|
داستان 434، قلم زرین زمانه
يك روز معمولی
چشمهايش را كه باز كرد يك دالان سياه جلوی چشمهايش بود. میدانم ممكن است اين جمله را خيلی جاها خوانده باشيد. ولی خب واقعا اينطوری بود.
قبلش هم با صدای ضربان قلبش از خواب پريد. گروپگروپ يا صدایی شبيه همين. با خودش فكر كرد حتما به خاطر عادت ماهيانه چشمهايش سياهی رفته. يكباره دردی را در كمرش احساس كرد. هر چند از تابلوی منجوقدوزی شدهای كه مادرش به زور به ديوار اتاقش كوبيده بود خوشش نمیآمد اما چشمهايش را به هم ماليد تا آن تابلوی مزخرف را ببيند.
قابی طلایی كه توش تكهای پارچه سياه بود. روی تكه پارچه با منجوق گلهای زرد و قرمز دوخته شده بود. چند تا گل درشت و كوچك پنجپر. وسط گلهای قرمز دايره زرد و وسط گلهای زرد دايره قرمز بود. گلها همينجور معلق روی پارچهی سياه ولو بودند. نه شاخهای داشتند و نه حتی خط افقی. فقط دو تا حرف A و H با نخ سبز پايين تابلو گلدوزی شده بود. يك چيزی شبيه يك امضا.
شايد A اين تابلو را دوخته بود كه هديه بدهد به H . حتما A دوزندهی اين تابلو بود كه اسم خودش را اول گلدوزی كرده. شايد هم H بوده و آنقدر A را دوست داشته كه اسم او را اول دوخته.
هميشه با خودش فكر میكرد دوزندهی اين تابلو چه A و چه H به هر حال خيلی آدم پررویی بوده كه زير همچين تابلویی را امضا كرده. آخر او زير همهی نقاشیهايش را امضا نمیكند. فقط زير بعضیها را كه به نظرش خوب از كار درآمدهاند.
اگر يك روز معمولی بود، صبح كه از خواب بيدار میشد با مادرش صبحانه میخورد. يك فنجان چای تلخ و يك تكه نان سوخاری بیشكر. خب البته بيهوده تلاش میكرد. اما به هر حال خوردن اين صبحانه يكجور حس لاغری بهش میداد و او حتی به احساس لاغری هم راضی بود.
بعد از خوردن صبحانه میرفت آنطرف حياط به كارگاه نقاشیاش كه پرتره خالهاش را تمام كند. از آن كارهایی كه چون دوستش ندارد میخواهد زود تمام شود. كار كردن از روی عكس هميشه خسته كننده است اما از تحمل ورجه وورجهی يك پيرزن غر غرو كه مدام حرف میزند، بهتر است.
قبل از ظهر میرود به حياط كه گلها را آب بدهد. اين كار را دوست دارد. ممكن است برای شما عجيب باشد ولی برای او عادی است كه هر روز موقع آب دادن گلها، برگهایشان را بشويد و با دستمال خشك كند.
اگر گلها دندان داشتند حتما دندانهايشان را هم مسواك میكرد و لابد كار به نخ دندان و دهانشويه هم میرسيد.
اما بعد از ظهرهايش كمی متفاوت است. گاهی روی صندلی كنار تلفن مینشيند و دفترتلفن را ورق میزند. از بين شماره تلفنها دنبال شمارهی يك دوست قديمی میگردد. اينكه میگويم يك دوست قديمی يعنی واقعا يك دوست قديمی.
بعضی وقتها آدم يك روابطی را بیهيچ دليلی حفظ میكند. مثل تلفن زدن به دوستی قديمی كه شايد سالهاست نديده و حالا بينشان فرسنگها فاصله افتاده يعنی ديگر مال دنيای همديگر نيستند.
فقط گاهی به خودت میگويی «بهتره به يك دوست قديمی زنگ بزنم و حالش را بپرسم!»
حداقل اين كار به بعد از ظهر آدم تنوعی میدهد. شنيدن درددل دوستی قديمی در حالیكه حتی ديگر نمیتوانی تصور كنی بعد از زائيدن 3 تا بچه الان چه شكلی شده، شايد لذتی نداشته باشد ولی يك ساعتی ذهن آدم را كه پُر میكند.
و اين دقيقا چيزی است كه او میخواهد. آدمهایی كه غم و غصه ندارند گاهی غم و غصه را از ديگران قرض میگيرند، حسابی باهاش میسوزند بعد با كاركردش كه يك مشت نصيحت صدتايك غاز است، پسش میدهند. اين هم يك جور حال كردن است.
تلفن را كه قطع میكند به خودش میگويد: «اوف! بازم زندگی من خيلی بهتره.»
البته نقش مادرش هم در بعد از ظهرها بیتاثير نيست. مثل چند روز پيش كه وادارش كرد با هم بروند سينما به ديدن يك فيلم عاشقانه. اصلا نمیتواند بفهمد چرا مادرش اينقدر به فيلمهای عشق و عاشقی علاقه دارد. هيجانات اين زن ميانسال، موقع فيلم ديدن آزارش میدهد. مثل موقع تماشای همين فيلم چند روز پيش. يك پسر عاشقی برای ثابت كردن عشقاش به دخترك معشوق، رفت و جلوی همهی فكوفاميل دخترك داد زد «دوستت دارم».
نمیتوانيد تصور كنيد كه چقدر از دست زدن مادرش موقع تماشای اين صحنه خجالت كشيد. از همه بدتر اينكه يك آدم چاق هرچقدر هم كه بخواهد خودش را زير صندلی قايم كند، باز يك گوشههايش پيداست.
پای مادرش به هر جا كه میرسد يك موج حسابی راه میاندازد. شايد اگر در زمان و مكانی مناسب دنيا آمده بود، الان از پيشگامان يكی از سبكهای مهم هنری بود. بعد از تماشای فيلم تا حداقل با ده پانزده نفر راجع به فيلم حرف نزند و نظرشان را نپرسد، ولكن نيست.
در تمام طول راه برگشتشان به خانه مدام از فيلم حرف میزند. بستنی میخورد و از فيلم حرف میزند. سبزی میخرد و از فيلم حرف میزند. به محض رسيدن سبزیها را روی روفرشی كف حياط پاك میكند و از فيلم حرف میزند.
همينطور كه مادرش بیآنكه به مخاطبی احتياج داشته باشد از فيلم حرف میزند؛ او میرود به كارگاه نقاشیاش تا چند قلمویی به پرتره خالهاش بكشد. پيرزن هر شب برای گرفتن پرترهاش تلفن میزند و وقتی میفهمد حاضر نيست چند دقيقه مداوم غرولند میكند.
برعكس مادرش او به ديدن سريالهای ملودرام خانوادگی علاقهی زيادی دارد. شبها با يك ليوان چای بیقند جلوی تلويزيون مینشيند به تماشا. يكی از تفريحهایش اين است كه حدسياتش را دربارهی قسمت بعدی سريال يادداشت كند و موقع تماشا با يك خودكار اشتباهاتش را قلم بگيرد.
توی دفتر يادداشتاش يك جدول هفتگی سريالهای خانوادگی دارد. جدول را نسبت به روز و زمان پخش تنظيم كرده؛ البته اطلاعات ديگری مثل خارجی يا ايرانی بودن سريال، نام بازيگران و كاراكترها و گاهی جملهای كه دوست داشته هم هست.
معمولا نيمههای پخش سريال مادرش قرص خواب خورده میرود كه بخوابد. اما او میداند كه هر چند دقيقه يكبار سروكلهاش پيدا میشود در حالیكه خميازه كشان میگويد: «هنوز اين سريال لعنتی تمام نشده؟»
البته آنقدرها هم خوابش نمیآيد و قرص خواب معمولا بیتاثير است و فقط پی بهانهايست كه بیخوابیاش را به گردنش بيندازد و كم كردن صدای تلويزيون و پيش كردن در اتاق خواب هم جلوی غرولنداش را نمیگيرد.
سريال كه تمام میشود، چند دقيقهای به نوشتن حدسيات ماجرای قسمت بعد میگذرد. همينطور كه ليوان سوم يا چهارمِ چای تلخ را مزه میكند، خودش را جای كاراكترهای سريال فرض میكند.
«اگر من جای مادره بودم به دختره اجازه نمیدادم كه با آن پسرهی بیكار ازدواج كنه!» و فورا فرضياتش را يادداشت میكند. و همينطور كاراكتر به كاراكتر پيش میرود تا به نتيجه برسد. البته هيچ وقت بيشتر از حد معمول حدس نمیزند. هميشه فقط به اندازهی قسمت بعدی. خب اينجوری لذتش بيشتر است.
كاراكترها آنقدر ذهنش را درگير میكنند كه هيچ احتياجی به قرص خواب ندارد. يك كاراكتر، دو كاراكتر، سه كاراكتر را كه بگويد خوابش برده.
يك نفس عميق میكشد و چشمهايش را به هم میمالد. يك دردی را توی كمرش احساس میكند. چشمهايش را كه باز كند، تابلوی منجوق دوزی شده با همان حروف A و H اش روی ديوار است
|