|
داستان 427، قلم زرین زمانه
پنج و سیزده
ساعت روی طاقچه چند سالی است که عقربههایش روی پنج و سیزده دقیقه ماندهاند. مثل همهی عتیقههای این خانه که اگر از حرکت زمانی ایستادهاند، دیگر کسی تکانشان نداده است. نیما عاشق تکتک سلولهای مرده و زندهی خانهی پدربزرگ است و همه چیز را در حال و هوای خاطره میپرستد.
حسین آقای شریفی پدر نیما اگر چه یک تاجر ثروتمند یا یک سیاستمدار پرقدرت نیست اما آنقدر دارد که زندگی مجردی پسرش را اینجا، توی این خانه تأمین کند. اما نمیخواند. فکر پدر و پسر با هم نمیخواند و رباب هم برای همین اینجاست، که هم خانه را آب و جارو کند و هم نیما را تر و خشک. شریفیها جد اندر جد معتقدند تنها یک فرزند پسر کافی است چون با یک تیر چند نشان است. نه دردسر وراثتی میماند و نه دغدغهی بقای اسم و نسل. بیآبروییاش هم که حق است.
نیما عاشق لوازم قدیمی است اما حالش از افکار قدیمی به هم میخورد. فکر میکند چند جای کار زندگی با این خرافهها میلنگد. راستی چطور است که خانوادهی شریفی تا به حال فرزند دختری نداشته؟
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
آواز با خشخش گوشخراشی از گرامافون پیر در خانه میپیچید. نیما روی صندلی راحتی چوبی تاب میخورد و با چشمهای بسته سرش را به موازات آهنگ تکان میداد. این تنها صفحهای است که سالهای اول انقلاب از سوزاندن جان سالم به در برده. هر وقت این صفحه را گوش میکند یاد آن آرشیو ارزشمندی میافتد که میتوانست داشته باشد سنتی و پاپ سرشار از زندگی. آخ که اگر یکی از آن صفحههای مرضیه مانده بود یا الههی ناز بنان، این روزها چه کسی میفهمد اصل و بدل چه فرقی میکند. اینکه بوی خوب گندم داریوش را روی صفحهی اصلی داشته باشی برای خیلیها معنی نمیدهد اما معنی دارد.
دستی به صورتش کشید. زبر بود، چندشش شد. انگار زیر پوستش کارخانهی ریش بود. زود در میآمد. بلند شد. سوزن روی صفحه را بلند کرد. آرامش داشت، کنار گرامافون دوستداشتنیاش یک دستگاه پخش سیدی بود، پروگرامش را تنظیم کرد و دکمهی پخش را زد:
کجای این جنگل شب، پنهون میشی خورشیدکم
پشت کدوم سد سکوت، پر میکشی چکاوکم
زمزمهکنان جلوی آینه ایستاد. به صورتش آبی زد و کف اصلاح رو به صورتش مالید و تیغ رو آماده کرد.
دست کدوم غزل بدم نبض دل عاشقمو
پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هقهقمو
کف رو از روی صورتش شست و دستی به صورتش کشید. صاف بود، حال کرد. به رباب فکر میکرد که وقتی برای امشب بهش اجازه داد تا به دیدن دخترش برود چقدر خوشحال شد و پشت سر هم دعای خیر میکرد. ساعت روی طاقچه را نگاه کرد، پنج و سیزده دقیقه بود.
- مرتیکه خرافاتی، آخه این سیزده دقیقهش دیگه چیه؟ اُسکلمون کردی؟ وسط گرما و دود و دم چه وقت پیاده گز کردنه. باز میرن خر از قبرس میارن.
- ابله، من به فکر تواَم. اون چربیات که آب شد اونوقت میگی چه رفیق شفیقی داشتم.
- نمیخواد، خیلی هم خوشهیکلم. راس میگی دوستدخترتو وردار این ساعت ببر سیزده بهدر. بعد رئیس میگه چرا نصفی از قراردادای شرکت بسته نمیشه. بیچاره طرف قرارداد بعدازظهر پخته باید بلند شه بیاد شرایط قرارداد رو بررسی کنه واسه چی؟ چون آقا نوستالژیشون میشه. به جای قرار ناهار یا شام، ساعت پنج و سیزده دقیقه قرار کاپوچینو میذاره با طرف!
- بیسواد، اصلاً ارزششو ندارن اینا وگرنه میبستن.
- شاسکول! دو زاریت قائمهها. شوخی میکنم، به دل نگیر یهو دوقلو میزای.
حمید و نیما مسئول قراردادهای شرکت بیمه بودند. همکار و رفیق فابریک به قول خودشون. تا اینکه حمید بو برد که شرکت یه چیزیش میشه وگرنه اوضاع هیئت مدیره انقدر رو به راه نبود. فردای روزی که به نیما قضیه رو گفت دیگه نبود. نیما استعفا داد اما حمید نبود. یه تیکه شده بود لای ابرا.
سفر نکن خورشیدکم، ترک نکن منو، نرو
نبودنت مرگ منه، راهی این سفر نشو
یه روز پیداش کرد. توی پیادهرو بود، خودش نبود.
- داش قربون مرامت، پول مولی چیزی اضافه داری رومونو زمین ننداز. به مولا ثواب داره. خمارتم.
- چه مولای بیشرفی داری عمو که واسهش اینا ثواب داره. ساعت پنج و سیزده دقیقهس اینجا چی کار میکنی؟
خواست درستش کنه، نشد. فرداش همونجا حمید بود، افتاده. لبخندش سرد سرد بود. مُرده بود. ساعتش خوابیده بود. همیشه پنج و سیزده بود.
گریه نمیکنم، نرو
آه نمیکشم، بشین
حرف نمیزنم، بمون
بغض نمیکنم، ببین
کراوات زرشکی رو روی پیراهن سفیدش ست کرد و کت و شلوار مشکیشو پوشید. کفشها رو از توی جعبه در آورد. توی آینه فکر کرد، یک جنتلمن واقعی.
- متأسفم برادر، نمیشه!
- چی نمیشه؟
- که اسمتونو بنویسم.
- آقا به من نگاه کن و حرف بزن، شما که هنوز مدارک منو نگرفتین.
- لباس پوشیدنتون خلاف شئوناته. سالی که نکوست از بهارش پیداست.
- اگه یه عمله بنا بیاد اینجا که از نظر شما لباس پوشیدنش خوب باشه اسمشو مینویسین و مدارکشو میگیرین اون وقت من حقوق خونده حتی اسمم نمیپرسین؟
- به مردم توهین نکن آقا، وقت ما رو هم نگیر. حق بیتالمال است.
- خاک تو سر من که شاعرم گفته: «تن آدمی شریف است به جان آدمیت، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت» شماها که لباستونم قشنگ نیست. اونی که قراره اعدام بشه که وکیل وصی نمیخواد زیر دست شما...
نه تو تنها نیستی، خلوتت دلکدهی نقاشیه
نه تو تنها نیستی، فکر آزادی خود زندگیه
صدای زنگ در که اومد مثل همیشه خونسرد بود. حتی یه چروک هم بین ابروهاش نیفتاده بود و نمیافتاد. اتو کشیده و براق، یک آدم به تمام معنا کلاسیک. جلوی آینه دستی توی موهاش کشید. زنگ دوم که خورد گوشی آیفون رو برداشت.
- بیا تو
- آخه چه میدونی خود رعنا خانومه؟
- عطرش یه ساعت زودتر از خودش رسیده نشسته رو مشام ما.
- شاعر شدی، شوخی میکنی؟
- مگه اینکه تو رعنا نباشی.
نگو ما دو تا کمیم، من و تو این همهایم
ای عزیز گلریز، عشق یعنی همه چیز
- اوه، مثل همیشه کلاسیک اما تازه. توی خونه این تیپی نبودی تا حالا جناب!
- توی خونه بله، اما امشب مهمونیه سرکار علیه.
- خوبه، خوبه، منو خر نکن خودتو لوس. تا مهمونی چجوری باشه.
رعنا بود. چشماش غم داشت اما مشکی بود. لبخندش دوستت دارم بود، لبخندش برای نیما بود همیشه. شالش را که برداشت موهایش آویخت. مشکی بود، بلند. دکمههای مانتویش را که باز کرد سرخی لباسش چشمگیر بود. بازوان سفیدش به اندازهی یک نیما آغوش داشت.
- خوشگل بودی و ما نمیدونستیما.
- چرت و پرت نگو. چی شد؟ صحبت کردی با بابات آخرش؟
- آره، حالا بیا بشین همه چیزو واست میگم.
- پس بذار تا مهمونی شروع نشده من نمازمو بخونم، بعد.
- ای بابا ضد حال.
- داشتیم؟
- اوکی بابا، باشه. جور ما رو هم بکش.
رعنا چادر سفید و سجادهشو از توی کیف در آورد. گوشهی اتاق سجادهشو پهن کرد و چادرو سرش کرد. نیما به رعنا نگاه میکرد. به رعنا فکر میکرد.
نه تو تنها نیستی، ناتمام من تمام تو میشه
نه تو تنها نیستی، دست من سفرهی شام تو میشه
حتی تبت قد بام تو میشه، ماه نقرهای به نام تو میشه
- با یه زن مطلقه؟ تو که اهل شوخی با من نبودی.
- جدی می گم، دوسش دارم. میخوام باهاش ازدواج کنم.
- اصلاً واسه چی جدا شده زنیکهی هر جایی، حتماّ یه ایرادی داشته دیگه.
- چرا اسم روش میذاری؟ آره، بچهش نمیشه.
- دیگه بدتر، فکر کردی واسه چی زن میگیری؟ واسه پسر، که اسمت بمونه.
- یعنی اسمم مهمتر از زنمه؟
- نه، خب! اونم مادره دیگه، حرمت داره. شیرینی زندگی پسره.
- اما من بچه نمیخوام. یعنی پسر نمیخوام. من رعنا رو دوست دارم. باهاش ازدواج می کنم.
- همه رو برق میگیره اینو مامانبزرگ ادیسون. خره دوست داشتن مال این فیلماس که به خوردتون میدن و اون قصههای بیخود. زنه چی داره؟ مال که نداره، دخترم که نیست، بچهشم که نمیشه، تازه دو سالم از تو بزرگتره. اصلاً تو خودت الآن چیکارهای؟
- اگه عشق مال قصهس خب منم قصهم. یه چیزی هست که تو بهش نرسیدی هنوز. سرکارگر بخش بستهبندیام.
- همین دیگه، اونهمه درس چی شد؟ چرا وکیل نیستی؟ دختره مختو خورده میخواد بتیغه، بره.
- آدم مُرده که وکیل نمیخواد. از ریختم خوششون نیومد. بابا دختره اسم داره، اسمشم رعناست مثل خودش. الآن دو ساله با منه، یه کادو رو به زور قبول میکنه.
- آبروی منو بین مردم بردی بسه. ببین یهچیز میگم آویزهی گوشت می کنی. همین امشب تمومش میکنی. جوری که کباب نسوزه. عشق و عاشقی رو هم میذاری در کوزه. آدم میشی میری استخدام. باید تو این مملکت خدمت کنی. فهمیدی؟
درد بیدردی و دردی دلپیچ
درد بیعشقی ما یعنی هیچ
مثل یک آینهی بیجیوه
خاک بیعشق جهان بیمیوه
- بلا، کجایی؟ نکنه کسی رو نشون کردی غیر ما. بگو بریم خواستگاری.
- قهوه بخوریم؟
- تلخ؟
- تلخ.
رعنا رو نشوند پشت میز. قهوهجوش رو برداشت و قهوه ریخت. ساعت پنج و سیزده دقیقه بود مثل یک عمر. دستاش نمیلرزید. چشماش تو چشم رعنا بود و نگاه رعنا از سنگینی نگاه نیما در امتداد خط میان سینهاش. شاید نیما باید عشق و عاشقی را در کوزه میگذاشت و آدم میشد و میرفت در یکی از همین دادگاهها و وکالت زنی مثل رعنا را به عهده میگرفت و زن بعد از گرفتن مهریهی ناچیزش از مرد جدا میشد. یا وکیل یکی از همین دانشجوهایی میشد که امید مملکتاند اما وکیل داشتن و نداشتنشون توفیری ندارد. یک ضربالمثل ساخته بود بعد از این همه درس حقوق: «سری که تا پای دار میره، بالای دار هم میره، چه بیگناه چه گناهکار»
- امروز تو باغ نیستیا خوش تیپ. ناسلامتی میزبان یه خانومیا. مگه نمیبینی داره میگه نه تو تنها نیستی؟ بگو دیگه.
- اوف سوختم (انگشتی که قهوهی داغ روش ریخته بود رو توی دهنش گذاشت) امم...
- چی میگی نمیفهمم. دست و پا چلفتی بده من اون انگشتو حرفتو بزن.
دست نیما رو تو دستش گرفت و انگشت سوختهی اونو با فوت خنک کرد.
- آخرش کار دستم میدی تو دختر. گفتم سر فرصت میگم.
- خب اینم فرصت، من فوت میکنم تو فقط حرف بزن، قربون اون سر و زبونت برم.
من باید چی کار کنم تا تو به باور برسی
دردمو به کی بگم ای که برایم نفسی
- اصلاً مگه تو نماز نمیخونی؟
- خب که چی؟
- حکم من مسلمونی که نماز نمیخونم مگه ارتداد نیست، مگه نجس نیستم؟
- این چه حرفیه، تو واسه من پاکترینی. اگه من قاضی باشم و تو وکیل حکم تو منم. خب من یه نصفهم روشنفکره اون نصفهی دیگهم تو سنت مونده، ایرادی داره؟
- نه خیلی هم خوبه. یعنی شما حاضرین برای بندهی حقیر از دین و ایمونتون بگذرین؟
- بندهی حقیر لازم بدونم این شستمو فدای شست سوختهی شما میکنم. انقدر جفنگ نگو، تکلیف من چیه رودستت می مونم یا ردم میکنی؟
- آخه کدوم تاجری جنس به این بنجلی رو میتونه آب کنه؟ هان!
- خل و چل.
تو با یک بهت غریبانهی معصوم
تو با یک نگاه عاشق ولی مظلوم
نمیدونم این گناه چه کسی بود
که به ناباوری عشق شدی محکوم
- خب میگم. رفتم پیش جناب شریفی بزرگ و خیلی منطقی گفتم که پدر جان، من مادربزرگ ادیسون رو که طبیعتاً دختر نیست و بچهشم نمیشه رو خیلی دوست دارم و می خوام باهاش وصلت کنم.
- خاک تو اون سرت این چه تعریفاییه از من کردی؟
- اینجوری که نگفتم. توی ذهنم اینجوری گذشت. بابامم خیلی جدی و خونسرد بادی به غبغب انداخت و گفت پس همین امروز تمومش ميکنی.
- شوخی میکنی. یعنی راضی شد. باورم نمیشه، یعنی همین امشب باید عقد کنیم؟
نمیدونی که چه سخته شبو تا سحر دویدن
به طلوع صبح یک عشق ولی هرگز نرسیدن
- حالا همین امشب که نه ولی خب به هر حال.
- وای الهی من فدای تو و اون بابات بشم.
رعنا روی میز دولا شد تا نیما رو ببوسه. چشماش غرق اشک شده بود اما نمیدونست چی کار باید بکنه. نزدیک بود تمام میز رو دمر بکنه روی زمین.
- خب حالا خودشو لوس میکنه. اشکشم که تو آستینشه، اِ آستینم که نداره. اشکشم که توی چشمشه فوری. بیخیال هنوز حرف دارم.
- بگو هرچی میخوای بگو.
- من تو رو دو ساله معطل کردم. میخوام جدی صحبت کنم. حالا که همه چی تمومه. مراسم عروسی هر جور باشه قبوله؟
- بذار روشنت کنم دیگه تند نری، از همین ساعت پنج و سیزده دقیقه هر حرفی تو بزنی و هر کاری بکنی به جز خیانت از طرف من قبوله. اگه زبونم لال یه روز خدای نکرده زودتر از من بمیری من خودکشی میکنم چون از الآن یه لحظه بیتو یعنی مرگ.
پشت یک ابر سیاه نمیشه خورشیدو دید
در مهآلودهی شب، آخر جاده رسید
- این آهنگه غمگینه، حرفای تو ضد حال، آره آقا من با تو حتی توی گور هم میام، خوبه؟
- زیادی شورش کردیا، اینا مال تو قصههاس.
- خب منم قصهم.
- من جدیام.
- من وسط حرفای جدی مثل جوکم اما حقیقتم، بس کنیم؟
- حالا که اینطوریه بدون یخ یا با یخ؟
- به شرطی که هر حرفی من بزنم هم قبول باشه و زیادم نخوای از این چیزا بخورم به سلامتی تو با یخ.
نیما قالبهای یخ رو توی گیلاس انداخت و آبجوی توی شیشه رو برای خودش و رعنا ریخت. به رنگ گندمی توی لیوان خیره شد و باز هم دلش نلرزید و آرام بود. رعنا گیلاس رو برداشت و بالا برد. با شیطنت چشمکی زد و داد زد به سلامتی امشب و فردا شب و شبهای دگر و هر دو لبریز شدند.
- میرقصی؟
- با تو؟
- نه برام.
- بعدش با تو.
ای که چشای قشنگت یه دریاچهی نوره
لب سرخابی رنگت داغه مثل تنوره
بی تو خونهی دل من، سرد و سوت و کوره
جز تو هیچکسو دل من نمیخواد، مگه زوره؟
رعنا ایرانی بود. ریتم و ملودی را با اندامش جان میداد. عاشق رقص بود، این را نیما میدانست. دوست داشت با همهی حرکاتی که میآفرید یک کلاس رقص آزاد بزند. اما به مجوزهای ارشاد راضی نمیشد. او رقص را برای آسمان میخواست و اینها زمینی بودند. نیما نگاهش به کمر و باسن رعنا بود که چگونه با آهنگ جادو میکرد و گاه با انگشتانش تکنوازی میکرد.
آخ چقده دوسِت دارم، بیشتر از یه عالمه
قدِ جونم این همه، هنوز میگی بازم کمه
و رعنا میچرخید. دامنش تا بالای زانوهایش میامد و ساقهای سپیدش خودنمایی میکرد. شیطنتهایی که رقصش را شیرین میکرد نیما را یاد رقصهایی میانداخت که در شوهای قدیمی گوگوش دیده است اما به این فکر نمیکرد که اگر گوگوش نبود موسیقی و هنر ایران یک نت کم داشت. در آن لحظه که رعنا چون آتش بود و شعله خلق میکرد نیما به این میاندیشید که سختترین کار در زندگی با این جفت دوستداشتنی گذاشتن کیسهی زباله دم در است و چه خندهدار بود این فکر وسط این همه شعبده.
دلم شیشه، دلت سنگه، واسه سنگه دلم تنگه
دل تنگم یه رنگه، دلت با من هزار رنگه، همهش در حال جنگه
رعنا که زمزمهکنان انگشت اشاره را به طرف نیما نشان کرده بود و منظورش را با چشم و ابرو میرساند گفت: «آقا هنوز میگی بازم کمه؟ بیا دیگه» و دستهای نیما را گرفت و با همآغوش شدن آنها در تانگو، آهنگ هم عوض شد:
بگین ماه در نیاد غرق ستارهس مجلس امشب
عروس تاج گلهایم تویی، تو ماه امشب
یکی از دستهایشان را جمع کردند و دست دیگر را باز. گونههای یکطرف صورتشان را به هم چسباندند و با حرکت هماهنگ پاهایشان رقصیدند و چرخیدند و خم شدند و باز شدند.
روی برگ گل نوشته
عشقه که جاش تو بهشته
بذار ای نازنین سر روی شونهم
میمونم پا به پات تا پای جونم، تا ابد با تو میمونم
نیما لبانش را مماس بر لبان رعنا حرکت میداد بدون اینکه لحظهای مکث کند. به پدرش فکر میکرد که تا به حال ندیده است اینگونه مادرش را عشق ورزیده باشد و به خودش میبالید. از تصویرهای تلویزیون چیزی جز جنگهای عراق و فلسطین و افغانستان و صحنههای خشن حذف نشده از فیلمها یادش نیامد. تمام عاشقانهها و رقصهای خالصانهاش از تایتانیک میآمد، یاد دوشیزه سانشاین کوچک یا به قول آمریکاییها Little Miss Sunshine افتاد و خندهاش گرفت و از خندههای او رعنا هم خندید.
ای همه دار و ندارم، ای قشنگ روزگارم
من به عشقت عادتی دیرینه دارم
تو نباشی من کی هستم، هر جا هستم با تو هستم
من تو را تا مرز بودن میپرستم
حالا دیگر داغ شده بودند و معجزهی عشق میرسید. نیما لبها را روی لب رعنا گذاشت و او را در آغوش محکم فشرد.
- خبری نیست...مستی...
- من که باکرهم.
- من شُلام. سنگینام.
چه کار به کار شب داری بذار تا خوابش ببره
ماه اگه بیداره ولی پلک ستاره میپره
با هم به دیوار چسبیدند. حالا دیگر لبهایشان یکی شده بود. مال رعنا بود. مال نیما بود. چشمهایشان یک لحظه باز نمیشد و دستهایشان میجوشید. نیما چنان پستانهای رعنا را از روی لباس میفشرد که به بیرون میلغزید. و دستهای رعنا انگار میخواست لباسهای نیما را پاره کند. آغوششان امن بود، دلبرانه بود.
چه کار به بیشترک داری، دیروز لبگزیدهها
تجربه کن نترس از این نرفتهها ندیدهها
چشم تو از فکرای بد، ابر زمستونی شده
شهر فرنگ بچگی، یه گوشه زندونی شده
همچنان لبالب از عشق بودند. طاقت تاب نداشت. کت نیما در آمد. گرهی کراوات نیما شل شد. دکمههای پیراهن نیما باز شد. دستهای نیما هنوز عاشقانه بود. رعنا کمربند نیما را که باز کرد نیما خم شد و دامن رعنا را بالا آورد. شلوار نیما که افتاد پستانهای رعنا رها شد و دستهایش از حلقههای لباس در آمدند. آدم و حوا بودند.
چه کار به قصهها داری، خالی شو از پس پریروز
در لحظهای که هست و نیست، بر پر پروانه بسوز
فقط کمی بیشتر کمی، زندهتر از خاطره شو
در غیبت منظرهها، حافظهی پنجره شو
نیما رعنا را بغل زد و به اتاق خواب برد. هر دو روی تخت افتادند. باید تمام میشد. باید خوب تمام میشد...
فقط کمی، کمی فقط هوای تابستونی شو
تا موج کف زیاد بیاد از تشنگی من و تو
تا میتونی آفتابی شو، پر رنگ و زنده، داغ داغ
سبز و سفید و سرخ سرخ، از چهل ستون تا شاهچراغ
...
- سرم گیج میره، نمیدونم چمه، شاید چیزی خوردم.
- منم همینطور، فکر نکنم چیزی باشه، شاید من واسه تو قوی بودم، تو واسه من.
- حس و حال کلکل ندارم، خواهشاً.
گل مینا بخواب آروم عزیزم
که تو خوابت شب و شبنم بریزم
گل مینا بخواب آروم که دیره
دیگه بدجور داره گریهم میگیره
- خواستم ناراحت نباشی عزیزم.
- حس خوبی دارم، پیشمی.
- آره پیشتم، همیشه باهاتم.
اگه دل رو به رؤیای تو بستم، اگه از بغض پاییزت شکستم
نمیدونی تو این شبگریهی تلخ، هنوز مدیون چشمای تو هستم
زیر ملحفهی سفید چشمهایشان سنگین میشد و دستهایشان در هم بود. نیما فردا صبح باید تمامش میکرد نه با رعنا، با پدرش تمام میکرد با همهی دنیا تمام میکرد، او برای رعنا بود و رعنا برای او. رعنا لبخندی از تمام عشق به لب داشت و به فرداهای عاشقانه میاندیشید. همه چیز عاشقانه بود بر این دو و هیچ چیز دیگر نبود.
تو این دنیای دلگیر و مهآلود، کسی جز تو به فکر بغض من نیست
من از چشمای غمگین تو خوندم، که شب اینجا شب عاشق شدن نیست
شب عریان بود. آغوش عریان بود. عشق عریان بود. شعر عاشق بود. لب عاشق بود. تن عاشق بود. مرگ رؤیا بود. صبح ویران بود.
...
تو اون شام مهتاب، کنارم نشستی
عجب شاخه گلوار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقشآفرینی
که صورتگری را نبود اینچنینی
- قربان این خانوم صبح ما رو از این اتفاق مطلع کردند، به گفتهی خودشون سرایدار این خونه هستند.
- یه بازجویی کامل به عنوان تنها شاهد ماجرا انجام بده، گزارش رو برام بیار. این مأمورای زن پس کجان، مگه از صحنه عکس نگرفتین.
همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای، مبادا دروغ گفت
- این طبل شیطون رو هم خاموش کن، انگار برنامه ریختن از شب واسه ما. خاموش کن. این صحنهی فساد رو هم سریع جمع کنین، یالا.
- چشم قربان، این کاغذ هم روی میز بود. راستی جناب حکم این مظهر فساد چیه؟
- برو سر کارت، بیحیا. کاغذ رو بده من.
- بفرمایید قربان. در ضمن پدر مرد هم اون گوشه نشستهن.
آقای شریفی، گوشهی اتاق نشسته بود. سرش را میان دو دست گرفته بود. گریه نمیکرد، فکر میکرد. بیآبرویی؟ پسرش با رعنا عریان خودکشی کرده بود. کاش تمامش نکرده بود. کاش اینقدر خوب تمامش نکرده بود. حالا حکم زندگی چه بود؟ بازرس ویژهی قتل کاغذ تا شده را باز کرد:
پنج و سیزده
مقدسترین لحظهی این خانه
دوره کردیم
کودکی را نه، زندگی را
رفیق، شفیق بود و رفت
کار، نیاز بود و نخواست
پدر، عزیز بود و نماند
و عشق، همه چیز بود
آفرینش بود
نماز بود، عارفانه
غزل بود، شاعرانه
رقص بود، دلبرانه
لمس بود، جاودانه
و تمامش کردیم.
شراب بود و شوکران.
تو چه میفهمی؟
نمیشنوی بخوان:
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری / رعنا فارسی، نیما شریفی، پنج و سیزده دقیقه
|