رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ مرداد ۱۳۸۶
داستان 437، قلم زرین زمانه

پنجمين سالگرد تولد يك مجسمه مومي

امشب چهل‌ويكمين سالگرد تولدم است. همه چيز از ديروز آماده شده است. مبل‌هاي راحتي را مرتب كنار هم چيده‌ام، عسلي‌ها را جلوي‌شان گذاشته و پنجره آشپزخانه را باز كرده‌ام. دوستانم به عادت هميشه ساعت نه مي‌آيند و من از همان جايي كه نشسته‌ام، دست دراز مي‌كنم و فقط دكمه‌ي آيفن را مي‌زنم. بقيه كارها با خودشان است. با اين‌كه به ندرت همديگر را مي‌بينيم جاي همه‌چيز را بلدند. گيلاس‌ها و ليوان‌ها را از كابينت در مي‌آورند. بطري‌هاي شراب قرمز را روي ميز مي‌چينند و در همان حال با من كه روي كاناپه چرتم گرفته است حرف مي‌زنند؛ يكريز، مداوم و يكنواخت و كاري به جواب‌هايي كه هميشه موقع بيرون آمدن از گلو خفه‌شان مي‌كنم، ندارند. تنها با همين‌ها احساس راحتي مي‌كنم. كارهايشان با جنون فاصله‌ي نزديكي دارد. ممكن است همانطور كه گيلاس را پر مي‌كنند، يكهو راه بيفتند و روبه‌روي ديوار هال نيم ساعتي بمانند و در آن حال شراب از شيشه قلپ‌قلپ روي شلوارشان بريزد و مثل رود كوچك سرخي زير قفسه كتابخانه و كتاب‌هاي اينور و آ‌نور افتاده برود. يا شايد يكي‌شان هوس سخنراني بكند و آن‌وقت دست‌هايش را پشت كمرش بزند، در اتاق براي خودش راه بيفتد و مرتب داد و بيداد كند و مشت‌هايش را در هوا تكان بدهد. البته خودش هم مي‌داند كه كسي اهميتي به حرف‌هايش نمي‌دهد. اين نعره‌ها آن‌قدر به ديوارها و سقف كوتاه مي‌خورند و بر مي‌گردند تا موقع برگشتن برسد و او كه داد مي‌زند از پله‌ها پايين مي‌رود، صدايش از لابه‌لاي چنارها،‌ سارهاي خوابيده‌ي روي شاخه‌هاي لخت را بيدار مي‌كند و همان‌طور كه هيكلش در تاريكي زير درخت‌ها سايه‌ي متحركي مي‌سازد، فريادش دور و گنگ و محو مي‌شود. آن‌وقت است كه من مي‌فهمم بايد راه بيفتم و با دستمال خيس ابتدا فرش وسط هال را تميز كنم و بعد رد استفراغ‌ها را تا دستشويي بگيرم و با كاسه‌ي دست‌هايم سوپ زرد و غليظ روشويي را كه بوي ترشيدگي و الكل مي‌دهد، خالي كنم و همانطور كه دست‌هايم را مي‌شويم، خودم را در آينه ببينم و براي هزار و چندمين بار چشم‌هايم را ببندم و پيش خودم بگويم كه نبايد از خودم بترسم. مگر يك صورت دراز با چشم‌هاي سرخ، گونه‌هاي برجسته و زير چشم‌هاي گود رفته‌ي سياه، ترس دارد؟ گيرم كه شبيه عكس مرده يا آن مجسمه‌ي مومي كوچكي كه در تابوت چوبي روي قفسه‌ي كتابخانه است، باشد. و بعد به خودم بگويم كه نه، ترس ندارد. و وقتي براي پنجمين بار از آن شبي كه دوستم تابوت را به خانه آورد، ‌مي‌خندم، دندان‌هاي زرد و لثه‌هاي رنگ پريده‌ام از دهانم بيرون مي‌پرند. در اين پنج سال تنها پنج‌ بار، آن‌هم ساعت سه صبح خنديده‌ام. اولين بارش همان شبي بود كه دوستانم تابوت را روي قفسه‌ي كتابخانه گذاشتند و شعري را كه در يكي از هذيان‌هاي هميشگي‌ام سروده بودم، خواندند:
ثانا،ثانا

سور زبان سكوت....

و بعد يكي‌يكي صورتم را بوسيدند. وقتي داشتيم گيلاس‌ها را به سلامتي هم بلند مي‌كرديم. من هم از اين كه پذيرفته بودند هر سال مراسم وفاتم را به جاي جشن تولدم برگذار كنند، از آن‌ها تشكر كردم. تابوت را دوست مجسمه سازم ساخته است. وقتي سرپوش سياهش را بر مي‌دارم، مجسمه‌اي درونش دراز كشيده كه درست شبيه عكسي است كه هرسال يك‌بار ساعت سه صبح در آينه دستشويي مي‌بينم. مجسمه دست‌هايش را روي سينه‌اش گذاشته و يك پايش را روي آن يكي انداخته. موهاي سياه، چرب و چيلي و وز وزي‌اش مثل موهاي خودم روي صورتش ريخته و همان لبخند ابلهانه‌اي در صورتش است كه از بچگي روي صورت خودم منجمد شده است. فرداي روزي كه مجسمه را ديدم، لباسش را ورانداز كردم. دامن سبزرنگش را كه تا بالاي زانو مي‌رسيد به دقت اندازه گرفتم و شكل پيراهن سفيد بدون يقه‌اش را كه روي سينه‌اش حلقه‌هايي به هم بافته مثل زنجير داشت، روي صفحه‌اي كشيدم. قد مجسمه را اندازه گرفتم و بعد كنار ديوار ايستادم و با مداد به موازات بالاترين نقطه‌ي سرم، نقطه‌اي روي ديوار گذاشتم. كار محاسبه راحت بود. مجسمه يك دهم من بود و كافي بود اندازه لباس‌هايش را در ده ضرب كنم. اما وقتي سراغ خياط رفتم نمي‌دانستم كه اين لباس باعث خواهد شد كه ترجيح بدهم بقيه ساعات عمرم را روي مبل راحتي كنار پنجره بگذرانم. وقتي براي اولين بار با آن لباس جلوي آينه قدي ايستادم، به صرافت افتادم كه تصويرم چيزي كم دارد. تابوت را آوردم و كنار آينه روي زمين گذاشتم. چندبار به آينه و مجسمه نگاه كردم تا دستگيرم شد چيز ظريف كوچكي لابه‌لاي موهاي مجسمه هست. اين از ظرافت كار دوستم بود كه چيزي لابه‌لاي موهاي مجسمه بگذارد كه هم ديده شود و هم ديده نشود. فقط در صورتي به طور واضح ديده مي‌شد كه تصوير خودم را در آينه با تصوير مجسمه يك‌جا ببينم، و وقتي فقط به مجسمه نگاه مي‌كردم محو مي‌شد. تابوت را نزديك آينه كشيدم و سعي كردم طرح آن چيز ظريف را بكشم. عكس چشمان درشت خاكستري ماتي داشت و بال‌هايش شبيه پرنده‌اي در حال پريدن بود يا شبيه كسي بود كه دست‌هايش را مانند صليب باز كرده و در هوا معلق مانده باشد. تمام تصوير روي كره‌اي بود كه دور تا دورش كره‌هاي سفيد ديگري معلق بودند. با اين كه سال‌ها طراحي كرده و با اين كار نصف عمرم را تلف كرده بودم، تا نيمه شب نتوانستم حتي طرح اوليه‌اش را بكشم. يك چيزي در تصوير بود كه دائماً عوض مي‌شد. با اين كه شكل كلي آن ثابت مي‌ماند، جزئيات خيلي ظريفش در هم مي‌ريخت . شبيه حشره‌اي بود كه از پيله‌اش بيرون آمده باشد، هي تكان بخورد و اندامش در هم فرو برود.

اتاق دوست مجسمه سازم چسبيده به اتاق من است. نيمه‌هاي شب در اتاقش را بازكردم، بيدارش كردم و از او پرسيدم. ‌اول خنديد. وقتي قاه‌قاه طولاني و دو رگه‌اش تمام شد گفت كه خيلي ساده است، تصوير چيزي عين خود من است. براي كشيدن طرحي كه مشمول زمان مي‌شود، نبايد به جزئيات ظاهري و تغيير پذير كار توجه كنم، بلكه بايد همان حسي را روي كاغذ بياورم كه براي اولين بار از ديدنش پيدا كرده‌ام. بعد به خاطر اين كه نيمه شب براي آن كار ابلهانه بيدارش كرده بودم، فحشم داد و بيرونم كرد. اما سال‌ها مي‌شد كه ديگر حسي در كار نبود. وقتي چشم‌هايم را مي‌بستم يك مه سفيد مات مي‌ديدم كه وادارم مي‌كرد ساعت‌ها روي مبل بنشينم و به سايه‌هاي درونش كه مثل كوه‌هاي خاكستريِ شناور در تاريكي بودند، نگاه كنم. از نقاشي كردن منصرف شدم و وقتي به اتاقم برگشتم تصوير خودم را با آن لباس‌ها و مجسمه به بغل در قاب آينه ديدم. من جلوي در ايستاده بودم وآينه قاعدتاً مي‌بايست پنجره را نشان مي‌داد. مجسمه هم در تابوتش روي قفسه كتابخانه خوابيده بود. اما انگار آينه لحظه مهمي از زمان را با نگاه مرده‌ي من و چشمهاي موذي مجسمه در قابش گير انداخته بود و خيال محو كردنش را نداشت. اين تصوير ديگر هيچ وقت محو نشد و در تمام اين سال‌ها انگاركه جزيي از اثاث خانه باشد، با نگاه مبهوت، همه چيز را پاييد. با اين كه هر وقت چشمم به آينه مي‌افتد موهاي تنم سيخ مي‌شود، با اين همه باز دلم نيامده آن را بشكنم و هر سال تا سال چهل و يكم صبر كرده‌ام. همين جا روي همين كاناپه كه فنر هاي سستش هيكلم را ميان پارچه‌ي آبي نخ نمايش فرو برده است. از بيرون صداي همهمه‌ي يك دسته كبوتر چاهي مي‌آيد كه مثل هر روز روي شيرواني خانه ي روبه رويي كز كرده‌اند. صدايشان قاطي صداي خيابان مي‌شود و مثل كلمات گنگ شعري تكراري و يك نواخت از گوش‌هايم به عصب شنوايي‌ام مي‌رسد. سال‌ها پيش درست همين موقع‌ها، همين باراني كه قطره‌هايش مانند ذرات مات سربي هستند شروع به باريدن كرد. باران كبوترها را زير سايبان كوتاه كنار پشت بام چپانده است. صدايشان تندتر از قبل شده، ولي باز از ميان صداي ريزش تند باران به شيشه‌ي پنجره‌ي باز و شرشر آبي كه از هره‌ي پنجره داخل اتاق مي‌ريزد، تشخيصش مي‌دهم. اين صدا از سال‌هاي دور با من است. از تمام معاشقه‌هايم با زني كه سال‌ها پيش گمش كردم تنها همين صدا مانده است. نمي‌دانم اين صدا چه ربطي به او دارد، شايد هم مربوط به خودم باشد.

اولين بار در نمايشگاه آثار ونگوك در تالار قديمي مركز شهر ديدمش. حضورش در آن‌جا آن قدر عجيب بود كه اگر موجود شاخك داري را در سياره‌اي دور دست مي‌ديدم آن‌قدر مجذوبم نمي‌كرد. يك تابلوي تماماً محو بود كه جلوي نقاشي‌ها راه مي‌رفت. گاهي به يك نقاشي خيره مي‌شد و آن‌قدر جلوتر مي‌رفت كه دماغش تقريبا ً‌به بوم مي‌خورد و گاهي تند از جلوي چند تابلو مي‌گذشت و مورب نگاه‌شان مي‌كرد. راه رفتنش طوري بود كه فكر مي‌كردم وسط استخر بزرگي شنا مي‌كند. از هيچ كس ابايي نداشت و كسي را نمي‌ديد. به آدم‌ها تنه مي‌زد و بي اين‌كه برگردد به تابلوي ديگري خيره مي‌شد. به هر ترتيبي بود سر صحبت را با او باز كردم و با هم قرار كار گذاشتيم. او نقاش طرح‌هاي عجيب و غريب بود. طرح‌هايي كه هيچ‌وقت نظيرشان را نديده بودم. بعد از آن صبح‌ها از خانه بيرون مي زدم. محل قرارمان پارك خلوتي در حاشيه شهر بود. گوشه خلوتي گير مي‌آورديم و شروع مي‌كرديم. قرارگذاشته بوديم كه كاري به كار هم نداشته باشيم و چيزي از هم نپرسيم. كارمان اغلب اوقات تا شب طول مي‌كشيد. شب در سكوت تا جلوي در خانه‌ام با من مي‌آمد. وقتي مي‌رسيديم سرش را خم مي‌كرد، روي شانه‌ام مي‌گذاشت و آهسته مي‌گفت:‌ شايد ديگر همديگر را نديديم. دست‌هايش را مي‌گرفتم و در حالي كه انگشت‌هاي كشيده‌اش را از دست‌هايم بيرون مي‌كشيد و حركت نرمي به آن‌ها مي‌داد از هم جدا مي‌شديم. در را باز مي‌كردم، داخل مي‌رفتم و همانطور پشت در ايستاده، درست تا چهل و يك مي‌شمردم كه تقه‌اي آرام به در مي‌خورد. در را باز مي‌كردم. مثل خوابگردها سرش را مي‌انداخت پايين و داخل اتاق خواب مي‌رفت. لباس‌هايش را مي‌كند و روي تختخوابم مي‌نشست. سرشانه‌ها و سينه‌هايش زير باريكه نور ماه كه از لابلاي كركره داخل اتاق مي‌تابيد با نگاه چشم‌هاي سياهش در سايه روشن اتاق، مهره‌هاي پشتم را مي‌لرزاند. عرق سرد بر پيشاني‌ام مي‌نشست. زانوهايم كش مي‌آمد و لرزش خفيفي مي‌كرد. صبح كه بيدار مي‌شدم، رفته بود. روي بوم نقاشي گوشه‌ي اتاق با رنگ سياه مي‌نوشت: صبح‌ها ازت متنفرم، فقط شب‌ها...

گاهي تا چند روز و حتي چند هفته خبري از او نمي‌شد. من به عادت هميشگي به محل قرارمان در پارك مي‌رفتم و ساعت‌ها روي نيمكتي كه محل قرارمان بود مي‌نشستم. تخته‌ي طراحي و مدادهايم را با خودم مي‌بردم و براي اين كه حوصله‌ام سر نرود سعي مي‌كردم چهره‌ي افرادي را كه مي‌گذرند نقاشي كنم. همان وقت بود كه نوعي طراحي سريع كشف كردم. چيزهايي مي‌كشيدم كه به جز خودم كسي از آن‌ها سردر نمي‌آورد. تنها كسي كه توانست از اين نقش‌هاي عجيب و غريب سر در بياورد، او بود.

آن‌شب وقتي به خانه بر مي‌گشتم، چنان باراني باريد كه تا چند دقيقه جوي‌هاي خيابان از آب پر شد و سيل راه افتاد. دو ماه مي‌شد كه خبري از او نداشتم و همه تلاش‌هايم براي پيدا كردنش بي‌نتيجه مانده بود. چون پاييز بود، تمام مسير را پياده رفتم. وقتي به خانه رسيدم انگار چند سطل آب روي سرم ريخته بودند. نوك بيني‌ام بي‌حس شده بود و دندان‌هايم از سرما به هم مي‌خورد. جيب شلوارم خيس، به آسترش چسبيده بود و دستم براي بيرون آوردن كليد به داخلش نمي‌رفت. احساس گربه‌اي را داشتم كه وسط زمستان يك كاسه آب يخ روي سرش بريزند و وقتي بخواهد از شكاف بين نرده‌ها به زير زمين دنجش برود سرش لاي نرده‌هاي زنگ زده‌ي متورم گير كند. كيفم را به زمين پرت كردم و دو دستي كليدها را از جيب شلوارم بيرون آوردم. باران موهاي خيسم را دو طرف گونه‌ام چسبانده بود. دستهايم بي‌حس شده بود و كليد در سوراخ قفل نمي‌رفت. در آن گيرو ودار صدايي آهسته از پشت سرم گفت:

- يه گربه‌ي خيس رو به سبدت راه نمي‌دي؟

تا بخواهم بر گردم نفس گرمش را بر پشت گردنم حس كردم و شل و ول در بغلم افتاد. دستم را دور شانه‌هايش انداختم. در را به هر مكافاتي بود باز كردم و داخل خانه بردمش. يكي از نقاشي‌ها، خيس در دستهايش بود. خودش را از من جدا كرد و مثل هميشه انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده باشد، به طرف اتاق خواب رفت. اما نرسيده پاهايش سست شد و به زمين افتاد. زير بغلش را گرفتم و كشان‌كشان داخل اتاق بردمش. پرسيدم كه چيزي لازم ندارد؟ حالش كمي بهتر شده بود. گفت كه ترجيح مي‌دهد كاري به كارش نداشته باشم. لباس‌هايش مثل لباس‌هاي خودم تنگ به بدنش چسبيده بود. وقتي لباسش را مي‌كند بر خلاف شب‌هاي قبل ديگر از باريكه‌ي نور ماه پشت كركره‌ها خبري نبود. روي لبه‌ي تخت نشست و من روبه رويش، روي مبل وسط حال ولو شدم و سيگار كشيدم. نقاشي خيس را روي زمين پهن كرده و به آن خيره شده بود. وقتي رعد و برق مثل فلاش دوربين عكاسي در اتاق مي‌افتاد سرشانه‌ها و گردن سفيدش مي‌درخشيد و همين وادارم مي‌كرد كه تصويرش را همان‌طور بي‌كم و كاست به سبك خودم نقاشي كنم. نيمه‌هاي شب بود كه طرح را كامل كردم و نشانش دادم. دهانش از تعجب باز ماند و جيغ كوتاهي كشيد. دستش را گرفتم. براي اولين بار چيزي از من پرسيد:

-چي تو آدم‌ها مي‌بيني؟

جواب سوالش را نمي‌دانستم وفقط نگاهش كردم.

-بيشتر مثل يه لحظه‌ست؟

گفتم:

-شايد بشه اين طور هم گفت.

-گاهي وقت‌ها مي‌بَرَدت؟

-تقريباً هميشه.

صاف توي چشم‌هايم نگاه كرد و گفت:

-هيچ مي‌دوني چي‌كشيده‌ي؟

گفتم:

-نمي‌دونم.

و روي تخت،كنارش خوابيدم. بدن سردش كم‌كم گرم شد و بعد انگار گر گرفت و تب كرد. هيچ وقت آن‌شب و آن صداهاي غير عادي و عجيب و غريبش را از ياد نخواهم برد. دست‌هايش را دور فقسه‌ي سينه‌ام انداخته بود، محكم فشارم مي‌داد و پشتم را با ناخن‌هايش مي‌خراشيد. بدنش آن‌قدر گرم شده بود كه حس مي‌كردم با يك تكه زغال گداخته خوابيده‌ام. صورتش گل انداخته و پيشاني‌اش متورم شده بود. فردا نزديك‌هاي ظهر از خواب بيدار شدم. مثل هميشه رفته بود. حس بيرون آمدن از تخت خواب را نداشتم. نيم ساعتي چرت زدم و سيگار كشيدم. وقتي از رختخواب بيرون آمدم آن‌ور اتاق چشمم به اندام نيمه برهنه‌اش افتاد كه كنار بوم نقاشي افتاده بود. سعي كرده بود لباس‌هاي خيسش را بپوشد و در همان حال روي بوم با خط ناخوانا و در همي نوشته بود:

-فقط حالا، مي‌توانم صبح‌ها هم دوستت...

وبعد نوشته تبديل به خط ممتد و لرزاني شده بود كه از صفحه پايين آمده و از نوك قلم لكه سبزي روي كاشي‌هاي سفيد كف اتاق افتاده بود. چشم‌هاي بازش طوري بود كه انگار به خم جاده دوري نگاه مي‌كرد. دست‌هايش را گرفتم و بيهوده سعي كردم برش گردانم. آينه كوچكم را آوردم و جلوي بيني و دهانش گرفتم. رفته بود، بدون اين‌كه چيزي به من بگويد يا دست كم براي آخرين بار نگاهم كند. مانده بودم با چيزي كه ديگر او نبود چكار كنم. چون قبلاً يكبار بدون اراده از او پرسيده بودم كه خانواده‌اش كجا هستند. روي لبه تخت نشسته بود و داشت انگشت‌هايش را نگاه مي‌كرد. گفت:

- چي؟

وچشم از دست‌هايش بر نداشت انگار كه عجيب‌ترين منظره دنيا را ديده باشد. گفتم:

- يعني... منظورم...

- اصلش اينه كه همه تنها مي‌آن وتنها هم مي‌رن. فقط گاهي مجبورن با هم باشن. مثل من و تو.

جنازه چند روز همان‌جا ماند و من روي تخت نشستم و به شيارهاي كف پاهاي سفيد و دست‌هاي نازكش كه كم‌كم داشتند كبود مي‌شدند، نگاه كردم. در آن چند روز تقريباً بجز چاي تلخ و سيگار چيزي از گلويم پايين نرفت. شب سوم يا چهارم بود كه تب كردم و تا صبح در تختخواب هذيان گفتم. روز بعد، آفتاب نزده، با هر مكافاتي بود لباس‌هايم را پوشيدم. بدن شلش را در پتويي پيچيدم و به زير زمين خانه‌ام بردم.كاشي‌ها را با كلنگ در آوردم و زمين را يك متري كندم و گود انداختم. دلم نمي‌خواست مراسمي برايش بگيرم، همان‌طور كه مي‌دانستم خودش هم نمي‌خواسته است. فقط در لحظه آخر طاقت نياوردم و دستم را روي صورت و سينه‌اش كشيدم. بدنش داشت متلاشي مي‌شد. جاي انگشت‌هايم از پوست تنش محو نمي‌شد ولي احساس بدي نداشتم. اگر آن اندام متورم كبود بلند مي‌شدند، راه مي‌افتادند و به اتاقي كه محل معاشقه‌هايمان بود برمي‌گشتند، هيچ تعجب نمي‌كردم. بايد هنوز هم آن‌جا خوابيده باشد. در آن خانه‌ي قديمي با ديوارهاي آجري و سقف شيرواني زنگ زده و ناودان‌هاي پوسيده‌اش. هنوز هم بايد همان‌طور دست نخورده باقي مانده باشد. نمي‌توانم طور ديگري فكر كنم. طاقت آن خانه را نداشتم. شب‌ها تا صبح براي اين‌كه كابوس نبينم نقاشي مي‌كردم. روزها بجز شير، غذاي ديگري نمي‌خوردم و تمام بعد از ظهر به نسبت عدد چهل‌ويك و خودم فكر مي‌كردم. چرا هربار تا آن‌جا مي‌رفت و بر مي‌گشت؟ چندبار نصف شب از خانه جديدم بيرون زدم و به آن‌جا رفتم. از پشت پنجره‌اي كه قبلا اتاق خواب من و او بود، سايه مرد و زني را ديدم كه همديگر را بغل كرده و آهسته با آهنگي كه از پنجره‌ي بسته بيرون مي‌زد، تكان مي‌خوردند. خيلي آرام تا در خانه رفتم و بعد به طرفي كه حدس مي‌زدم از آن‌جا مي‌رفت، چهل‌ويك قدم برداشتم. چيزي آن‌جا نبود. چند هفته بعد وسايل نقاشي‌ام را برداشتم و كوچه را با تمام جزيياتش روي ورقه‌هاي سفيد بزرگ نقاشي كردم. چشم‌هايم دوربيني شده بود كه همه‌چيز را در خودش ضبط مي‌كرد واز طريق دست‌هايم كه به اختيار خودم نبودند، همه‌چيز، حتي سوراخ‌هاي ريز روي ديوارهاي سيماني، روي كاغذهاي بزرگ ثبت مي‌شد. سال‌ها از آن وقت گذشته است. سال‌هايي كه تمام نقاشي‌ها با عدد چهل‌ويكي كه روي برگه بزرگي با رنگ قرمز نوشته‌ام، ديوارهاي خانه را پر كرده‌اند. اين ديگر بايد خيلي ساده باشد.

ياد گرفته‌ام كه بفهمم هيچ‌كدام از اتفاقات زندگي‌ام ربطي به او يا كس ديگري ندارد. بهترين جاي دنيا همين كاناپه زهوار در رفته است. دوستانم به عادت مراسم هر سال دارند وراجي مي‌كنند. يكي‌شان سيگاري گوشه‌ي لبش مي‌گذارد و از نيچه مي‌گويد. ساكت ترين‌شان گوشه‌ي اتاق كز كرده است و با مجسمه مومي درون تابوت ور مي‌رود.

از او مي‌پرسم:

- پس زن‌ها؟

حتي نگاهم نمي‌كند.

- ولشون كن اونا فقط شب‌ها به درد مي‌خورند.

مرد خپلي كه پشت همه با لپ‌هاي گوشتالوي آويزان مانند خوك ايستاده است، جلوتر مي‌آيد و با بوي تند الكل و ماهي فاسد ادامه مي‌دهد:

- ببخشيد، من براي اولين باره كه مي‌آم. به من گفته‌ن شما مجسمه‌هاي خوبي مي‌سازين.

كاغذي را كه جلويش مي‌گيرم با دست‌هاي گل آلودش مچاله مي‌گيرد و به لكنت مي‌افتد:

-ثا..ث. انا، ثانا سور زبان مادر... اگه جسارت نباشه يه مجسمه مومي مي‌خواستم. درست مثل مال خودتون.

سقف اتاق از صداي دورگه‌ي مردها مي‌لرزد:

"ثانا،ثانا

سور زبان مادر آدمي

محو دود

ساده آتش

آسان خواب

وقت زوزه به مهتاب است

سور زبان سكوت"

مو فرفري بيني عقابي ميان زوزه ديگران داد مي‌زند:

-بدون زن‌ها نه، شكمم مي‌گه كه بدون اونا كامل نيستم.

مردي كه شراب را فقط با سيگار مي‌تواند تحمل كند، مي‌گويد:

- يه بطري جين يا ودكاي تلخ با يه بسته سيگار كه توتونش رو تو آبجو خيس كرده باشن.

مرد چاق دهانش را كج مي‌كند و ادايش را در مي‌آورد:

-يه بسته سيگار كه توتونش رو تو آبجو خيس كرده باشن. پس مجسمه من چي مي‌شه؟

يكي كه صدايش را نمي‌شناسم از آن‌ور اتاق داد مي‌زند:

-جدي نگيرعمو.

در باز مي‌شود و زن‌ها با مهي سرد داخل مي‌شوند. روي لباس‌هايشان دانه‌هاي درشت شبنم نشسته است. يكي كه لاغر و دراز است مي‌گويد:

-چرا خودت رو توي پتو پيچيده‌ي، تو اين گرما؟

و پنجره را باز مي‌كند.

-امشب چهل‌ويكمين ساله؟

اين‌ را زن چاقي كه دامن گشاد گل‌دار پوشيده مي‌گويد و من سرم را برايش تكان مي‌دهم. مي‌گويد:

-پنجمين بار براي ما.

مردها زوزه مي‌كشند و زن‌ها مي‌خوانند:

"امشب نه مادري كه زمان ديگري مي‌زايد

سور زبان سكوت ثانا ثانا ثاناي ثانيه

امشب صدايي كسي را مي‌خواند"

بعد همگي گيلاس‌هايشان را بلند مي‌كنند. قرمزي عدد چهل‌ويكِ روي ديوار به زردي مي‌زند و مجسمه كه لرد شراب تلخ ته گيلاسم را رويش مي‌ريزم انگار پيرتر شده است.

Share/Save/Bookmark