|
داستان 448، قلم زرین زمانه
آخرین بولانی شکم پر
به نازگل نگفتی که آمدنی نبودی اینجا، غذا درست کنی. اگر یک ساعت قبل خالد، بعد از مدت ها زنگ نزده بود و نگفته بود که خوش دارد تو را ببیند.
بند بند وجودت لرزیده بود، مو شانه زده یا نزده، راه افتادی، انگشتر به دست داشته یا نداشته. نفس ات مانده بود توی گلویت. گفته بودی: خالد.
جلو در آشپز خانه ایستادی. نازگل سبد سبزی را گرفت روبرویت، قطره های آب می ریخت روی پاهایت. حس خنکی خزید ته دلت . دمپایی نپوشیده بودی. یک جفت پیش داد جلو پایت. با دامن چین دارش از پیش رویت گذشت، یک دامن برایت آورده بود. گفت: فقط تو و شریفه ... لیلا آمدنی نیست انگار، و ادامه داد: راحت باش. فواد تا سه و نیم نمی آید.
زیپ دامنت را بستی، چشم هایت برق می زد توی آینه اتاق خواب نازگل . نازگل چهار زانو زده بود روی سرامیک ها و گنده نا ها را دسته می کرد و می گذاشت داخل مجمعه کنار دستش. روبرویش نشستی و تو هم گنده نا را دانه دانه از داخل سبد برداشتی و توی دستت، بنچه کردی . پرسیدی: چه خبر؟
و به چشم هایش نگاه کردی. خندید. و مثل همیشه دو تا دندان خرگوشی اش نشست روی لب پائینش.
- دست تنها می شدم اگر نمی آمدی امروز... عیسی جان قندولک را نیاوردی چرا؟
حالاپر بود دستانت از گنده نا. تمامی آنها را گذاشتی داخل مجمعه، کنار دست نازگل، بغل هم. محله تان چهار تا کوچه داشت و لیلا هم از دو تا کوچه پائین تر می آمد. همسایه ی خالد بود. در بغلی تان خانه شریفه بود. نازگل نبش کوچه. عیسی هم عادت کرده. هر وقت که تیر می شوی با عیسی از دو تا کوچه پائین تر، داخل کوچه را می بینی و خیره می شوی به در سمت چپ کوچه. عیسی هم خیره نگاه می کند هر مرتبه که می گذرد با تو. خانه تان هنوز هم دو تا کوچه بالاتر از کوچه خالد است.
نازگل گوشی تلفن را برداشت و گفت: بله... بفرمائید.
مجمعه پر شده بود از گنده نا های بغل هم دسته شده. نازگل ایستاد و گفت: خمیر اگر بخری...
چاقو و تخته را از توی کابینت در آورد. خیال کردی خالد زنگ زده ، ادامه داد: شریفه، خمیرنان سنگگ شل است ، بربری یا لواش.
آرام بودی. شریفه کی با خمیر نان لواش آمد، خاطرت نیست. صورتت را بوسید . داغ بود، مثل کاکایش فرهاد. نشست، موهای کوتاه شده سیاهش جلو چشمهایش را گرفت. تخته و چاقو را برداشت. گنده نا ها را بین انگشت سبابه و شصت نگه داشت و با چاقو آنها رابرید. بعد هم ادامه داد تا یک دسته دیگر بردارد. فرهاد آمد خواستگاری. خالد گفت: خودت می دانی.
خیال کردی از پس ات می آید و می گوید : تو زن منی...
اما ماند، موهای سینه اش زده بود بیرون از یقه ی باز پیراهنش.، در خانه شان را آبی رنگ زد و این بار ابر کشید.
نازگل قابلمه پر از کچالو های جوشیده را گذاشت زمین. گفت: پو ستش را بگیریم با هم.
کچالو ها را دانه دانه پوست گرفتی و ریختی داخل تشتی که پر شده بود از گندهنا های خرد شده. سینی دیگر خالی شده بود. شریفه پیاز ریز می کرد و می ریخت توی تابه تا سرخ کند. کچالو ها را مشت کردی. شریفه پیازها را از تابه در آورد، گذاشت توی بشقاب. طلائی، رنگش یک دست طلائی بود. قوطی رنگ دست خالد هم طلائی بود. قلم مو را داخلش کردو آورد بیرون. نقش خورشید کشیده بود روی در. همان وقت بود که سر جایت ایستادی. رسم هایش را دیدی، تاپایانش. هر روز رنگ درشان عوض می شد و عکس روی درشان.
شریفه تشت را از زیر دستت کشیده بود بیرون. همه کچالو ها را مشت کرده بودی. ایستادی دستت را زیر شیر آب شستی. نازگل آستین ها را کشید بالا و گنده نا و کچالو و پیاز سرخ کرده را با هم گد می کرد و چنگ می زد. شریفه هم نمک و فلفل را به مقدار می ریخت. به نازگل نمی گویی از ماماجانش چه خبر. او هم چیزی نمی گوید. دلت می خواهد نازگل آلبومش را بیاورد و تو دوباره خالد را لابه لای عکس های خانوادگی شان ببینی. نازگل سفره پهن کرد و جلویت آرد ریخت و خریطه خمیر را گذاشت کنار پایت. اولین خمیر را کندی و با آرد سفتش کردی و توی کف دستت ورزش دادی، بعد هم گذاشتی کنار سفره تا ور بیاید.
هیچ کس نفهمید خالد دلش پیش توست. خودت هم دیر فهمیدی..وقتی عیسی توی شکمت بود و نمی گذاشت خوب غذا بخوری و وقتی لگد زد به پهلویت، احساس کردی چقدر با فرهاد که کنارش خوابیده ای، غریبه ای.
خمیر گلوله شده را از دستت گرفت، شریفه بود. نازگل هم بولانی های سرخ نشده را از روی سینی برداشت و گذاشت توی تابه. شریفه خمیر ورق شده را باز تر کرد و روی سفره پهن کرد. یک قاشق سبزی و کچالو گد شده گذاشت روی ورق خمیر و دو لب آن را به هم چسباند و یک بولانی خام دیگر.
بولانی ها توی دستت سرخ می شد. دستت را گرفت، یک هفته بعد از عروسی ات که زنگ زد، گفته بود: بیا ....
تو هم رفتی. لبش از روی لبت لغزید و رسید به گلویت، به سینه هایت. سینه هایت درد گرفت. حتما عیسی گرسنه شده. به شیر دیگه ای عادت نکرده هنوز. تا همین حالا هم شیر تو را می خورد. عیسی را به دیدن نازگل و لیلا نبردی. هر روز بیشتر شبیه پدرش می شود. تو می دانی. فقط لبانش شبیه توست.سفیدی پوستش ، ابروهای پیوسته و چشمان عسلی رنگ درشتش به خالد رفته.
نازگل بولانی را از توی تابه در آورد، گذاشت توی قاب. طلائی یک دست بود همه آنها. نگاه می کنی به بولانی خام دیگری که نازگل گذاشته داخل روغن تا سرخ شود. نگاهت می چرخد طرف شریفه. می گویی: سبزی اش را بیشتر بگذار. شکم پر شود. تو خالی دوست ندارم.
حالا از آنجا رفته اند. اما بعد از این همه مدت زنگ زده، یک دفعه. صدای زنگ تلفن می آید. با دست خمیری گوشی موبایل را از جیب کیفت در می آوری. می گوید: پایم پیش نمی رفت بیایم آنجا.
حالا دو تا بولانی سرخ نشده مانده. گوشی را می گذاری همانجا، کنار کیفت. برای عیسی دل تنگ نیستی انگار. پهلوی نازگل می ایستی. همیشه اولین بولانی های سرخ شده مال تو بود، توی خانه. نازگل گفت: دو تای آخری مال تواست.
|