|
داستان 429، قلم زرین زمانه
پرواز
لعنت به این کثافتها.دوباره همون احساس خلا.مثل یه پر کاه سبک شده بود.احساس می کرد در خودش نیست.احساس پرواز .بی نهایت سبک شده بود.این کسی که داشت پرواز می کرد خودش نبود.یه آدم دیگه بود.آدمی که از دست این دنیای لعنتی رها بود.لعنت به این احساس .به خاطر همین احساس حاضر شده بود که اون قرص های لعنتی رو یکی پشت سر یکی بخوره.نمی دونست آخرش کی سکته مغزی می کنه.می گفتند این قرص ها با عث سکته مغزی و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه میشه .تا حالا صد بار ترک کرده بود اما به همون تعداد هم برگشته بود.اولین بار وقتی بود که داشت تو خیابون پرسه می زد که یکی از رفقای به قول باباش نابابش رو دید.سیا مارمولک هم او رو که دید با خودش برد به یه کافی نت.مثل یه رفیق باوفا از مشکلاتش پرسید.اینکه تو این دو سه سالی که ندیده بودش دلش برا رفیقش یه ذره شده بوده.آخر سر هم ازش پرسید بعد از سربازی بالاخره تونسته یه کار درست و حسابی پیدا کنه یا نه.وقتی با تکون دادن سرش بهش فهموند هنوز بیکاره.چشمهای سیا یه برقی زد.بهش پیشنهاد کار داد.با یه لحن نیشدار به سیا گفت که دیگه دورمواد و مواد فروشی و این جور کثافت بازیها روخط کشیده و دنبال یه کار درست و حسابیه.سیا با دلخوری گفت:باور نمی کنه که حمید فکر کنه سیا رفیق فروشه. بعد با لحن امیدوار کننده ای مطمئنش کرد که این کار پاک پاک جون خودش.گفت کار تو یه کارگاهه که رئیس کارگاه دوست سفر و حضرشه و حاضر نیست به هیچ قیمتی حرفشو زمین بندازه.آخر سر هم آدرس خونش رو به حمید داد تا اگه خدای نکرده مشکلی براش پیش اومد کمکش کنه.حمید اول صبح فردا به اون کارگاه رفت و خیلی سریع هم استخدام شد.آخر روز بود که رئیس کارگاه که اسمش ناصر بود و تقریبا همسن و سال خودش بودند بچه های کارگاه رو جمع کرد:خوب بچه ها امروز خیلی زحمت کشیدین .حالا دیگه وقتشه که خستگی در کنید .بعد رفت سمت یخچال و پنج تا بطری آب آورد همراه یه بسته قرص.وقتی سؤال کرد اون قرص ها دیگه برای چیه.رئیس که او هم تقریبا هعمسن و سال خودش بودگفت:نترس حمید جون.فقط برا رفع خستگی .اگه نمی خوای هم اجباری که نیست.به همه یه دونه قرص داد به جز او.تو رودر بایستی گفت:بابا من که حرف بدی نزدم رئیس .چرا ناراحت میشی.خوب یکی هم به ما بده ببینیم واقعا خستگی رو از تن بی صاحبمون در میاره یا اینکه داری خالی می بندی. وقتی قرص رو با یه قلپ آب خورد به اصرار ناصر که می گفت:این قرص ها رو حتما با یه بطری آب باید خورد وگرنه ضرر داره یه بطری آب هم روش خورد.دو دقیقه بعد از خوردن شروع شد.شکه شده بود.راستی راستی داشت پرواز می کرد.وای چه حالی.نمی دونست چقدر اون بالا ها بود که یکهو از اون بالا ترقی افتاد تو کف کارگاه.سرش درد می کرد.هنوز منگ منگ بود.بلند شد .اولین کسی رو که دید ناصر بود.بچه های کارگاه همه دورش رو گرفته بودند و داشتند نگاهش می کردند.ناصر داشت رو صورتش آب می پاشید.همین که چشماش رو باز کرد ناصر گفت:چطور بود.حال کردی .خستگیت هم که دراومد.یکی از بچه های کارگاه با صدای بلند گفت:به سلامتی اولین مصرف آقا حمید یه کف مرتب و صدای کف زدنشون تو سرش پیچید.با عصبانیت بلند شد و یه سیلی محکم تو صورت ناصر زد و گفت:پدر سگ چی چی به خوردم دادی.من اهل این کثافت بازی ها نیستم.اما با این وجود دلش لک زده بود که یه بار دیگه پرواز کنه.یکی از بچه های هیکلی کارگاه جلو اومد و دستش رو با شدت گرفت و یه سیلی تو صورتش زد و گفت:حالش رو کردی .حالا طلبکارم هستی بیشعور.گمشو برو بیرون.فردا دیگه به کارگاه نرفت.اما هنوز هم دلش می خواست اون احساس خلا رو دوباره تجربه کنه .هر بار به اون قرص ها فکر می کرد به سیا وکارگاه و ناصر لعنت می فرستاد اما باز هم نمی تونست جلوی وسوسه هایی رو بگیره که مغزشو سوراخ سوراخ می کردند تا یه بار دیگه از اون قرص ها مصرف کنه.تریاک کشیده بود.نعشه هم شده بود .اما این یکی یه چیز دیگه بود.تا یه هفته باز کارش این بود که تو روزنامه ها دنبال کار بگرده تا اینکه بالاخره اون وسوسه لعنتی یه روز صبح از سلسله اعصاب مرکزی گذشت و به اراده اش دستور داد هر طور هست بازم از اون قرص ها مصرف کنه.می دونست همه نوع قرصی رو میشه تو خیابون ناصر خسرو پیدا کنه.همون صبح به خیابون ناصر خسرو رفت.از اولین دستفروشی که بهش برخورد سراغ قرصی رو گرفت که آدمو پرواز میده.دستفروش با خنده جواب داد:بابا تو کجای دنیایی .چقدر پخی .حتما دنبال اکسی.اگه مشتری باشی من درجه یکش رو دارم.با قیمت مفت.به دنبال دستفروش راه افتاد تا اینکه دستفروش تو یه کوچه داخل یه خونه شد و به اتاق تاریک و کوچکی که تنها اتاق خانه بود داخل شد.اولین کار این بود که دو تا لامپ 100 اتاق رو روشن کرد .حمید حالا زیر نور این لامپ ها میتونست قفسه های پر از قرص دستفروش رو ببینه.دستفروش همین طور که داشت داخل می شد با خنده گفت:خوب .اینم معدن طلای من.بهتره بگم معدن اکستازی من.خوب آق پسر چند تا می خوای.درجه چندشو می خوای.میدونم تو جریان نیستی.ما هم آدم نامردی نیستیم که بخوایم سر تو رو شیره بمالیم و یه قرص مخلوط رو به جای یه قرص خالص بهت قالب کنیم.درجه یکش 5000 تومن.درجه دو 2000 تومن.درجه سه هزار تومن ناقابل.حمید نگاهی به قفسه های پر از بسته های قرص انداخت و در حالی که داشت پولهاش رو می شمرد گفت:دو تا درجه یک می خوام.فقط دو تا .اولین و آخرین باری که برای خریدن این کثافتها پول میدم.دستفروش لبخندی زد و گفت:درسته آخرین بارته اما خداییش هر وقت خواستی دوباره از این آت و آشغالها مصرف کنی بیا پیش خودم.اصلا تو این بازار سیاه قرص سرتو کلاه میذارن.قرص درجه سه رو به جای درجه یک بهت قالب می کنند.حمید قرص ها رو گرفت و یکسر به خونه رفت.در اتاقش رو قفل کرد و باز هم همون احساس خلا و بی وزنی بی حد.احساس پرواز.تو اون حالت به خودش می گفت:حتما این روحی که میگن میتونه پرواز کنه همینه.و باز هم دوباره احساس سقوط وحشت آور.و سردرد و سر گیجه.دو روز بعد از مصرف قرص ها مونده بود چه کار کنه.اگه ده تا دیگه از اون قرص ها مصرف می کرد دیگه پولی براش باقی نمی موند که با ناله سودا کنه.باباش هم که بدبخت از لنگ صبح تا نصف شب آجر می چید که بتونه خرج زن و هفت تا بچش رو در بیاره.روز سوم رفت دم در خونه سیا و باز همون کارگاه و ناصر و بچه ها.بعد از یه هفته متوجه شد که اصلا کار کارگاه تولید مواد شوینده نیست.کار اصلی خرید قرص اکس خالص از قاچاقچی ها و مخلوط کردنش با مواد دیگه و فروختن به قیمت خالصه.یه هفته بعد حمید تبدیل شد به یه فروشنده قرص اکستازی .مزیت اولش این بود که قرص ها رو مجانی مصرف می کرد.مزیت دومش این بود که مطمئن بود که قرص ها خالص خالصند.قرص ها رو به مشتریای ثابت می فروخت.گاهی هم سری به بازار ناصر خسرو میزد.اما هیچ وقت سعی نکرد قرص ها رو به اون دستفروش به جای قرص درجه یک قالب کنه.نظرش این بود که با آدمهای منصف باید منصف بود.و حالا حمید تو کارگاه بود و داشت پرواز می کرد.البته با بچه های دیگه کارگاه.ناصر می گفت :بدیش اینه که موقع پرواز مثل فیلم ها نمیتونی بقیه تیم رو در حال پرواز ببینی.حمید هم داشت پرواز می کرد که یکدفعه هوا تاریک شد.تاریک تاریک.و سکوت مطلقی همه جا رو فرا گرفت. ناگهان از همه طرف صدای زوزه گرگ ها رو می شنید.پشت سر هم و بدن وقفه.به ذهن خودش فشار زیادی آورد تا یادش بیاد کجاست.ولی هیچ فکری از پرده ذهنش عبور نمی کرد.فقط صدای زوزه گرگ ها بود که البته داشتند نزدیک می شدند.مثل این بود که تنها چیزی که در این دنیا میشناسه صدای زوزه گرگهاست.حمید ناگهان به یادش اومد که همیشه چاقوی کوچک ضامن داری رو تو جیبش میذاره.با عجله چاقو رو درآورد.ناگهان از توی تاریکی سایه یه گرگ پیدا شد.حمید با تمام قدرتی که داشت چاقو رو با تمام قدرت به بدن گرگ فرو کرد.سایه به زمین افتاد. و حمید پرید روی سایه.یک بار دو بار و اونقدر چاقو زد تا اینکه سایه گرگ از حرکت افتاد و ناگهان همه جا روشن شد و حمید خودش رو تو کف کارگاه دید و ناگهان همه چیز به یادش اومد. واقعیت ها داشتند به ذهنش بر می گشتند که احساس کرد مایع گرم و لزجی به کف دستش چسبیده.همین که خواست به کف دستش نگاهی بیندازه جسد غرق به خون ناصر رو دید که کف کارگاه به پشت افتاده.نگاهی به دور و برش انداخت.بچه های کارگاه بودند که با وحشت به او و جسد ناصر نگاه می کردند.
|