رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ مرداد ۱۳۸۶
داستان 440، قلم زرین زمانه

تردید

هوا کم کم داشت تاریک می شد، پنجره ها باز بود و صدای باد توی خانه می پیچید. پرده ها و رومبلی ها تکان می خوردند. همانطور که توی خانه چرخ می زد ، از جلوی آینه رد شد، یک لحظه برگشت ، ترسید خودش را نگاه کند. بعد چشمانش را باز و بسته کرد و توی آینه نگاه کرد ،اخم کرد ، لبخند زد،بعد با ناخن، جرم های زرد رنگ روی دندانهایش را پاک کرد و انگشتانش را محکم کشید روی ابروها، رد دستهایش مثل کمان قرمزی روی صورتش ماند، زیر ابروهایش چند موی کوچک روییده بود. با موچین، موها را برداشت و موهایش را پشت سرش جمع کرد و گیره فلزی را بست و یک لحظه احساس کرد پوست سرش دارد کنده می شود. بعد دوباره موها را باز کرد و دورش ریخت.
ساعت را نگاه کرد، هنوز یک ربع مانده بود .ضبط را روشن کرد، صدای موسیقی کلاسیک خانه را پر کرد. یک لحظه نگاه کرد به اطرافش و همه ی خانه را از زیر سر گذراند ، میز ناهارخوری، دکور،بوفه، میز کامپیوتر، و راهرو که سیاه بود. دوباره ساعت را نگاه کرد، چیزی به هشت شب نمانده بود و هیچ صدایی از بیرون نمی آمد. توی آشپزخانه رفت و یک لیوان پایه بلند برداشت، سه قاشق شکر ریخت و با آب مخلوط کرد، یک قاشق آبلیمو هم ریخت و چند تا یخ انداخت توش و گذاشت توی یخچال تا خنک بماند.

با خودش فکر کرد : نکند یادش رفته باشد؟ رفت پشت پنجره، کوچه خلوت بود، همسایه روبرویی کیسه آشغالها را روی باغچه کوچک جلوی در پرت کردو در را محکم بست. چند کارگر ساختمانی توی تاریکی کوچه حرکت می کردند، یکی شان خم شد و از لوله ای که معلوم نبود به کجا متصل است، آب خورد و دیگری، پلاستیک سیاهی را که در دست داشت، داخل ساختمان نیمه کاره برد. پرده را کنار زد. صدای ترمز ماشینی آمد، هنوز دستش به پرده بود که تلفن زنگ زد، قرار تلفن نداشتند، دلش شور افتاد، ترسید تلفن را بردارد و او نباشد، الان می بایست با دوستان قدیمی اش در یک کافی شاپ خلوت قهوه می خورد و حالا اگر تلفن را بر می داشت ... تلفن دوباره زنگ زد، یک قدم رفت به سمت صدا، دوباره ساعت را نگاه کرد، یک ربع از هشت گذشته بود. با خودش فکر کرد، الان توی راه است. دوباره فکر کرد،همیشه سر وقت می آمد. بعد یاد جمله ای که صبح از اخبار پزشکی شنیده بود افتاد. فکرهای سیاه بیشتر به سراغ آدم هایی می روند که کمبود آهن دارند. ایستاد جلوی آینه و با انگشت سبابه پوست صورتش را کشید پایین و قرمزی توی چشمهایش را نگاه کرد،انگار هیچ خونی توی چشمهایش نبود .

دوباره فکر کرد، نکند اشتباهی ساعت را نه شنیده باشد؟ ولی نه. هشت و نه هیچ شباهت آوایی نداشتند. تازه یادش افتاد که ساعت نه می بایست قرارش با دوستان قدیمی تمام شده باشد. چرا اینقدر دیر قرار گذاشته بود؟ نکند مخصوصا این کار را کرده ؟ ولی آنها دوتایی توافق کرده بودند. یادش افتاد. راهرو را با چشمانش دنبال کرد و صدای بوق ممتد پیغامگیر توی راهرو پیچید.

اتاق تاریک بود، چراغ راروشن نکرد ، تختخواب دو نفره تمام اتاق را گرفته بود.سیاهی چشمش را می زد و روی ملافه ها لکه ها ی خون می دید، مثل همیشه. دستانش را روی ملافه ها کشید، بو کرد و بوی تمیزی وزبری ملافه ها حالش را بهم زد. خزید زیر پتو و پتو را محکم کشید روی سرش. یک لحظه از زیر پتو نگاه کرد به جای خالی کنارش و چشمانش را بست. صدای موسیقی ضعیف شده بود.

احساس خستگی می کرد. نزدیک دوساعت توی خانه راه رفته بود و حالا که روی کمرش خوابیده بود، کمرش تیر می کشید و پاهایش گز گز می کرد. عقربه های ساعت توی تاریکی دیده نمی شد، تقریبا مطمئن شده بود که او نمی آید. شاید ترسیده بود. دوباره صدای ترمز ماشین را شنید، می دانست که ساعت توی تاریکی دارد به نه نزدیک می شود. یک لحظه فکر کرد، نکند با هم برسند؟ شاید توی ترافیک... یا یک تصادف کوچک؟ بعدش هم کروکی و پلیس و هزار بدبختی دیگر. ولی قرار نبود با ماشین خودش بیاید. چشمانش را بست و حس کرد یک نفر کلید را توی قفل چرخاند. حوصله اینکه پشت پنجره بالکن برود را نداشت. می دانست چه بهانه ای بیاورد. دوباره فکر کرد، سرم درد می کرد زود برگشتم یا بچه ها گفتند می رویم سینما من همراهشان نرفتم. اصلا برای چی باید توضیح می داد؟ توی مغزش هیچ چیز جای خودش را نداشت،به هر چیزی فکر می کرد، رشته فکرش پاره می شد.نکند الان بیاید و زنگ بزند؟ آن وقت چه؟ می گوید ببخشید با خانم فلانی کار داشتم و بعد حرفش را می خورد و می گوید اشتباه گرفتم، باز هم ببخشید و در را می بندد. ولی صدای هیچ گفتگویی از توی حیاط نمی آمد، حالا ماشین توی پارکینگ بود و داشت ضامن دررا می کشید تا در را ببندد. دلش نمی خواست چشمشان به هم بیافتد. می دانست او خیلی باهوش است و می فهمد از صبح توی خانه بوده ولی انتظار را چه؟ نه نمی گذارد بفهمد.

از صدای کفش هایش یک لحظه از جا پرید. و پتو را کشید روی صورتش. صدای پاها قطع شد و صدای کلید آمد، کلید توی قفل چرخید، دندانهایش از شدت اضطراب شروع به تکان خوردن کردند. پتو را گاز گرفت تا صدای دندانهایش را نشنود.

در را محکم باز کرد، صدای برخورد در به چوب رختی شنیده شد، یک لحظه صدا قطع شد و دوباره صدای بسته شدن در آمد.

دستهایش را مشت کرد ، ناخن هایش توی دستها فرو می رفتند، پتو تا روی مچ پا بالا آمده بود و روی سرش تلنبار شده بود.

دوباره صدایی شنید ،یک چیزی رها شد و روی زمین افتاد، شلوارش را در آورد، صدای جیرینگ جیرینگ پول خرد آمد و شلوار چسبید به جالباسی.

دیگر صدای نفسش را نمی شنید، به زور آب دهانش را جمع می کرد و قورت می داد، معده اش همین یک ذره آب را هم تاب نمی آورد.

صدای پا دوباره شروع شد، پنجره هامحکم به هم خورد و بسته شد، صدای تقی آمد و صدای موسیقی قطع شد، دوباره صدای پا آمد،این بار نزدیک تر.

رطوبت سرتاپایش را گرفته بود، انگار تمام آب بدنش از منافذ پوستش خارج شده بود. صدای پا نزدیک تر شد، دیگر بدنش هیچ حرکتی نمی کرد، عین چوب سفت شده بود و نوک پاهایش از سرمای تنش بی حس شده بود. صدای پا را نزدیک گوش هایش شنید، می خواست تکان بخورد ولی نمی توانست.

صدای پا نزدیک تر آمد، کنار تخت ایستاد، خم شد، سنگینی اش را حس می کرد، هر لحظه احساس می کرد پتو از روی صورتش می رود کنار، می رود کنار... و دوباره صدای پا آمد، سنگینی اش دیگر نبود، صدای پا دور شد، آنقدر دور شد که صدای بسته شدن در را شنید.

از زیر پتو بلند شد و نشست روی تخت ، با دست اشک هایش را پاک کرد، ملافه ها را نگاه کرد، حالا دیگر چشمانش به تاریکی عادت کرده بود، بلند شد و رفت پشت پنجره اتاق. کامیونی از توی کوچه آرام آرام عبور می کرد و کارگری کیسه های سیاه را می ریخت پشت کامیون و خودش می دوید تا به کامیون برسد. از پشت پنجره کنار رفت. از توی آشپزخانه صدا می آمد، غذای دیشب می رفت توی گرمکن وبیرون می آمد، سیب زمینی های ربی و له شده توی برنج خمیر با یک کاسه ماست و شربت آبلیمو. شربت آبلیموی آماده با قاشقی کنارش که توی طبقه اول یخچال مانده و انتظار می کشد.

تلفن دوباره زنگ زد، سرش گیج می رفت،انگار خالی شده باشد، دوباره افتاد روی تخت. باز تلفن زنگ زد. خدا کند گوشی را بر ندارد. کاش خودش آنجا بود و گوشی را بر می داشت. از ترس، دل درد گرفته بود . دوباره تلفن زنگ زد، صدای تکان خوردن صندلی و کشیده شدنش روی سرامیک ها را شنید. قلبش را گرفته بود و فشار می داد. صدای برداشتن گوشی تلفن را شنید. دیگر هیچ صدایی نمی شنید. صدای زنگ تلفن گوشش را پرکرده بود، گوش هایش زنگ می زد.

بلند شد و آمد سمت راهرو. توی تاریکی ایستاد و از پشت دیوار نگاه کرد، هیچ حالتی توی چهره اش نبود، نه خشم و نه نگرانی. همانطور که نشسته بود، داشت با چنگال، سیب زمینی ها را از توی رب جدا می کرد و می جوید، به روبرو خیره شده بود و هیچ حسی توی چشمهایش نبود. دستش را روی دیوار کشید و بر گشت توی اتاق. خیلی خسته بود. دلش می خواست بخوابد، دیگر هیچ گاه ساعت هشت قرار نمی گذاشت. این را مطمئن بود.

Share/Save/Bookmark