رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
داستان 432، قلم زرین زمانه

هیچ کس در خیابان نیست

سرت را بر می گردانی که وانمود کنی هیچ چیز ندیده ای.دستت را از جیب پالتو بیرون می آوری چنگی به موهایت میزنی ونگاهی به اطراف می اندازی .کمی احساس کرختی می کنی.تصویری که چند لحظه پیش دیدی،در ذهنت مرور می شود ...مرد در صندلی چرخ دار تلاش می کند از بر آمدگی روی پل عبور کند.دستش را با تمام قدرت روی چرخ های صندلی می کشد،عضلات صورتش به هم گره می خورد،با تقلا خود را تا میانه ی راه می برد اما دوباره به پایین میلغزد...با خود فکر می کنی کاش از این خیابان رد نمی شدی.تصمیم گرفته بودی کمی در امتداد خیابان قدم بزنی که در نیمه راه چشمت به مرد افتاد،کمی جلوتر رفتی و متوف شدی.دلت به رحم می آید، شاید کسی جز تو آنجا نیست.شاید تا ساعت ها کسی از اینجا عبور نکند و تو اخرین...تصمیم می گیری بر گردی و کمکش کنی، اما، یک لحظه خود را در اسارت چشم هائی می بینی که انگار همیشه هستند،پشت هر نقشی و منتظر می مانند تا بازی را خراب کنی؛تجسم می کنی، اگر بخواهی کمکش کنی، همان چشم ها منتظر می مانند تا وقتی کار را خراب کردی با خنده هایشان تو را به سال ها قبل پرتاب کنند.اطمینان داری که صدای خنده ها آرامت نمی گذارند...برای یک لحظه ذهنت از تمام این افکار پاک می شود و ترجیح می دهی به راهت ادامه دهی.مهم نیست چشمانی که تو را دیده اند چه فکر میکنند.هنوز چند قدم بیشتر دور نشده ای که صدائی از پشت سر می شنوی، دوباره سرت را بر می گردانی ...چیزی می بینی که انتظارش را نداشتی.....

2
ندا قسم خورد یه چیزی اون گوشه هست.اگر چیزی بود بود، چرا من ندیدم؟اولین بار اون گفت.چرامن هیچ وقت اولین بار نمی گم.حتما″خواسته اذیتم کنه.مثل همیشه.می گه شاید جن بوده،لبخند می زنه.همون لبخند همیشگی.توی مدرسه هم از این حرف ها زیاد می زد.دختر ها رو دور خودش جمع می کرد و مزخرف می گفت:شب توی ماه نگاه نکن،به آینه خیره نشو؛خاله ی من به ماه نگاه کرد وقتی خودش رو تو آینه دید،نتونست حرف بزنه،دیوونه شد.گفتم دیوونه توئی.خاله ات اگه توی روز هم به آینه نگاه می کرد دیوونه می شد.خندید.نمی دونم به مزخرفات خودش خندید یا حرف من.دستش رو به کمرش می زنه و به جلو خم میشه:تو به هیچ چیز اعتقاد نداری.آخرش سرت به سنگ می خوره،مادر.صداشو می لرزونه که شبیه مادر بزرگش بشه.عکس رو که دید،نخندید.منتظرم لبخند بزنه.مثل مرده ها خیره میشه به عکس پرسید:مگه مرده ها چطور به عکس نگاه می کنن؟میگم:مثل خودت.می پرسه: این چیه؟این گوشه ی عکس؟فکر کنم یه چیزی اون جا حرکت می کرده.دستش رو از رو عکس کنار می زنم.گوشه ی سمت راست، انگار مات شده:چیزی نیست حتما″لک افتاده...تقصیر خودم بود که عکس رو بهش نشون دادم:اینو بهت نشون دادم که بخندی،نخواستم تحلیلش کنی. به صورتم نگاه میکنه׃ خنده دار نیست.اینو اولین بار از مامان می شنوم.وقتی مامان بزرگ نمی تونه چراغ حیاط رو روشن کنه.دستش رو روی دیوار می کشه و دنبال جای کلید می گرده.ماشین ها با فاصله ی کمی از هم خشک شده اند ، مرد توی صندلی چرخ دارنشسته و یک ناخن با ماشین ها فاصله داره.ندا عکس رو بالا میاره:تو همیشه از چیز های گریه دار می خندی...عکس رو گذاشتم کنار آینه قدی.....می رم جلوی آینه.قبل از اینکه خودمو ببینم،اتاق بهم ریخته خودشو نشون می ده.میز تحریر که پر از کاغذ،کمد لباس ها که همیشه درش رو باز می ذارم و کشوی زیر کمد که از زور لباس ها بسته نشده وچند تا لباس زیر از کنا رش روی زمین افتاده.مامان خوشش نمیاد: همیشه همین جا افتاده.صورتمو به آ ینه نزدیک می کنم.ندا می گه:رنگ موهات مست کننده ست به رنگ چشمات میخوره.سیاه،رنگ تاریکی ..از آینه فاصله می گیرم.احساس می کنم دامنم زیادی کوتاه.مامان سری تکون می ده.میگم:برای مهمونی خوبه.صدای مامان رو از آشپز خونه می شنوم:اون پرده رو بکش همه ی زندگیت پیداست.چشمم به پنجره می افته.می رم پرده رو کنار بزنم.نگاهم به خیابان می افته .یه سوژه ی جالب می بینم.مردک توی صندلی چرخ دار گیر کرده ،سعی می کنه خودشو از روی پل عبور بده اما هر چی تقلا می کنه بی فایده ست.دوباره سر جای اولش بر می گرده.بی اختیار به خنده می افتم،شیطنتم گل می کنه .از توی کشوی میز، دوربین رو میارم ازش عکس می گیرم..... تو باید عکاس می شدی.از چی عکس گرفتی؟..سری تکون می دم..حرف های ندا توی گوشم می پیچه.میگم:شاید یه نفر از اون جا رد می شده. گفت:باور نمی کنم...خودمم باور نمی کنم .من کسی رو اون جا ندیدم. ولی یک یک نفر انگار بوده، کسی که الان دیگه محو شده. عکس رو از کنار آینه قدی بر می دارم.ناخن ندا از روی عکس کنا ر می ره. دستش رو که بر می داره فاصله صندلی چرخ دار تا ماشین ها کمتر می شه..بعدش چی شد؟بالا خره از روی پل رد شد؟اینو که می گه به صورتم نگاه می کنه.میگم:نمی دونم...بهش نگفتم بعدش چه اتفاقی افتاد.اگه بگم،حتما″عکس رو نشونم می ده تا من بی اختیار چشمم به گوشه ی سمت راست بیفته:دیوونه! تو همیشه از سقوط آدم ها می خندی.......

3

آقای دکتر من دیوونه نیستم!درست حدس زدم؟ همین رو به شما گفتن؟مثل دیوونه ها توی اتاقش نشسته نقاشی می کشه ،نقاشی که چه عرض کنم،سیاه و خط خطی می کنه..تمام اتاقش رو خاکستری کرده. چرا خاکستری؟خاکستری هم شد رنگ؟آدم های خا کستری بیمارند؛ روانی هستن.نه،آقای دکتر درست نیست،شما باید تائید کنید که درست نیست.من که با کسی رابطه ندارم،چطور در مورد خصوصیات اخلاقی من با شما صحبت کر دند؟من خاکستری نیستم.باور کنید! گرچه فکر نمی کنم حرفهامو باور کنید.شما که می دونید،حتی خطوط انگشت آدم ها با هم فرق داره، چطور سلیقه ها نباید متمایز باشند؟ از اتاقش بیرون نمی ره.مثل جذامی ها.اینو از قیافه اش می شه فهمید. من وقت ندارم موهام رو مرتب کنم یا ریشم رو اصلاح کنم.من توی تابلو هام ، هر دنیائی که دوست داشته باشم خلق می کنم،کاری با دنیای بیرون ندارم ،نیازی به مردم ندارم،توی دنیای اون ها هیچکس یکرنگ نیست،نقاشی های من همه یک رنگند؛خاکستری.من از دنیای بیرون ،فقط الهام می گیرم. سر و وضعم رو مرتب کردم،رفتم رنگ بخرم.هفته ی قبل یا خیلی زود تر....وقتی بر گشتم،نه.مطمئنم که قبلا״ ندیده بودمش.برای اولین بار، پایین ساختمان بود که دیدمش.چند لحظه بهش خیره شدم،شاید اون هم متوجه من شد.از خیابون که گذشت ،وارد آپارتمان روبرو شد.روبروی من....انگار یه چیزی بهم الهام شد..آقای دکتر من قاتل نیستم!من شبیه قاتل ها هستم ولی اون روز نبودم.مرتب بودم..نه.. اون روز نبودم.مطمئنم.جزییات صورتش تماما" توی ذهنم نبود،هنوز از نزدیک باهاش برخورد نکرده بودم.از تخیل کمک گرفتم،علایم ذهنی...من شیطان پرست نیستم...توی نقاشی هاش شیطان رو ترسیم کرده!.نه ..من شیطان رو ندیدم..چطور باید ترسیمش کنم؟من فقط تصویر مردم رو نقاشی میکنم..با همه ی ابعاد..من برای اولین بار اندام اون رو دیدم..اون تابلو ناتمام بود...من فقط الهام می گیرم..اون اندام کامل نبود..توی تابلو..ناتمام بود..دستمو روی سرم گذاشتم..به ادامه فکر میکنم..ادامه ای که هنوز نمیتونستم ببینمش.....پرده ی اتاقش کنار رفته بود..جلوی آینه ایستاده بود...یه دامن کوتاه پوشیده بود..حتما" احساس کرد کسی بهش نگاه می کنه،رفت کنار پنجره پرده ی اتاقش رو بکشه کنار..نمی دونم چی توی خیابون دیده بود...می خندید...رفت دوربین رو آورد و از خیابون عکس گرفت...بعد هم شاید دوباره خندید...چند لحظه بعد صدای تصادف رو شنیدم..از سر جام بلند شدم..خودش تابلو رو تموم کرده بود.من فقط الهام میگیرم.احساس کردم سبک شدم..تابلو رو تموم کردم.اگه اون رو نمی دیدم نمی شد .مطمئنم که نمی شد.آزاد شده بودم.سه روز بعد پایین آپارتمان دیدمش...می خواست از خیابون رد بشه...کاری غیر از این نداره....نمیتونم بخندم ...این رو به شما نگفتند...ولی اون ها میخندیدند ...من مثل مرده ها راه میرم!مرده هائی که از گور بیرون میان..دوستش این رو به شما گفته.اون روز همراهش بود .وقتی گفتم باید بیاد تابلو رو ببینه خیلی زود قبول کرد.من عادت دارم تند حرف بزنم.این رو حتما" به شما نگفتن. دنبالم می اومدن..من جلو میرفتم...از پله ها رفتیم بالا..اون ها نخواستند با آسانسور بریم...دائم می خندیدند...دوستش گفت׃ شبیه گوژپشت نتردام...باز هم خندیدند... شهوت آمیز بود..خندیدند..ولی من نبودم..من گوژپشت نیستم..باید بهش میگفتم که نیستم.وقتی رسیدیم به در ورودی آپارتمان، صدای خنده ها قطع شد..همه جا ساکت..من علاقه ای به نور ندارم،دوستش زد توی پهلوش و گفت برگردیم..شاید به شما گفته علاقه ای به نور نداره...دستش رو کشید می خواستن برگردن..من پریدم مچ دستشو گرفتم...دستمو ول کن کثافت..من کثافت نبودم..مطمئنم بهش گفتم׃نیستم...کشیدمش توی ساختمان و در رو بستم..دوستش هنوز پشت در بود...صداهای گنگی توی ذهنم تکرار میشد..فحش میداد.دیوانه وار به در میکوبید..دا دا دا دام...دا دا دا دام..صدای جیش رو میشنوم..توی راهرو تقلا میکنه..به سرعت ببرش سمت اتاق ...صدا ها قطع نمی شه.این صدای چیه؟..نمی تونم درست بشنوم..خودشو انداخت زمین..نه..پاش به یکی از قالی ها گیر کره ..افتاده بود وسط اتاق.تابلو رو برداشته بودم نشوئنش بدم،دوید لب پنجره..نمی شنیدم چی میگه..جیغ میزد..تابلو رو بردم..جلو..میخواستم بفهمه ازش الهام گرفتم..جیغ می زنه.....اون خودش بود..اون تصویر

خودش بود...موهاش توی دستم بود...تابلو پرت نشد پایین؛اون پرتابش کرد...شاید ترسیده بود!جیغ کشید.....من اون رو پرتاب نکردم پایین..خودش پرت شد...با هم پرتاب شدند، حتما"..من اون رو هل دادم..شاید.آقای دکتر اون صورت له شده به تابلوی من شبیه نبود،تصویر به اون شبیه بود..من فقط الهام گرفتم.آقای دکتر به شما دروغ گفتند..کسانی که هستند یا ..نیستند..شما هم مثل اون ها هستید...شما هم مثل اون ها وجود ندارید..شما فقط سکوت می کنید..توی تاریکی هستید..من نمیتونم ببینم..من شما رو نمی شناسم...من اینجا هنوز خودم رو ندیدم..خیلی وقت...آقای دکتر شما هم شبیه من هستید..خاکستری..ولی من خاکستری نیستم..من قاتل نیستم..من اون رو هل ندادم...شیطان اون رو پرتاب کرد....آقای دکتر من شیطان نیستم...

4

اشتباه نمی کردی.به حلقه ی جمعیتی که یکباره،دور هم جمع شده اند،نزدیک می شوی...صندلی چرخ دار کنار جوی خیابان واژگون شده..مرد را می بینی که بدون هیچ تقلائی بر روی آسفالت افتاده است،راننده ای که با او برخورد کرده،کمی آنطرف تر با تلفن صحبت می کند...خط خونی را که از سرش سرازیر شده تا صندلی چرخ دار دنبال میکنی....یک لحظه......خودت را باز هم در اسارت همان چشم ها می بینی.دوباره، ذهنت را از هر تجسمی خالی می کنی و از جمعیت فاصله می گیری .تا آن جا که آهسته در امتداد خیابان محو می شوی.........

Share/Save/Bookmark