «دوباره ترجمه شود! نحوِ جملات از قاعده بيرون است.» يا: «دقت! چند بار بگويم متمم باید بعد از مفعولِ بیاید.» اما حالا كمتر پيش ميآيد. بايد بگويم به ندرت. در اين ماهها، من كارم را خوب ياد گرفتهام.
ترجمهی هر پرونده كه تمام شود، آن را به اتاقِ سرهنگ ميبرم. منشيِ سرهنگ كاغذها را از لاي پرونده درميآورد، صفحات را شماره ميكند و به اتاقِ سرهنگ ميبرد. من بايد همان جا بايستم تا او از اتاق بيرون بيايد. آن وقت میپرسم كه آيا سرهنگ كاري با من دارد يا نه. بعضي وقتها بيشتر از یک ساعت همانجا میایستم. اين بخشي از كارِ من است؛ همان طور كه بخشي از كارِ منشي ـ پيش از آنكه دستگیرهی درِ اتاقِ سرهنگ را بچرخاند ـ اين است كه پشتِ دامنش را بکشد تا اگر به بدنش چسبیده، رها شود. هرچند او خیلی سریع اين كار را ميكند، من متوجه میشوم؛ همان طور که متوجه میشوم قبل از آنکه به طرفِ در برود، همیشه چند پروندهی اضافیِ دیگر هم از روی میز برمیدارد و جلوِ سینهاش میگیرد.
او سينهبند نميبندد. گروهبان داوینچی يكبار اين را گفت. من همان دو سه هفتهی اول فهميدم كه او زیرِ پیراهنش، هیچ چیز نپوشیده است. بیشترِ وقتها میبینم که پاهایش را به هم چسبانده و به طرفِ بخاریِ کنارِ دیوار خم شده است. تا واردِ اتاق میشوم، همان طور که رویش به دیوار است، راست میشود و آهسته به طرفِ میزش میآید. هميشه كنار بخاري ايستادنش شايد به خاطرِ این است که پاهاش لخت است. اینجا، سرما سوز دارد. صبحِ اولين روزي كه او را در اتاقِ کناریِِ اتاقِ سرهنگ، پشتِ ميزِ منشيِ قبلي ديدم، البته جورابهاي سیاهِ بلندي پا داشت؛ اما بعدازظهر و روزهاي بعد ساقهايش برهنه بود. گروهبان داوینچی ميگويد ساقهايش رنگِ يك فنجان شيرِ چرب است. يك فنجان شيرِ بيسرشير.
وقتی منشیِ سرهنگ از اتاق بیرون میآید، اگر به طرفِ میزش نرود و به طرفِ درِ اتاق بیاید، یعنی سرهنگ ترجمهی اولین ساعاتِ بازجویی را «قابلِ قبول» تشخيص داده، و من بايد متنِ دستنویسِ افسر یا افسرانِ بازجو را ضميمهی پرونده كنم. اين كار بايد سريع انجام شود. واضح است كه سرهنگ پروندهی ديگري به منشياش داده و او به محضِ گرفتنِ متنِ بازجوييهای پروندهی فعلی، پروندهی جديد را به من ميدهد.
وقتي به سمتِ اتاقم ميروم تا دستنویسها را بياورم، صداي قدمهاي منشيِ سرهنگ را پشتِ سرم ميشنوم. صدای پاشنههای کفشش روي كفِ سنگيِ راهرو، بينِ ديوارها با درهاي يكجور و بيشمار، ميپيچد و تكرار ميشود. سرهنگ، دستنویسهای بازجوها را به مترجم يا مترجمهای ديگري ميدهد ـ كه من آنها را نميشناسم و نميدانم پشتِ كداميك از اين درهاي چوبيِ پوستهپوستهاند كه به اين راهروِ نيمهتاريك باز ميشود ـ تا بداند من عينِ اعترافات و اطلاعاتِ زيرزميني را ترجمه كردهام يا نه. حتي هجّيِ درستِ اسمِ آدمها و مكانها را درست نوشتهام یا نه. قدمهاي من بلندتر از اوست و من تند ـ حتي تندتر از وقتهاي ديگر ـ راه ميروم. اتاقِ من آخرین اتاقِ راهروست. وقتي توی اتاق ميپيچم، هنوز صداي قدمهاي او را ميشنوم كه در سكوتِ راهرو نزديك ميشود. كاغذها را که از روي ميزِ آهنيِ تهِ اتاق جمع ميكنم و به سمتِ در برميگردم، سايهي او را توي تاريكي، جلوِ درگاهِ اتاق ميبينم.
از چند در مانده به اتاقِ من، لامپهاي سقفِ بلندِ سالن سوختهاند يا شكستهاند. نورِ لامپِ اتاقِ من، ذوزنقهی زردي كفِ سالن مياندازد. هميشه فقط ساقهاي دختر توي نورِ چركتابِ ذوزنقه است. ساقهايش كشيدهتر به نظر ميآيد. وقتي دستنویسها را به او میدهم، دست و بازوي راستش هم توي ذوزنقه ميآيد. روي پوستِ دست و ساعدش، لكههاي ريزِ بيرنگي است و بازويش انگار شيريتر است. شايد كمخون است ـ گيرم قدري بيشتر از حدِ معمول. ما، حرفي با هم نميزنيم. در طولِ روز تنها با آنها ميشود حرف زد؛ آن هم اگر آنها صحبت را شروع كنند يا چيزي بپرسند.
میدانم كه كارِ ترجمهی پروندهی جديد بايد بلافاصله شروع شود و من تنها سه روز براي ترجمهی هر پرونده وقت دارم. اگر سيگار داشته باشم، دو روزه هم ميتوانم تمامش كنم. سيگار را گروهبان داوینچی بهم ميدهد. هر بار، پنج نخ و اگر سرحال باشد شايد شش يا هفت نخ بدهد. برگههاي ماشينشده را كه از او ميگيرم، نخهاي سيگار را لبهی ميز، كنارِ فنجانِ شيرِ داغش ميگذارد. ميايستم تا فنجانِ شير را سر بکشد. تماشاي او وقتي هر چند ثانيه یکبار، فنجانِ داغ را به لبهايش ميچسباند و از پشتِ بخارِ فنجان، جرعه جرعه شير را هورت ميكشد، برايم لذتبخش است ـ به قدر سركشيدنِ يك فنجان شيرِ داغ برايم لذتبخش است. وقتي فنجانِ خالي را لبهی ميز ميگذارد، روي لبِ بالايياش قطرهی سفيدي به پایین میلغزد.
روي دستهی فنجان او، هميشه، لايهی نازکِ سرشیرِ چروكيدهاي چسبیده است. گروهبان داوینچی پيش از سر کشیدنِ شير، با انگشتِ سبابهی دستِ چپش سرشيرِ روي شير را با وسواس برميدارد و به دستهی فنجان ميمالد. وقتي اين كار را ميكند، لبهايش حالتِ کسي را دارد كه بخواهد پارچهای را کنار بزند تا پشتِ آن را ببیند. در تمامِ اين مدت فهميدهام كه او شيرِ سرد نميخورد؛ به خاطرِ دُردههاي سرشيرمانندي كه توی فنجان پخش است و ديگر نميتواند آنها را از شیر جدا کند. فنجانِ شيرش اگر سرد شود، آن را روي كفِ سيمانيِ اتاق كج ميكند. قطرههاي سفيد، چكمههاي بزرگ و سیاهِِ او و پاچههاي شلوارِ برزنتيام را لك ميكنند. يكبار كه توي كمدهاي آهنی و سربيرنگِ اتاق دنبالِ روغنِ ماشين تحرير ميگشت، خم شدم و سرشيرِ خشکشده را از روي دستهی فنجان برداشتم. روي زبانم مثلِ تكهاي از پوستِ دورِ ناخنِ شست بود كه هميشه عادت دارم با دندان بکَنم. چيزِ نازكي، مثلِ پوستِ جايي از بدنِ آدم، روي زبانم بود كه اصلاً مزهی شیر نمیداد.
از راهرو كه ميگذرم، از پشتِ درها هيچ صدايي نميآيد. فقط شايد گاهي صداي سرفهاي يا صداي خفيفِ قدمهاي كسي توی يكي از اتاقها، يا ـ وقتي توي اتاقم هستم ـ صدای قدمهاي آرامِ كسي توی راهرو. صدايي كه مدام شنيده ميشود، صداي ماشين تحريرِ گروهبان داوینچی است كه در سكوتِ اتاقها و راهرو، مثلِ صداي حكِّ کلمهاي روي صخره یا صدای شلیکِ پشتِ سرهمِ تفنگی که کبک یا سربازی را بیرونِ سنگرش نشانه برود، ميپيچد. صداهايي كه در اين مدت شنيدهام، همينهاست.
تلفظِ بعضي كلمهها از يادم رفته است. يادم نميآيد براي گفتنشان، حركتِ لبهایم چه جور بوده و زبانم را چطور توي دهانم ميچرخاندهام. گاهي وقتها كلمهاي را آهسته و بخشبخش ميگويم و انگشتانم را چسبيده به دهانم نگه ميدارم تا حركتِ لبهايم را لمس كنم. مطمئنم كه ديگر نميتوانم سوت بزنم. يكبار كه سعي كردم، از حنجرهام صدايي شبيهِ فوت کردن توی قرقرهای خالی بلند شد.
وقتهايي كه صدای ماشین تحریرِ گروهبان داوینچی نمیآید، سرماي اتاق را بيشتر حس ميكنم. آن وقت سعی ميكنم هر چند تا كلمه که يادم ميآيد با خودم بگويم. اوايل ميشمردم. يكبار 1614 کلمه، يكبار 1301 کلمه.... از آخرين باري كه 602 كلمه بيشتر يادم نیامد، ديگر نشمردم. حالا ديگر شمارشِ كلمهها برايم مهم نيست. بااحتیاط سیگاری روشن میکنم و با دستِ دیگرم، لالهی گوشم را رو به دهانم برمیگردانم. آن وقت، آهسته ـ مثلِ آنكه بخواهم چیزي را در گوشِ کسی که خوابیده پچپچه كنم ـ تنهاكلمههايي را كه يادم مانده به زبان میآورم. مهم نيست اگر كلمهاي را چند بار تكرار كنم. تكرارِ كلمهها گرمم ميكند. دودِ سيگار از لاي انگشتهايم بالا ميرود و گرما تنم را مورمور ميكند.
منشيِ سرهنگ پروندهی جديد را به من ميدهد. پرونده قطور نيست. روي اتیکتي كه زيرِ آرمِ برجستهی جلد چسبيده شده است، تاريخِ اولِ زمستانِ یک سال پيش ماشين شده. واضح است كه اطلاعاتِ اين پرونده مدتها قبل استخراج شده و كارِ من ترجمهی دوباره يا حتي، شايد، چندبارهی آن است تا سرهنگ همهی ترجمهها را با هم مقايسه كند. سرهنگ گفته است همهچیزِ این پروندهها باید برهنه و در دستِ او باشد. گروهبان داوینچی یکبار گفت که سرهنگ هر وقت بازجوییهای فوقِ محرمانه را میخواند، تمامِ لباسهایش را درمیآورد. یک شب من او را لخت پشتِ میزِ کارش دیدم. نصفههای شب بود که بیدارم کردند و گفتند به اتاقِ سرهنگ بروم. همه جا ساکتتر از همیشه بود. راهرو تاریک بود. دست به دیوار گرفته بودم و انگار هر چه جلوتر میرفتم، دیوارها به هم نزدیک میشدند. توی اتاقِ بزرگِ سرهنگ، تنها چراغِ روی میزش روشن بود. سرهنگ کاملاً برهنه بود. او سه بار به من گفت: جملاتت طولانی است حرامزاده! سایهی بدنش روی دیوارِ پشتِ سرش تکان نمیخورد. داد زد: من نباید برگردم جملهای را دوبار بخوانم کونی! پروندهای را که اولِ شب ترجمهاش را تمام کرده بودم، ورق زد و بیحرکت، شروع به خواندن کرد. من همان طور روبرویش ایستاده بودم. سایهی بدنش آرامآرام پشتِ سرش کشیده شد تا کنجِ دیوار، و بعد محو شد. سیاهیِ پنجره، سُربی شد. بعد، مِسی و سربی. بعد، آبی و سربی. و بعد، دیگر آبی بود. صبح از سوزِ سرمایی که از زیرِ درِ اتاق به کمرم میخورد، بیدار شدم. پاشنههای کفشی زنانه از کنارِ میزِ سرهنگ جلو آمد و از روی بدنم رد شد. وقتی بلند شدم، شکستنِ تکهچوبی خشک توی کمرم صدا کرد. دستخطِ سرهنگ در نيمخط ـ با كشيدگي و قوسِ حروفي يك اندازه ـ روی جلدِ تمامِ پروندههايي كه ترجمه كردم، منگنه شده بود که: «اطمينان دارم كسي چيزي را از من مخفي ميكند. امضاء: سرهنگ ک.ه.»
دختر، لحظهاي در درگاهِ اتاق مكث ميكند. صداي هوايي را كه از ميانِ لبهايش به دهان ميكشد، ميشنوم. نورِ زردِ اتاق بخشي از چهرهاش را روشن كرده است و من، ميبينم: سايهی مژههاي بلندش را روي بيني، سايهی موجهای مویش را روی برآمدگیِ گونه و كُرههاي سبزِ درونِ چشم. چشمهايش حالتِ كسي را دارد كه انگار مدتهاست به جايي دور خيره شده. خيلي دير پلك ميزند. دقیقاً وقتی که برمیگردم، او هم میچرخد که برود. وقتي نیمرخهایمان از برابرِ هم ميگذرد، احساس ميكنم سايهی سبزي از چشمهاش تاريكيِ ميانِ درِ اتاق تا نورِ اولين لامپِ راهرو را خط ميكشد.
به صداي كوتاهِ قدمهايش گوش ميكنم. قبل از اينكه به ميزِ آهنيِ اتاق برسم، دوباره برمیگردم و توی راهرو را نگاه ميكنم. نيمي از نگاهم را چارچوبِ زنگزدهی در پوشانده و در نيمي ديگر، در هالهی نورِ لامپهاي سقف طيفها در هم ميروند. چشمهايم ضعيفتر شده است. اندامِ دختر را موهاي بلندِ سیاهِ درحرکتی ميبينم كه تا روي ساقهاي برهنهی پا، پایین ريخته است. سالها پيش، از فاصلهاي بسيار دورتر از اين ميتوانستم حلقهی نامزدی را توي انگشتش تشخيص بدهم.
پرونده شاملِ سه برگ كاغذِ دستنويس، يك مدادابروِ نيمه و يك جلد انجيل است. كاغذها را افسرِ بازجو پر كرده است. امضایش، چند دایرهی تودرتوست.
پرونده، پروندهی بازجویی از دو راهبه است. اسمِ یکی، فقط یکبار در کاغذها به طورِ کامل قید شده. «حدوداً هفده ساله. در تمامِ طولِ بازجويي، لجوجانه هيچ چيز نگفت. تنها نزديكهاي صبح گريه كرد و گفت كه هيچ وقت، هیچ تکتیراندازی را نديده است.» خطِ افسرِ بازجو كمرنگ است. شايد خودِ او يا افسرِ درجهدارِ مافوقش روی اسمِ دخترها را با خودكارِ ديگري پررنگ كرده است. افسرِ بازجو املايِ آن روستا را كه سی ـ درست نميتوانم بخوانم، شايد هم نوشته بیست ـ دقيقه پس از تصرفِ كاملِ آن، بازجويي از تكتكِ اهالي را شروع كردهاند، اشتباه نوشته است. مردمِ روستا تلفظِ غلیظی دارند. افسرِ بازجو لابد به همین دلیل، آن روستای کوچک را در دو کیلومتریِ خطِ راهآهن با «ط» نوشته است. «آخرين بار، تكتيراندازِ دستههای جنگِ نامنظم، در اين روستا ديده شده بود.» افسرِ بازجو پس از اين نوشته است: «ما يقين داشتيم كه او آن شب توی روستا بود.»
افسرِ بازجو از دو سرگردِ ديگر هم نام برده است كه در هنگامِ بازجويي با او بودهاند. اسمِ يكي از آنها را دو بار برده است. چراغِ آن کلیسای متروک را او در ميانِ مه تشخيص داده بود. خوب ميدانم كه شب ـ خصوصاً نيمه شب و هرچه به سحر نزديكتر شود ـ چقدر مه در روستا پايين ميآيد. پرچينِ نیایِ خانهها را زيرِ نورِ چراغقوه به سختي ميتوان ديد و تنها از فاصلهی یک متري ميشود تنهی قطورِ نخلها را تشخيص داد. حتم دارم آن سرگرد، تكتيرانداز است. تنها تكتيراندازها ميتوانند چنين ديدِ تیزی داشته باشند.
«دو دختر به ظاهر همسن میآمدند. دخترِ دومی، حضورِ مردي را پيش از ورودِ ما انكار نكرد. ردّ گلآلودِ پوتين روي كفِ مرطوبِ کلیسا، از كنارِ در تا کنارِ قفسهی واژگونِ انجیلهای کهنه و بعد تا آن طرفِ اجاق، واضحتر از آن بود كه دختر بتواند انكار كند. او هم گفت كه هیچ تکتیراندازی را نديده است. نزديكيهاي صبح، پس از آنكه شنيديم تکتیرانداز به ارتشِ ما پیوسته و اسمِ تمامِ نفراتِ دستهاش را لو داده است، بدون پلك زدن به ردّ پوتين، كنارِ ملافهی سفيدي كه مچاله روي زمين افتاده بود، نگاه ميكرد. ما به او شک کردیم. انجيلي كه گويا لحظاتي پيش از ورودِ ما، چيزهايي در حاشيهی صفحاتِ آن نوشته، ضبط شد.»
همه را بايد ترجمه کنم. عيناً. با تمامِ جزئيات. لغت به لغت. دقيقترين معناي هر لغت را بايد بنویسم. حتي اگر توي متن پروندهاي به شما فحش داده باشند ـ اين را سرهنگ بارها گفته است ـ يا به مادرتان فحش داده باشند، بايد عينِ آن فحش را ترجمه كنيد. كبريت ميكشم و روي ميز دنبالِ سيگارهايم ميگردم. دستم را با فاصله روي كاغذها ميگذارم و برميدارم. لاي كتابِ قطورِ دستور زبان را هم نگاه ميكنم. خودكاري كه ديروز گم كرده بودم، لاي آن است. سرهنگ هميشه ميگويد حتي اگر پروندهاي شرحِ بازجوييِ دو افسرِ جزء از مادرتان توي رختخواب باشد، بايد عينِ جزئیاتِ.... انگشتم ميسوزد. چوبِ كبريت را ول ميكنم و انگشتم را توي دهانم ميبرم. خنكيِ پوستِ دستم با صداي جيسسسِ چوبِ خميده و سياهِ كبريت روي سنگِ كفِ اتاق يكي ميشود.
زيرِ اولين كاغذِ دستنويسِ افسرِ بازجوست. كاغذ را كه برميگردانم، مدادابرو روي ميز قل ميخورد. هنوز سه نخ دارم. يكي از آنها از نيمه شكسته. برش میدارم. خمِ سیگار را صاف میکنم. زبانم را به دورش میمالم. زبانم خشک است و سیگار تر نمیشود. مدادابرو به عطفِ انجيل ميخورد و ميايستد. انگار از اول همان جا بوده.
حاشيهی صفحاتِ انجیل با مدادابرو نوشته شده است. خطوطی یاسی و کمرنگ. كمرنگيِ خطوط شايد به خاطرِ نرمیِ نوكِ مدادابرو بوده که نمیشده روي كاغذ فشار داده شود. بعضي خطها را به سختي ميشود خواند. بعضي از كلمات محو شده است. احتمالاً دستِ خودِ دختر وقتِ نوشتن، يا دستِ كساني كه حاشيهی صفحات را خواندهاند، روي خطوط كشيده شده و نرمههای نوکِ مداد را روي كاغذ پخش كرده است. خصوصاً لبههاي بالا و پايين، جايي كه صفحات ورق ميخورند، سايههاي ماتِ یاسیرنگی به كنارههاي كاغذ يا درونِ متنِ چاپيِ صفحه كشيده شده است. یکآن، نحوِ سادهی جملات خوشحالم ميكند. ورق میزنم. هرچند صفحه یکبار، مکث میکنم و چند جمله میخوانم.
«من از او پرسیدم: مردم راست میگویند که شما ميتوانيد از بالاي كوه حلقهی انگشتِ سربازی را كه توي دامنه راه ميرود، نشانه برويد؟ صدایم خروسی شده بود. مونا صدایش را کلفت کرد و گفت: خوشا به حالِ سربازهاي مجرّد، زيرا انگشتِ ايشان از تیری که از بالای کوه میآید، در امان خواهد بود. بعد من به او گفتم: ميشود دستتان را توي هوا بگيريد؟ او تفنگش را به دوش انداخت و دستش را جلوِ رويم گرفت. ما به دستهاي بزرگش زل زديم. شايد پنج دقيقه یا بیشتر. دستش نمیلرزید.
«مونا روي زانوها نشست و نان را تكه كرد. خندهام گرفت. جوري نان را تكه ميكرد كه انگار گوشتِ متبرکشده بود. بعد تكهنان را به طرفِ دهانِ او برد. باز صدايش را كلفت كرد و گفت: بگيريد و بخوريد كه اين جسدِ من است. من گفتم: ببخشيد كه نان خشك است. و خم شدم با چينِ دامنم، لكهی خونِ روي لبهایش را پاك كردم. گفت: امان از اين تبخالهاي هميشگيِ من. مونا به دامنم نگاه ميكرد. نامِ خداوندِ خدا مقدّس باد که اراده کرد قوتِ ما به او نیرو ببخشد.»
انجيل را روي ميز ميگذارم. مدتهاست كه ديگر نميتوانم چيزي را خيلي سرِ دست نگه دارم. استخوانِ آرنجم خیلی زود سوزنسوزن میشود، بعد بازوهایم سست میشود، و دستهام میافتد کنارِ بدنم.
«او به مونا گفت مونالیزا.»
آرام انگشتانم را نزديكِ لبهام ميبرم تا وقتي ميگويم مونا، حركتشان را لمس كنم.
«مونا به او گفت: تو خستهاي، نه؟ بعد، سكوت شد. پاي بلندِ او را توي دامنش گذاشت و بندهاي پوتينش را باز كرد. بندهاي پوتينِ او را آنقدر با حوصله باز كرد كه انگار دارد موهای بافتهی خودش را باز میکند. مونا گفت: خستگي ممكن است كمكم از همه چيزِ اين جنگِ لعنتي نااميدت كند. بعد مونا گفت: تو نبايد خسته باشي. مگر نه؟ من گفتم: نبايد خسته باشي. نميتوانم همه چيز را بنویسم. با همین مداد، زیرِ چشمهای مونا سایه کشیدم. انجیلِ بزرگِ قدیمی را گذاشتم زیرِ سرشان و ملافه را تا روي شانههاي سفت و پهنِ او بالا كشيدم. ميدانم كه هيچ مردي به كشيدگي و بلندقديِ او نيست. پاهايش از ملافه بيرون مانده بود. ملافه انگشتانِ پاي مونا را هم نميپوشاند. تا امشب فكر نميكردم بدنِ مونا آنقدر كشيده باشد. كاش ميشد اجاق را روشن كنم. پاهايشان را ماليدم. مثلِ مکاشفه بود. پچپچهی خندههاي مونا ميانِ صداي قطاری که میگذشت. نفسش نميكشيد غزلِ غزلهای سلیمان را توی گوش او، با آهنگ بخواند. همين طور بدونِ آهنگ ميخواند. چند جمله را بريدهبريده، فقط دكلمه كرد و بعد، مثلِ صبحها که روی سرش آب میریختم تا موهایش را بشوید، آه كشيد.»
چشمهايم تار ميبينند وقتي مدتي به خطي خيره بمانم. كلمات، سياهتر ميشوند و سياهي در فاصلهی سفيدِ ميان خطها نشت ميكند. آن وقت، خطها به هم نزديك ميشوند تا جايي كه كلماتِ خطوطِ بالا در كلماتِ خطوطِ پايين فروميروند. اگر چنددقیقهای پلكهايم را نبندم، همهی كاغذ را مثلِ قير، سياه ميبينم. پلكهايم را كه ميبندم، خيال ميكنم آبي سياه، آرامآرام از بالای پلکهام ترشح ميشود و سطحِ كرهی چشمم را خيس ميكند. از ترس، دوباره پلكها را باز ميكنم.
«انگشتِ سبابهاش را ميان انگشتهايم گرفتم. از بس دستش روي ماشهی تفنگ بوده، پوستِ سر انگشتش سفت شده است.توی گوشش گفتم: برو! برو خودِ رئیسجمهورشان را بزن! سفتيِ سر انگشتش را توي دهانم كردم....»
آخرين جملهاي كه دختر در حاشيهی صفحاتِ انجيل نوشته، همين است: «سفتيِ سر انگشتش را توي دهانم كردم و مكيدم.» آخرين كلمه، توي حاشيهی كاغذ جا نشده و دختر صفحه را ورق نزده است. همان جا، كلمه را روي خطوطِ چاپيِ داخلِ صفحه، مايل نوشته است.
انجيل چاپِ بسيار ريزي دارد. آخرين كلمهی يادداشتهاي دختر ـ كمرنگ و تقريباً محو ـ سه كلمهی آخرِ اين پاراگراف را كه: «و از ساعتِ ششم تا ساعتِ نهم، تاريكي تمامِ زمين را فروگرفت»، پوشانده است. پاراگراف اين طور به آخر رسيده است: «و نزديك به ساعتِ نهم، عيسي به آوازِ بلند صدا زده گفت ‘ايلي ايلي لما سَبَقْتَني.’»
چشمم از روي سه تهسيگار كه روي ميز خاموش كردهام، ميگذرد. بايد انجيل را به گروهبان داوینچی بدهم تا نوشتههاي حاشيهی صفحهها را ماشين كند. وقتي سرم را بلند ميكنم و ميايستم، نميتوانم قدم بردارم. ديوارهاي اتاق مثلِ قير، سياه ميشوند و چارچوبِ در، دهانهی دخمهاي تاريك به نظرم ميآيد. پلكهايم را ميبندم.
از كنارِ ميز كه ميگذرم، تصويرِ شيئِ باريكي كه قل ميخورد و آن سوي ميز، افتادنش روي كفِ سنگيِ اتاق صدا ميدهد، سريع از چشمم عبور ميكند.
درِ اتاقِ گروهبان داوینچی نيمهباز است و خودش پشتِ ميزِ هميشگياش، روبهروي در، نيست. تو میروم. انجيل را همان طور باز ـ از همان صفحهاي كه نوشتههای حاشیهی صفحهها شروع شده ـ روي ماشين تحريرِ گروهبان داوینچی ميگذارم. كنارِ ماشين تحرير، دو فنجان شير است. يكي از آنها خالي است و يكي ديگر دستنخورده سرد شده است. تكهاي كاغذ برميدارم و روي آن مينويسم: «گروهبان داوینچی، لطفاً متنِ حاشيهی صفحاتِ كتاب را از صفحهی...» يك آن خیال ميكنم پشتِ درِ اتاق چيزي تكان ميخورد. جايي كه من ايستادهام، نيمرخم با دستگيرهی در موازی است. از گوشهی چشم نميتوانم نگاه كنم. هر وقت از گوشهی چشم نگاه ميكنم، جايي توي جمجمهام تير ميكشد.
كاغذ را روي رولِ ماشين تحرير ميگذارم. دستم لرزه دارد و كاغذ سُر ميخورد كنارِ فنجانِ خالي كه روي دستهاش، جرمِ سفیدی خشک شده است.
وقتي برميگردم، چيزي زيرِ عاجهاي كفشم به جلو پرت ميشود و به زهوارِ پايينِ در ميخورد. صداي برخوردِ فلز با چوب. فلزِ گردي شبيهِ سكه يا دکمهای کندهشده.
توي چارچوبِ در، ميخواهم دوباره برگردم و تکهكاغذ را لاي انجيل بگذارم و انجيل را ببندم كه پچپچهاي به گوشم ميخورد. شبيهِ صداي دختري است كه نفسزنان بگويد «ايلي ايلي». از گوشهی چشم، در شكافِ لولاهاي در، حجمِ موهاي بلندِ سیاهی به شدّت جلو و عقب میرود.
جايي توي جمجمهام تير ميكشد. سرم را به ديوارِ راهرو ميگذارم. صورتم را به سطحِ سردِ ديوار ميچسبانم. گونهها و لبم زود كرخ ميشود. صورتم را كه برميدارم، لكهاي خون روي سفيديِ چركِ ديوار مانده است. يك نقطهی كبود كه هرچه ميگذرد، بزرگتر و سياهتر ميشود. مثلِ قير، سياه. دوباره تبخالهاي لبم سر بازكردهاند.
|