آن روز صبح ، حوالي ساعت ده ، در طبقه دوم ساختمان قدیمی اداره موسیقی ، در اتاق مدیر ، جلسه مهمی بر پا شده بود . جلسه خصوصی و خودمانی ای که از بيشتر اهالی موسیقی ملی نماینده ای در آن حضور پیدا کرده بود . از گروه تارنوازان ، کمانچه کشان ، سنتور زنان و ... مهم تر از همه آوازخوانان ، هنرمندانی جمع شده بودند تا درباره یک موضوع مهم و اساسی بحث و تبادل نظر بکنند .
اولین سخنران برنامه کسی نبود جز مدیر دوره ای اداره که از جرگه خوانندگان بود و این جلسه مهم هم به همت او بر پا شده بود . مدیر ، جوان سی و چند ساله ای بود که همین دو ماه پیش به این سمت برگزیده شده بود . او ، با آنکه هفت هشت سالی می شد که در عرصه موسیقی بطور حرفه ای فعالیت می کرد و در طول این مدت با اساتید آهنگساز مختلفی هم کار کرده بود ، ولی هنوز نتوانسته بود میان عموم مردم شهرت و نام و نشانی دست و پا کند و مقبولیتی پیدا بکند . و با آنکه به ظاهر در مجامع عمومی و خصوصی چندان از این اتفاق خودش را نگران و ناخرسند نشان نمی داد ، ولی از لحن گفتار و سخنرانی ها و مصاحبه های طعنه آمیزش می شد فهمید که در باطن ، بسیار از اینکه مردم او را درک نکرده اند عصبانی است .
بهر حال بعد از تشریفات کوتاه اولیه و پذیرایی های معمول ، مدیر ، پس از آنکه با قیافه ای بسیار نگران و دلسوز به چهره تک تک حاضرین نگریست ، گفت « دوستان و اساتید عزیز و بزرگوار ؛ اجازه بدید ابتدا مراتب قدردانی و سپاسگزاری خودم رو از حضور شما گرانمایه گان در این مجلس ابراز کنم . امروز قراره که مسأله مهمی را در اینجا مطرح کنیم و حضور شما عزیزان و هنرمندان می تونه در کسب نتیجه مناسب و ارائه راه کارهای مقتضی بسیار سودمند باشه . به خاطر این باز هم از تشریف فرمایی تون تشکر می کنم » مدیر جوان سعی می کرد از تمام کلمات امتنان آمیزی که به ذهنش می رسید استفاده کند تا نظر اساتید معظم را به حرف هایش جلب نماید .
« همه شما می دونید که موسیقی اصیل ما این روزها حال و روز خوشی نداره . موسیقی ملی درسته که در میان مردم هنوز جایگاهشو حفظ کرده اما ، بخاطر عدم حمایت ها و پشتیبانی های دولت و حکومت ، ما در ارائه این موسیقی به مردم دچار ضعف و کاستی شده یم . دولت هیچ حمایت مالی از ما نمی کنه و مسئولین فرهنگی هم به جای اینکه مسیر پیشرفت ما رو هموار کنند بدتر مانع تراشی و بهانه گیری می کنند . جناب وزیر همیشه در مصاحبه هاشون اعلام می کنند که ما به موسیقی ملی نیاز داریم و این میراث فرهنگی ماست اما در پشت دوربین ها ، عملا هیچ کمکی به ما نمی کنند و حتی روشون رو هم از ما برمی گردونند . در واقع آقایون با دست ما رو پیش می کشند و با پا پس می زنند . صدا و سیما هم که از اون بدتر . در رادیو و تلویزیون هر نوع موسیقی بی اصالتی پخش میشه الا موسیقی سنتی ... »
در اینجا یکی از اساتید گفت « تازه اگه هر از گاهی هم چیزی پخش بکنن فقط از یکی دو نفر خاص انتخاب می کنن . انگار که موسیقی سنتی فقط در فلانی و فلانی خلاصه شده ... »
مدیر با هیجان گفت « بله ، دقیقا . بسیار خوشحالم که خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم وارد بحث اصلی مون شدیم از طرفی دسته دسته جوون های مشتاق و علاقه مند هستند که مراجعه می کنند و می خوان که وارد این عرصه بشن ولی اصلا هیچ صبر و حوصله ای ندارند . در واقع ، دوست دارند یك شبه به قله برسند . انگار که خم رنگرزی باشه نه خیر ! در واقع این موسیقی ردیف داره ، دستگاه داره ، گوشه داره ، هزار تا لم و فوت و فن داره . شاگرد باید ریاضت بکشه تا به مرتبه ای برسه ... ما که خودمون رو خاک پای تمام اساتید می دونیم ده سال شاگردی کردیم تا به این مرتبه رسیدیم و اجازه پیدا کردیم در محضر شما بزرگان نشست و برخاست کنیم »
در اینجا صدای پچ پچ اساتید بلند شد که « نه، اختیار دارید » ، « تواضع می فرمایید » و از این دست تعارفات معمول . مدیر که یک نفس تمام غزل را خوانده بود نفسی بیرون داد و جرعه ای آب نوشید و گفت « شما به بنده لطف دارید ، ولی در واقع من هنوز احساس شاگردی می کنم نسبت به اساتید ... » و باز در میان تعارفات حاضرین تعظیم نصفه و نيمه اى کرد و با کلام شمرده تری ادامه داد « اما مساله اساسی که ما همه به خاطرش اینجا جمع شدیم ... و اون هم اینه که بین آقایون خواننده ای هم که مشغول به کار اند ، شنیده می شه که اکثرا دارند تقلید می کنند . یعنی همه صداها و لحن خوندن ها و تحریر زدن ها شبیه بهم شده و همه هم تقلید ناخوشایندیه از شیوه آواز جناب استاد بزرگ . در واقع انگار اینها هیچ دانشی از خودشون ندارند ، صداشون هیچ توانایی نداره ، ذهنشون هیچ خلاقیتی نداره و فقط بلدند از جناب استاد تقلید کنند !
می خوان سه گاه بخونن آلبوم فلان ایشون رو گوش می دن ، می خوان چهارگاه بخونن آلبوم بهمان ایشون رو گوش می دن ، بعضی ها هم که اصلا بلد نبودند دو خط در راست پنجگاه اجرا کنند با شنیدن آلبوم اخیر ایشون ، استاد اجرای راست پنجگاه شدن . این خیلی بده آقایون ! ... در واقع من فقط می خواستم شما بزرگان به این جلسه تشریف بیارین که بنده نسبت به این خطر بزرگ ، یعنی تک صدایی در آواز ایران ، هشدار بدم . ببخشید که زیاده صحبت کردم »
حرف های مدیر که تمام شد اول لحظاتی سکوت حاکم شد و بعد اساتید شروع به پچ پچ و اظهار نظر کردند . دقایقی بعد استاد افشاری آوازخوان اجازه خواست و گفت « بله ، حرف هایی که جناب مدیر بیان کردند درد دل ما هم هست . حداقل موضوعیه که ذهن این جانب رو خیلی وقته که به خودش مشغول کرده و واقعا هم رنج آوره و باید فکری به حالش کرد . ما هم هميشه می خواستیم تذکر بدیم اما از طرفی علاقه مندان و طرفداران ایشون هم انقدر زیاد اند که آدم جرئت نمی کنه حرفی بزنه و اعتراضی بکنه ... ولی واقعا باید فکری کرد ! »
سپس استاد رضوی سنتورزن گفت « البته این ضعف بیشتر در آواز وجود داره ، وگرنه بقیه قسمت های موسیقی سنتی دارن کار خودشونو خوب انجام می دن و من به جرئت می تونم بگم که ما در زمینه های مختلف نوازندگی و آهنگسازی پیشرفت های خوبی داشته یم »
استاد دشتی خواننده گفت « نه آقا . اینجوری ها هم که شما می فرمایین نیست ! در زمینه آهنگسازی هم مشکل داریم . شما ببینید هنوز هر کس می خواد پیش درآمدی در چهارگاه بسازه از پیش درآمد استاد چکاد استفاده می کنه – جسارت نمی کنم که تقلید می کنه – یا پیش درآمد بیات ترک ، یا
رِنگ ها و تصنیف ها همه همون رنگ ها و تصنیف های قدیمی هستند که دوباره اجرا میشن و شاید فقط در تنظیم و ساز بندی قدری تفاوت بکنند وگرنه ... »
استاد عشاق تارنواز حرفش را قطع کرد و گفت « البته به این شدت هم نیست . مثلا ما جناب نینوا رو داریم که تحولاتی بوجود آوردند و دست به ابتکاراتی زده ند »
استاد بسته نگار تارنواز اما گفت « ای آقا . من که اصلا از نوازندگی ایشون چیزی سر در نمیارم شما یک قطعه پیش درآمد از ایشون گوش کنید ببینید اصلا متوجه می شید که دارن چه کار می کنند ؟ اینکه موسیقی سنتی نیست . میراث ردیف بزرگان ما نیست . آقا حسینقلی و درویش خان این طور ساز می نواختند ؟ »
استاد عشاق گفت « ولی تصنیف هایی که ایشون روی اشعار نو و بی وزن ساخته ان واقعا فوق العاده ست »
استاد ابوعطای خواننده گفت « آقا بنده اصلا با خواندن شعر نو مخالفم . مگه میشه شعری رو که وزن و قافیه نداره به زور روش آهنگ موزون ساخت و اجرا کرد ؟ استاد ما که اصلا به اشعار مولانا هم اعتقادی نداشتند و همیشه می فرمودند فقط غزلیات سعدی – علیه الرحمه – مناسب آواز ایرانی ست »
بحث و دعوا داشت بالا می گرفت و مدیر جوان در عین حال احساس می کرد که دارند از موضوع اصلی شان دور می شوند . پس میان حرف ها پرید و به زحمت حاضرین را ساکت کرد و گفت « اساتید گرانقدر ، تمام نکته هایی که می فرمایید صحیح اند ولی در واقع بحث ما درباره تک صدایی و تقلید بود »
استاد ابوعطا دوباره اجازه خواست و گفت « بله ، این بحثی که شما می فرمایید هم بسیار مهمه و باید درباره اش فکری کرد ... اما ، خود همین استاد بزرگ »
در همین لحظه استاد حزین کمانچه کش ناگهان انگار که راه حلی به ذهنش رسیده باشد درآمد که « اصلا چطوره ایشون رو تحریم کنیم و به هیچ نوازنده ای اجازه ندیم که با ایشون همکاری کنند . اینجوری خیلی زود فراموش میشن و آواز ما هم نفس تازه ای می کشه »
ابوعطا گفت « نه آقا ، دیگه کار از کار گذشته . ایشون در سطح جهانی به نام و نشاني رسیده ن که دیگه نميشه جلوشونو گرفت »
بعد از شنیدن تمام حرف ها ، استاد دیلمان نی زن که تا آن لحظه اظهار نظری نکرده بود ، از جایش بلند شد و با عصبانیت با مشت روی میز کوفت و گفت « بس کنید آقایون . وقاحت هم حدی داره » و بعد رو کرد به ابوعطا و گفت « شما می فرمایید که بعد از انقلاب که همه اساتید کنار رفتند ایشون تازه ظهور کردند . با اینکه با این حرفتون مخالفم ولی گیرم هم که درست باشه ، چرا اینطور فکر نمی کنید که اگر ایشون هم نبودند آیا دیگه چیزی از آواز اصیل ایرانی باقی می موند ؟ ... شما از چی ناراحت اید ؟ از اینکه مردم به شما روی خوش نشون نمی دن ؟ از اینکه به آثارتون گوش نمی دن ؟ خب بله ، باید هم ناراحت باشید . و این جوون ها هم باید از ایشون تقلید بکنند چون می بینند که مردم چقدر به ایشون اظهار محبت می کنند و به کارهاشون علاقه دارن . پس چی ؟! بیان از شما تقلید بکنند که کسی به اون ها هم روی خوش نشون نده ؟ ... هه ! »
چهره جناب ابوعطا بعد از شنیدن این حرف ها دیدنی بود . داشت از فرط عصبانیت منفجر می شد . می خواست جواب استاد دیلمان را بدهد که مدیر پادرمیانی کرد و گفت « آقایون ، اساتید بزرگوار ، خواهش می کنم . با این حرف ها مشکلی حل نمی شه . در واقع ما باید به دنبال راه حلی باشیم »
اما استاد ابوعطا که فکر می کرد در آن جلسه و در حضور تمام آن اساتید معظم به او اهانت شده و مورد تمسخر قرار گرفته ، دیگر تحمل نکرد که بماند و برخاست تا به نشان اعتراض جلسه را ترک کند .
همانطور که خارج می شد ، در میان اظهارات دوستانش که دلسوزانه از او می خواستند که بماند و کوتاه بیاید ، برگشت و گفت « بنده به خودم اجازه نمی دم که به استاد عزیزم ، جناب دیلمان ، جسارت کنم . ولی فقط این جمله رو می گم که آواز ما به قناری های خوش صدا احتیاج داره نه طوطی های مقلد ! »
این را گفت و بعد از اتاق خارج شد .
بعد از خروج او باز لحظاتی به سکوت گذشت ولی در ادامه با چند اظهار نظر دیگر دوباره بحث داغ شد و ادامه یافت تا آنکه دو ساعت بعد ، وقتی سرانجام به هیچ نتیجه روشنی نرسیدند و هیچ راه کار قابل اعتنایی ارائه نشد ، جلسه با تمایل حاضرین ختم شد و ادامه بحث ها و بررسی ها به جلسات بعدی در هفته های آینده موکول شد .
و سر آخر وقتی همه اساتید دنبال کار خودشان رفتند مدیر ساعتی در اتاقش ماند و صورت جلسه ای تنظیم کرد و بعد آن را درون کشوی میزش روی پرونده های ناتمام دیگر قرار داد .
پس از نوشتن گزارش ، مدیر ناهارش را در همان اداره صرف کرد و بعد دوباره پشت میزش نشست و به فکر فرو رفت . به حرفهایی که در جلسه رد و بدل شده بود فکر کرد و به اینکه بالاخره چه سرنوشتی در انتظار موسیقی و آواز ایرانی خواهد بود . در همان خیالات کم کم چشمانش گرم شد و دستانش را روی میز حائل کرد و سرش را روی دستها گذاشت و چشمانش را بست تا شاید چرتی بزند و ذهنش از فکرهای رنج آور خالی شود . مدتی گذشت و ناگهان در خواب دید که سالها گذشته و استاد بزرگ هم مدتهاست که عمرش را به شاگردانش داده و با رفتن او چراغ موسیقی و آواز سنتی هم خاموش شده و دیگر مردم هم میل و رغبتی به گوش دادن این موسیقی ندارند و روشنفکرها برای فرو رفتن جامعه در قالب تجدد تمام مظاهر سنت کشور از جمله موسیقی سنتی را از صحنه خارج کرده اند و مردم هم به پیروی از آنها همه موسیقی های غربی گوش می کنند ...
مرد بیچاره سراسیمه از خواب پرید ، در حالیکه تمام تنش عرق کرده بود و می لرزید . از پشت میزش بیرون آمد و در اتاقش شروع کرد به قدم زدن . دوباره غرق در فکرهای مشوش شده بود . و بالاخره وقتی از پنجره اتاقش نگاهی به بیرون انداخت و خورشید را دید که کم کم می رفت تا غروب کند ، به یاد کلاس آوازش افتاد و فورا وسایلش را جمع کرد و از محل کارش بیرون آمد و به سوی آموزشگاه موسیقی و کلاس آواز روانه شد .
در راه آموزشگاه وقتی پشت یک چراغ قرمز حوصله اش سر رفت ، هوس کرد رادیوی ماشینش را روشن کند . دست برد و کمی با امواج بازی کرد و بالاخره ایستگاه مورد نظرش را پیدا کرد .
« شنوندگان عزیز ، وقت تون بخیر . امیدوارم که تا این لحظه روز رو به خوبی سپری کردی باشید و شب آرامی هم در انتظارتون باشه » مرد نگاهی به ساعت انداخت و مجری رادیو نیز همزمان اعلام کرد « ساعت هفت و سی دقیقه ست و نوبت می رسه به گزارش وضع ترافیک خیابان های شهرمون .
اما متاسفیم که می بایست با یک خبر تلخ و ناخوشایند اخبار ترافیک این بخش رو آغاز کنیم : در اتوبان بابایی متاسفانه به علت تصادف یک خودروی سواری با یک عابر پیاده ، راه بندان سنگینی ایجاد شده و در مسیر مقابل هم به علت توقف کامل و نه حتی لحظه ای ماشین های عبوری ، اخلال در نظم حرکتی اتومبیل ها پیش اومده ... بله ، در اتوبان مدرس ، مسیر شمال به جنوب ، از ابتدای خیابان میرداماد تا ابتدای خیابان مطهری که مثل همیشه ترافیک سنگینی داریم و در مسیر مقابل هم خوشبختانه ترافیک روانی در جریانه . در اتوبان همت حد فاصل خیابان شریعتی تا بزرگراه مدرس ترافیک سنگینی پیش رو خواهد بود و در مسیر مقابل هم به علت واژگونی یک دستگاه کامیون حمل زباله ، متاسفانه راه بند اومده و ماموران زحمتکش شهرداری بهمراه مامورین راهنمایی و رانندگی در تلاش برای باز کردن مسیر هستند . در اتوبان چمران هم بعلت تصادف یک سواری مزدا و یک دویست و شش ترافیک پایداری بوجود اومده که احتمالا به اين زودى ها مشكل حل نخواهد شد . به شهروندان عزيز پیشنهاد می کنیم مسیر دیگری رو برای ترددشون انتخاب کنند ... » در اينجا مجرى نفسش را آزاد كرد و بعد ادامه داد : « خب ! و حالا ازتون دعوت می کنم به یک تصنیف زیبای ایرانی گوش کنید . وقت بخیر »
مرد که از شنیدن آن همه خبر مشمئز کننده چهره اش مچاله شده بود با شنیدن این خبر آخر گل از گلش شکفت و بی اختیار لبخندی روی لبش نقش بست و چند شماره صدای پخشش را بلندتر کرد . صدای دل نواز سازهای ایرانی درآمد و بعد از لحظاتی آوای خوش خواننده هم به گوش رسید . اما مرد از شنیدن صداى خواننده چهره اش دوباره در هم رفت و با عصبانیت رادیو را خاموش کرد و گفت « ای خدا ! » و بعد به یک باره گفت « باید این وضعو اصلاح کرد ... باید »
ساعتی بعد وقتی وارد آموزشگاه شد منشی به محض دیدنش از جا برخاست و گفت « آقای مدیر ، چقدر دیر کردین » مرد گفت « ترافیک خانم . می دونید که ... » و ادامه داد « هنرجو ها توی کلاس منتظرتون هستن »
- برای تست هم اومده ن ؟
- بله .
- چند نفر ؟
- هفت هشت نفری می شن .
مرد سرش را تکان داد و لحظه ای بعد وارد کلاس شد .
با ورود او همه هنرجوها به احترام از جایشان برخاستند و سلام کردند . مرد نگاهی به چهره ها انداخت. بعضی ها آشنا بودند و بعضی را هم برای اولین بار بود که می دید . همان هایی که برای امتحان دادن آمده بوند . و از هر سنی هم بودند . از جوان هفده هجده ساله تا مرد چهل، چهل و چند ساله .
مرد روی صندلی اختصاصی اش نشست و گفت « معذرت می خوام که معطل شدید » و بعد ناگهان لبخندی زد و ادامه داد « امروز اینجا چهره های مشتاقی رو می بینم که برای آزمون صدا حاضر شده ن . خوش آمدین پس خواهش می کنم که نذارید صداتون از دست بره . اونو حفظ کنید . رنگ اونو ، جنس منحصر بفرد اونو حفظ کنید . شما در آینده وارثین این موسیقی و آواز خواهید بود . باید با دانش و ذوق تون این میراث رو حفظ کنید . »
آنقدر با هیجان آن سخنرانی غیرمنتظره را ادا کرد که همه محو صحبت های زیبایش شدند . اما مجالی نبود و باید هر چه زودتر کارش را شروع می کرد . رو کرد به اولین چهره ناآشنا و گفت « بخون جوون . نشون بده که چه صدای نازنینی داری ! »
جوان بیچاره از تعریف آن استاد معروف حسابی ذوق کرد و تصمیم گرفت به افتخار استاد و حرف های دلنشین اش آواز شورانگیزی در مایه ابوعطا بخواند . کمی روی صندلی اش جا به جا شد و تمرکز کرد و چشمانش را بست و یکی از آوازهای ابوعطای استاد بزرگ را که همان اواخر شنیده و تمرین کرده بود ، عینا و با همان لحن و شیوه اجرا کرد . اما هنوز مصرع اول را هم تمام نکرده بود که مرد آواز را شناخت و سپس با صدای بلند فریاد کشید « بس کن ... نمی خواد ادامه بدی ... » و بعد چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی که از جنس ناامیدی بود گفت « تو رد شدی . آوازو ول کن و برو دنبال یه کار دیگه ! »
جوانک بخت برگشته خشک اش زد و تمام شور و حالش در لحظه ای فرو نشست و روی صندلی ولو شد . سپس مرد با همان ناامیدی به نفر بعدی اشاره کرد که بخواند و به همان جوان که جا خوش کرده بود رو کرد و گفت
« یا علی » جوان هم که حسابی پکر شده بود به زحمت از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
همانطور که او خارج می شد نفر بعدی ، که مرد میان سالی بود ، با صدای زیر و کم توانش داشت آواز « بی تو بسر نمی شود » استاد بزرگ را می خواند ...