|
داستان 425، قلم زرین زمانه
شيزوفرني و مامورِ چهار چهار پنج
ظهر يكي از روزهاي تابستاني با گرمايي معمولي و آفتابي كه از فرط تكرار رنگپريده بنظر ميرسيد لباس پوشيده و آراسته به فراخور سوژهي مورد نظر در سايهسار كتابفروشي خوشنامي انتظار ميكشيدم. قرار بود در كافهاي كمي آنطرفتر از دانشگاه ردش را بزنم. ميدانستم كه مشكل از من نبود. ديگر آبديدهي اين كار شده بودم. مشكل از تاريخش بود. اصلا همه مشكلات من از تاريخ بود. چهاردمين روز از يك ماه نحس شمسي و تلاقي آن با چهاردهم ماه قمري و تبوتاب بيكلامي كه همه جا بود و نبود. حتي اگر سيزدهم بود هم مشكلي نداشتم، ولي آن روز تلاقي هر چهارده بود و بايد در كافه پلاك چهارده روبروي دانشگاه تهران منتظرش مي ماندم و دائم به خودم ميگفتم امروز يك روز معمولي است، سيزدهم كه نيست! اولين بار بود به اين كافه ميآمدم. اسمش را سر و ته روي سردر نوشته بودند كه مثلا هنريتر شود با علامتي بي ربط، تركيبي از خطوط درهمپيچيده طنابيشكل به رنگهاي سياه و سفيد بر روي بستري نارنجي، كه احتمالا طراح آن واحد «رنگشناسي» اش را با كمترين خلاقيتي به موفقيت گذرانده بود، و پيچش آن من را ياد «نوار موبيوس» ميانداخت كه سالهاي دور در كتابي رياضي ديده بودم. چقدر پلاك چهارده را درشت نوشته بودند. بايد حواسم را جمع ميكردم. هنوز وقت داشتم. ميزي كنار پنجره را انتخاب كردم. ميدانستم آنجا مينشيند، يعني اينطور به من گفته بودند. چيزي توي شقيقهام بال بال ميزد. بيطاقت كه ميشدم كارناوال خاطراتم به راه ميافتادند. ماهي يكبار، درست به شيوهي عادت زنانه ميماند و بي عقب و جلو شدني درست شب چهاردهم هر ماه قمري ملخك اختهي خوابيده توي شقيقههايم بيدار ميشد و جفتك ميانداخت. چهاردهم روز من نبود. پشتم را به خنكي ديوار سپردم و به تماشاي مردان و زنان بي سايه نشستم كه بيدرنگ ميگذشتند. من از خيابان انقلاب هيچ خاطرهي عاشقانهاي ندارم، و روزهاي انقلابياش را در رويا هم نديدهام. تجربهام از اين كهنه گذار انباشته از درخت توت و دود به روزهاي اول دانشجوييام در تهران بازميگشت، روزهايي كه در راه خوابگاه دختران به اضطرار شكم بيتابم را به ساندويچهاي تخممرغ مغازههاي كوچك و نهچسب ميسپردم و خوديام را به چشمهاي گرسنه رهگذراني كه سياههي چادر هم جلودار خيالاتشان نبود. لاي ساندويچها را به اكراه باز ميكردم تا زردي تخمهاي پخته را امتحان كنم. و هر دفعه هم مغازهدار شماتتبار نگاهم ميكرد. آن روزها هنوز سادهانديش بودم، نرينهنديدهاي كه از چشمها ميپرهيزيد، و آرامش اين لحظه را هم نداشت. به حلقههاي توخالي رنگي بالاي ميز نگاه ميكردم كه آمد. و اگر آن روز تبدار از يك ماه خرماپزان نبود حتما تيغه ستون فقراتم تير ميكشيد، دستهام يخ ميكرد و پلك چشم راستم ميپريد. اما آن روز چهاردهم مرداد بود. و حلقه هاي رنگي هالوژن بالاي سرم فرصتي به لرزش نميدادند. و خب من هم آرام بودم، مثل يك حرفهاي. بعد اينهمه سال بلد شده بودم بجاي گشت و گذار روي شانهها و دستها، و گاه پايين تنهي مردان، خيره توي چشمهاي غريبه شان نگاه كنم. راست رفتم توي تخم چشمهايش. چشمهايي برجسته، شيطانزده، پريشان، با رگههاي خونين كه بي مبالات توي سفيدي دويده بودند و خبر از روزهاي مدام بيخوابي ميدادند، و شايد شبهاي مويه به ياد معشوقي عهدشكن – كه من نبودم. «رگهي خون هميشه توي زرده پيدايش ميشه. اما سفيدهاش را هم نخوري بهتره، كراهت داره». ننه ميگفت نجس است. تخم مرغ خوني را درسته دور ميانداختيم. ميگفت اين لكه نطفهاي بوده ناكام، يا شايد مرغ ترسيده. بعدها كه دانشجو شدم و بي پول، چندبار جنين مرده را توي شامم ديدم. ولي كي دلش مي آمد تخم مرغ را دور بيندازد، دور از چشم هم اتاقيها روح جوجهي ناكام را به دقت از جسمش كه حال غذاي ما بود جدا ميكردم و به خاكروبه ميسپردم و بعد شام ميخورديم. دلم آشوب بود. تا به خودم بيايم سيگاري كشيده بود و حال ته ماندهي آن را به دقت زياد به بسته توتون اعلايش بازميگرداند. به عادت گذشتهها از موهايش شروع كردم، كه مجعد و پريشان تا زير گوشها ميآمدند، از گوشها به بناگوش و گردن و بعد چانه تا لبها - چه لبهاي بوسيدني خوش طعمي – و بعد گونه ها و چشمها....و چشمها! در آن تاريكي فقط چشمهايش را ميديدم. فاتحانه و مغرور روي پيت نفتي كه بابابزرگ در مستراح گذاشته بود ميلميد و به تماشايم مينشست. و هربار كه نشيمن برهنه ميكردم صدايي از خودش درميآورد كه ميترسيدم. نميشد چراغ روشن كنيم، در چوبي و قراضهي مستراح آنقدر درز و سوراخ داشت كه به كوچكترين نوري تا هفت خانه آنطرف تر ناكجايت را ميديدند. بابابزرگ مرغ نداشت. همهي دار و ندارش همين خروس بود كه آن هم هيچ جاي خانه را به اتاقك مستراح ترجيح نمي داد. ولي همه ي مرغهاي همسايه به خانه ي بابا سر ميزدند. به خروس فكر ميكردم، و نطفهاي كه شايد او را شب چهاردهم ماهي وقتي شب روشنتر از روز بوده بسته بودند، و به صداي شيون شغالي يا مرغ دزدي بوده كه جوجهي پيرمرد هيچوقت متولد نشد. روزي كه به شهر ميآمدم بابا خروس را سر بريد و اتفاقا چهاردهم ماه بود. در شكمش تخم بزرگي پيدا كرديم با زردهاي خونين. مگر خروس نبود؟ همه ميگفتند بدشگون است.
لبهايش. تكان ميخوردند. جز من كه كسي نبود با كي حرف ميزد؟ چه رگهاي برآمده اي. نميدانستم تورگي ميزند. دايره دايره همه جا دايره هاي رنگي كه به سليقه ي يك دانشجوي گرافيك بازاري كشيده شده بود، زرد و سفيد و سرخ. فعلا نبايد حرفي ميزدم وقتش نرسيده بود.
به من چه كه با او چه ميكنند. ميخواست هرزگي نكند. ميخواست تخمهي اين بساط حكومتي را هدف نگيرد. اصلا به من چه ربطي داشت. مگر من گفتم خروس بايد قرباني مسافر شود؟ ميخواست چشم چراني نكند. آنقدر ماتحت اين و آن را تو تاريكي ديد زده بود كه چشمهايش يك كاسه خون بود. دست راستش رو به طرفم دراز كرد.
»من خروسهي بامداد هستم. البته ديشب فرصت نشد بهت بگم كه چقدر از آشنايي با تو خوشحالم». درست شنيدم؟ ميخواست دست بدهد يا تهديدم كند؟ نميدانم. اصلا مهم هم نبود. هركه ميخواست باشد. ديگر وقتش بود. ترديد ميكردم لحظهي حادثه عقيم مي ماند. بعضي كارها را بايد درست در لحظهي رسيدهاش بكني. دير و زود شود اخته ميشود. در «مزار» هم خروسهاي چشمچران را اخته ميكردند. چرا اينجا نكنند؟ دستهاي سفيد و نرمش مدتي در هوا به سكون و ترديد ماند. بايد پاسخ مي دادم.
«من به نمايندگي همه تخمداريهاي شهر تهران امروز چهاردهم مرداد 1386 اعلام ميكنم كه ديشب وقتي ماه كامل بود شما در مستراح خانهاي در مزار ديده شده ايد. و تصوير شما در محل ارتكاب جرم در چشمهايتان ثبت شده است. هر حرفي بزنيد عليه شما بكار ميرود».
ملخ كوچكي كه در شقيقهام ميزد حالا تو دهانم بود و منتظر يك كلمه ديگر كه بپرد بيرون. اما نميشد. اجازه نداشتم بيشتر از آنچه يادم داده بودند بگويم. ملخ را قورت دادم و از جايم برخاستم. حتي فرصت نشد يكبار ديگر نگاهش كنم و نطفه اي را كه در چشمهايش گذاشته بودم ببينم. طفلك كودك ناولدم. به شتاب از جا برخاستم و ترديد نكردم. كار من تمام شده بود. از در كه بيرون زدم اشاره اي به ماشين سياه شيشه دودي كردم كه آنطرف خيابان منتظر به عمل بود. پر چادرسياهم را كه زير آفتاب ظهر به قرمزي مي زد يكبار به راست و بعد به چپ تكاندم، عمل شناسايي تمام شده بود. به ثانيهاي چهارده مرد نقابدار از ماشين پياده شدند و به كافه حمله بردند. بقيهاش به من ربطي نداشت. هرچه بود تمام شده بود. گامهايم را تند كردم تا قبل از سلاخي آن غده چركي از محل دور شده باشم. احساس ميكردم جايي در وجودم تخمهاي خونين ريشه كرده. مگر مي شد؟ من كه عمري پارسايي پيشه كردم. شايد قرباني بعدي منم و يك روز كه بيخيال به تماشاي خروسبازي نشسته ام نقابداري به چاقوي تيزي اين نطفه را از وجودم به درآورد. آن روز حتما چهاردهم ماهي خواهد بود.
|