|
داستان 406، قلم زرین زمانه
لُعبتکان
1
آوا وارد كافیشاپ میشود. علی را میبیند كه روی میز انتهایی نشسته، براش دست تكان میدهد و لبخند می زند. چشمهای آوا می خندند. كنار علی می نشیند. سلام و احوالپرسیِ علی و آوا و بعد سفارشی كه میدهند. آوا از مسافرتش میگوید و اینكه چقدر جای علی خالی بوده. اینكه چقدر به یادش بوده و برای اثبات حرفش هم كیفش را بر میدارد و بستهی كادو پيچ شدهای را به علی نشان میدهد و میخندد. علی به بسته هجوم میآورد. آوا بسته را عقب میكشد. "برای تو نیست كه. برای تولد دلارامه. "بستهی دیگری از كیفش بیرون میآورد و میگذارد روی میز. "این برای تو اِ."
2
از بالای كوه اگر ببینی دریایی از ماشین خواهی دید. سرهایی خواهی دید كه گهگاه از شیشهی ماشین بیرون میآیند و جلو را نگاه میكنند و تا چشمشان میبیند ماشین میبینند. ماشینهایی را هم خواهیدید كه مدام خودشان را كج میكنند تا از راههای كناری بروند و میروند. چند متر جلوتر اما باز در دریای ماشینها غرق میشوند. مونا به ساعتش نگاه میكند و میپرسد: "كی میرسیم؟"
باباش میگوید: "مگه نمیبینی؟"
برادر كوچكش از خواب بیدار میشود به ماشینهایی نگاه میكند كه به سویش هجوم میآورند و دور میشوند. چشمهاش را میمالد و میخوابد.
3
لیلی صورتش را به كرمی آغشته میكند و میمالد تا سفیدی یك دست كرم برود. پنكِكَش را برمیدارد و آرام روی پوستش میكشد. ماتیكش را میزند. خط چشمِ ملایمی میكشد. در آینه خودش را برانداز میكند و میخندد. دستی بر موهاش میكشد و آنها را با حسرتِ زیر روسری ماندن پشت سرش جمع میكند و دنبال كش سرش میگردد. پیداش میكند. دوباره در آینه خودش را نگاه میكند. كمی موهای بین ابروهاش را كه دوباره درآمدهاند با موچین كوچكی برمیدارد. مانتوی یك دست سفیدی میپوشد كه تا كمی بالاتر از زانوهاش را میپوشاند. روسری صورتیاش را سر میكند، خوشش نمیآید. شال آبی آسمانیش را برمیدارد. این بهتر است. كیف آبیه را هم پیدا میكند. كتانی آبی، سفیدی میپوشد. راه میافتد.
4
آهسته در اتاقش را باز میكند و اطراف را میپاید. كسی نیست. میتواند برود بیرون و بعد زنگ بزند خانه و بگوید كجا رفته. درِ چوبی ورودی را باز میكند و كفشش را هم برمیدارد تا بیرون بپوشد. در را به آرامی میبندد. بند كتانیاش را میبندد. در پشت سرش باز میشود و صدایی كه میگوید: "نرگس. كجا میری؟"
"مامان، باز گیر نده."
"چی چی رو گیر نده؟ یواشكی داری در میآی بیرون. حق ندارم بدونم كجا میری؟"
"میرم از آوا كتاب بگیرم."
"درسخون شدی؟"
"داستان میخوام بگیرم."
"لازم نكرده."
"مامان. دیر كردم."
"خب بگو كجا میخوای بری."
"تولد دوستم."
"كدوم دوستت؟"
"تو كدوم دوست منو میشناسی كه این دومی باشه؟"
"محمد، امیر، نیما. بازم بگم؟"
"باز شروع نكن."
نرگس بیاعتنا به حرفهای مادرش رویش را برگرداند كه برود.
5
آوا به علی از این میگوید كه نمیداند ایران چه كشور عقبافتادهای است. حتی جلوی تركیه. میگوید آنجا همهجور آدم هست. هم باحجاب، هم بیحجاب. در خیابان هاش احساس راحتی می کنی. هیچ به این فکر نمی کنی که مردها چه نگاه چندشناکی می توانند داشته باشند. "انجا این چیزها مسأله نیست." علی هم سعی میكند با دقت گوش كند تا بعد كه آوا ساكت شد بگوید: "دلم برات تنگ شدهبود."
"منم دلم برات تنگ شدهبود."
علی تقریبا نجوا میكند: "كاملا معلومه."
"علی تو از خوش بودن من ناراحتی؟"
"از ناخوش بودن خودم ناراحتم. همهش به خودم میگفتم مگه نمیخوای خوشحال باشه. خب هست. دیگه از چی ناراحتی؟ اما دلم تنگ شدهبود. میدونی چی بیشتر از همه اذیتم میكرد؟"
آوا نگاهش را از بازی انگشتانش برداشت و به چشمان علی دوخت.
"اینكه فكر میكردم تو داری خوش میگذرونی و خوشحالی. فكر میكردم اگه یاد وضع من میافتادی خوش حال نمیموندی. بعد نگران میشدم كه به خاطر من مسافرتت خراب شه."
"دیوونهای دیگه. همهچیِ زندگی رو سخت میگیری."
"خوش گذشت؟"
"ای. دلم میخواست پیشم بودی. گاهی فكر میكردم كاش میموندم تهران. كاش میشد یه بار دیگه بخندی. یا یه كاری كنی بخوام بپرم بغلت. می فهمی؟"
علی آه میكشد. كافهگلاسهاش را با نی هم میزند. آوا با دستهاش سر علی را بالا میآورد و میگوید: "همه چی تموم شد."
علی بغضی را كه در تمام مدت نبودن آوا در گلوش گیر كردهبود باز هم فرو میخورد و نگاهشان به هم خیره میشود. میگوید: "آره." و سرش را زیر میاندازد. انگار كه دارد بیصدا گریه میكند و اشك نمیریزد.
6
ترافیك كمی سبكتر شده. هر از چند گاهی ماشینها چند متر حركت میكنند. صدای بوق ماشین ها کر کننده شده است. مونا موبایلش را نگاه می کند که هنوز آنتن ندارد. اگر نرسید برود خانه، لباس هاش را عوض کند، چی؟ شاید هم اصلا به تولد نرسد. کسی چه می داند؟ شاید تا شب در این ترافيك سرگیجه آور ماندند. صدای آواز شجریان از ضبط صوت ماشین می آید. ابوعطا، شور، نوا یا هر مزخرف دیگر. در ام. پی. تری. پلیرش دنبال لینکین پارک هاش می گردد. صداش را آنقدر بلند میكند كه از صدای شجریان هیچ نماند.
7
از تاكسی پیاده میشود و میرود در پیادهرو. بقیهی مسیر را باید پیاده برود. چند پسر پانزده، شانزده ساله از دور میآیند. كمی شالش را جلوتر میآورد. از كنار آن پسرها رد نشده هنوز كه متلكهاشان شروع میشود. "بچهها اینو." زیر لب فحش میدهد و میرود. ول كن نیستند اما. پشت سرش شروع میكنند حركتشان را و متلكهاشان را.
"بخورمت."
"جیگر یه برگرد ببینیمت دوباره."
"خونهی ما خالیهها."
صداها محو نمیشوند، فقط در هم ادغام میشوند و فهمیده نمیشوند. لیلی كلمات را بریده بریده میشنود و نمیتواند جملهشان كند. كیفش را محكمتر میگیرد. قلبش مثل مشت زندانیِ بیگناهی كه به میلهها میكوبد به قفسهی سینهاش كوبیده میشود. صداها محو میشوند و فهمیده نمیشوند دیگر. پشت سرش را كه نگاه میكند میبیند افتادهاند دنبال دختری مانتو مقنعهای. كه او برمیگردد و چیزی بهشان میگوید. آنها هم جوابش را میدهند، با ركیكترین واژهها.
مردی با ته ریش نامرتب و زنی چادری طرفش میآیند. مرد میگوید: "همینجوری میگردید كه طرف به خودش اجازه میده بیاد باهاتون اونجوری برخورد كنه دیگه."
"با اون یكی دختره هم همین كارو كردن."
زن میگوید: "شما ظاهرتون اصلا مناسب نیست."
8
نرگس در خانه نشستهاست و پدرش میگوید كه تكلیفش را با او همین حالا باید روشن كند. اینجا كه اروپا نیست. تازه، به فرض كه باشد. اعتقاداتش كجا رفته؟ زنانگیاش را بین بچههای تازه به دوران رسیده پخش میكند؟ نرگس مقنعهاش را جلو میآورد. انگار كه در جمعی است كه همه چادر سر كردهاند و مردها با نگاههاشان فقط او را میتوانند بپایند. میگوید رابطهاش با پسرها فارغ از جنیست است. میگوید اگر دختر بودند هم فرقی نمیكرد. جدا از آن، حالا كه تولد دلارام است. مادرش میگوید: "با دوست پسرش؟"
نرگس میگوید: "به من بدبینی، باش. به اون چی كار داری؟"
پدر میگوید: "نمیشه بری. امشب باید تكلیفت روشن شه."
"من دیرم شده."
"به درك كه دیرت شده."
نرگس ساكت میشود. موبایلش را برمیدارد تا اس. ام. اس. بزند و عذرخواهی كند. مادرش موبایلش را میگیرد و میگوید: "این دستِ تو چی كار میكنه؟"
پدر با لحنی كه هم افسوس است و هم سرزنش میگوید: "من پسش دادم."
"دختره خجالت هم نمیكشه. میگه دیرم شده. برای چی؟ برای چارتا بچه سوسول تازه به دوران رسیدهی بیپدر مادر. آخرالزمان شده والّا."
نرگس با لحن طلبكارانهای میپرد میان حرفهای پدرش: "بابا! كسی رو كه نمیشناسی هر چی دلت میخواد بهش نگو."
"اون اگه پدر مادر داشت نمیافتاد دنیال دخترای مردم. "و انگار كه تازه فهمیده نرگس چه گفته به او پرخاش میكند: "همین مونده تو، الف بچه، بیای واسه من تعیین تكلیف كنی كه چی بگم چی نگم."
مادر زیر لب غر میزند و هرچند وقتی به پدر و نرگس نگاه میكند و چیزهای نامفهومی میگوید. پلكهای نرگس داغِ داغ شدهاند.
9
دلارام ده دقیقه زودتر از موعد میآید. كیكش را روی میز میگذارد و یواشكی مقوای رویش را میزند كنار تا ببیند چه شكلی شدهاست. كیك سفیدی است كه شكل خرگوش است. گوشهاش صورتی است. روش با كرم كاكائویی رنگی نوشتهشده: "Happy Birthday Delaram!"موبایلش زنگ میخورد، مامانش است. میخواهد بداند از كیك خوشش آمده یا نه. او هم میگوید كه خیلی خوشگل شده. مرسی.
10
آوا میگوید: "من باید برم. تولد دعوتم."
"نرو."
"نمیتونم. دلارام و بچهها منتظرن."
"زنگ بزن بگو من دیر میآم. منتظرم نباشید."
"نمیشه علی خودم. قول میدم همین روزا بازم بیایم."
"نمیخواد دیگه."
"چرا؟"
"وقتی بعد این همه بیخبری حاضر نیستی یه كم بیشتر پیشم بمونی، دیگه نمیخوام اصلا بمونی."
"علی. خواهش میكنم."
"میخوای بری برو."
"تو ناراحت میشی."
"مگه مهمه؟"
سرش را زیر میاندازد. سیب گلویش بالا میآید و پایین بازمیگردد. پقی میزند زیر گریه. دیگر دست خودش نیست. سرش را روی دستهاش میگذارد و میگرید. آوا سر علی را بالا میآورد. اشكهاش را پاك میكند. نگاهی به ساعتش میاندازد.
"باشه. یه كم دیگهم میمونم."
علی بیتفاوت نگاه میكند. انگار كه چیزی نشنیده. نگاه آوا در چیزی بین محبت و خواهش و دلخوری نوسان میكند. میگوید: "علی. خواهش میكنم."
علی لبخند میزند. طوری آوا را نگاه میكند كه انگار دستش را باز كرده و منتظر است او بیاید در آغوشش. بعد علی فشارش بدهد و بگوید: "آوای خودم، آوای خودم."
آوا میگوید: "علی."
"بله؟"
"دوسِت دارم. باور كن."
"منم دوسِت دارم. "علی اشكهاش را پاك میكند. چشمانِ سُرخَش میخندند.
11
جادهی چالوس را با همهی شلوغیاش پشت سر گذاشتهاند. اتوبان كرج- تهران خلوتتر است. میشود راه را سریعتر رفت. موبایل مونا آنتن میدهد دیگر. به نرگس اس. ام. اس. میزند كه از دلارام عذرخواهی كند به خاطر تأخیرش. بگوید به بچهها كه نیم ساعت دیگر میرسد. فكر میكند كه دیگر بیخیال خانه شود. فقط یكجا پیدا كند و سوغاتش را كادوپیچ كند. روش بنویسد: "دلارام ِ عزیزم. تولدت مبارك! به امید اینكه سالها باشی و باشم. "شاید هم "باشم"را حذف كند. نه. خوب است. شجریان همچنان زده زیر آواز. اَه. مردهشورش را ببرند با این صداش و خواندنش.
میدان آزادی را دور میزنند. برادر كوچكش بیدار میشود. احمقانه میپرسد: "رسیدیم؟"
مونا میگوید: "تو بخواب. رسیدیم خبرت میكنم."
بعد میگوید: "بابا من باید برم تولد دلارام. منو تو ولیعصر پیاده كن."
"باشه."
مونا در ساك كوچكی دنبال روسری سفیدش میگردد.
12
لیلی را پشت ماشین سوار میكنند و میگویند منتظر بماند. ماشین ایستادهاست. خانم چادری وارد میشود و میگوید: "موهات كه بیرونه باز."موهاش را تا آنجا كه ممكن است تو میبرد.
"مانتوت هم كوتاهه."
"سفید هم كه هست."
مرد با نگاه چندشناكی میگوید: "خب حق داشتن پسرا. منم بودم..."
زن غضبناك مرد را نگاه میكند.
لیلی میگوید: "اما اونا..." حرفش را میخورد. انگار كه فهمیده حرفهاش كمترین اهمیت را دارد. چیزی دلش را میآشوبد. كسی پتك برداشته و مدام بر قلبش میكوبد شاید. هرچه فكر میكند نمیفهمد چرا او را به اینجا آوردهاند و نه آن پسرها را.
"چرا من اینجام؟"
مرد میگوید: "تازه میپرسه لیلی زن بود یا مرد."
"چرا اون پسرا رو نگرفتین؟"
زن میگوید: "خانوم حجابت در شأن یه خانوم ایرانی نیست."
لیلی میگوید: "میتونم برم؟"
زن میگوید: "با این قیافه، نه."
"موهام كه دیگه معلوم نیست."
"مانتوت كه سفیده، كوتاهم هست."
"خب اونا رو چهجوری درست كنم؟ "لیلی تقریبا داشت گریه میكرد.
"میری خونه درست میكنی."
دختر دیگری با مانتوی تنگ صورتی و موهای بلوند را به خشنترین شكل ممكن داخل ماشین پرت میكنند. گوشهای مینشیند و زیر لب فحش میدهد.
زن به آن دختر با لحن خشنی میگوید: "خودت خجالت نمیكشی با این وضع درمیآی بیرون؟"
پسری از بیرون داخل ماشین را نگاه میكند و با چشمهایی نگران به دختر لبخند میزند و بعد میرود پیش مرد تا با او حرف بزند. لیلی سرگشته شده. اطرافش را كه نگاه میكند هیچ سرپناهی نمییابد. باز می پرسد: "میتونم برم؟"
"دیگه اینجوری بیرون در نیایا."
"بله."
"آقای جمشیدی. اجازه بدین این خانوم برن."
لیلی از ماشین پیاده میشود. دیرش شده. به سرعت حركت میكند. از محدودهی دیدِ آنها كه خارج میشود شالش را كمی عقب میبرد. پشتش را نگاه میكند و به همه فحش میدهد. از آن پسرها گرفته تا آن زن و مرد لعنتی.
13
مادر و پدر نرگس بر سر او خراب شدهاند. درس را، پسرها را و پولی را كه برای تحصیل او پرداختهاند برداشتهاند و پتك كردهاند و میكوبند بر سرش. میگویند كه او همهی زندگی آنهاست. طاقت ندارند ببیند خودش، خودش را در چاه بیندازد. نرگس نمیفهمد كدام چاه. دوست ندارد هم بفهمد. موبایل در دست پدرش ویبره میكند و بوقی میزند كه اس. ام. اس. آمده. نرگس میرود كه موبایل را بگیرد و پدرش خودش اس. ام. اس. رسیده را چك میكند. چیزی نمیگوید. میدهد نرگس بخواند. نرگس لبخندِ تلخی میزند. كسی چیزی نمیگوید. نرگس زیر نگاهِ سنگینِ پدر و مادرش به سمتِ در میدود. در را باز میكند كه برود. پدر میگوید: "كجا میری؟ میرسونمت."
14
دلارام همچنان منتظر است. به خرگوشش نگاه میكند. به خودش در آینه. روسریاش را صاف و صوف میكند كمی. شیشههای عینكش را ها میكند و با گوشهی روسری تمیز میكند. نمیتواند به این فكر نكند كه چرا كسی نمیآید. این دیگر چه شوخی مسخرهای است؟ میخواهند سورپرایزش كنند یعنی؟ حتما هرجا هستند باهماند. نكند مونا از شمال نیامدهباشد؟ لیلی كجا مانده؟ آوا چی؟ باتری موبایلش چرا تمام شد تو این وضعیت؟ باز به خرگوشش نگاه میكند. و گوشهای صورتیاش كه احتمالا باید طعم توتفرنگی بدهند. بهHappy Birthday Delaram! خیره میشود. دختر و پسر جوانی را میبیند كه دستهاشان روی هوا گره خوردهاست. نگاهش میدود طرف زن و شوهر جوانی كه با پسر كوچكشان آمدهاند بیرون شام بخورند و پسرشان چقدر شیرین و تپل است. براش دست تكان میدهد و او هم میخندد. وا. چرا اینها نمیآیند؟ نكند اتفاقی افتادهباشد؟
15
صدای بوق ماشین ها کر کننده شده است. رستوران کم کم پر و خلوت می شود. خرگوش بیچاره تکه تکه شده و هر تکه اش در بشقابی هست و نیست. aram ِآخر Delaram روی بشقاب ِ کدامشان جا مانده است؟ مونا یا نرگس که کنار هم نشسته اند و به حرف های آوا گوش می کنند؟ آوا از علی می گوید و این که نمی دانید علی چقدر ناراحت شد.
لیلی می گوید: "این پسرام که همه شون لوسن. بعد ادعاشونم می شه که ما اصلا احساساتی نیستیم. شما دخترا خیلی حساسید."
نرگس می گوید: "والا به خدا. همین نیما این قدر لوسش کردم پر رو شده. هر جا می خوام برم می گه کجا می ری، با کی می ری. این از نیما، اونم از..."
دلارام می پرد میان حرف های نرگس و می گوید: "بابا خب حق داره ناراحت شه. فکر کن! ده روز هیچ خبری ازت نداشته. حق داره بعد این همه مدت بخواد پیشش بمونی."
نرگس مدام پنیر پیتزای جلوش را کش می دهد و بر می گرداند سر جای اولش. می گوید: "بله حق داره. اما به این جماعت رو بدی، آستر می خوان. بحث نیم ساعت که نیست. بحث یه عمره."
مونا می گوید: "من که فک می کنم اینا همه ش بچه بازیه. خودتم می دونی آوا."
آوا با جدیت به چشم های مونا خیره می شود. "همه چی زندگی بازیه." و جوری می گوید همه چی که هیچ کس در درستی حرفش شک نکند.
نرگس می گوید: "مثلا مامان بابای من منو بازی می دن. منم اونا رو بازی می دم."
مونا می گوید: "مامان بابان دیگه. کاریشون نمی شه کرد."
آوا می گوید: "می دونی بدبختی ما چیه؟ بدبختیمون اینه که دختریم. برادر من صد تام دوست دختر داشته باشه هیچ کس هیچی نمی گه. تازه هی بهش می گن تو چرا زن نمی گیری؟ یکی از دخترای دانشکده تون رو بگیر دیگه. بعدش من..."
دلارام می گوید: "من همه چیزم رو مامانم می دونه. با هر کی چت می کنم، می شناسه. من نمی فهمم وقتی مشکوک بازی در می آرید، اینا گناه می کنن مشکوک می شن؟"
لیلی می گوید: "ببین. از اسمشون معلومه چه گناهی کردن. پدر، مادر. تا حالا از مامانت یا بابات پرسیدی چرا تو رو به دنیا آوردن؟ قول می دم جواب درست و حسابی نمی دن. چون نسل ادامه پیدا کنه یا چه می دونم بچه به زندگی طراوت می ده. می دونی چیه؟ ما رو به دنیا آوردن. حالا موندن تو تربیتمون."
آوا به لیلی خیره شده است و حرف هاش را گوش می کند. به خط چشمش و ماتیكش نگاه می کند و می گوید: "فردا با این وضع بیای مدرسه نمی ذارن بیای تو."
دلارام می خندد. "منم راه نمی دن. فکر کن. خانوم صفایی واستاده دم در صورت بچه ها را چک می کنه." روسری اش را جلو می آورد و ادای خانم صفایی را در می آورد. "نکویی با این وضع مدرسه نمی آن. می رن پارتی."
بچه ها می خندند. "با اون اخلاق گندش طبیعیه شوهر نکرده."
"دیدی؟ چطوری چادر سر می کنه؟ من تا حالا چشماش رو یه بار دیدم. فقط دماغش معلومه."
"اما قیافه ش بد نیست."
"اتفاقا افتضاحه."
دلارام باز مسخره بازی در می آورد. "دفعه ی بعد هر چقدر از موهاتون بیرون باشه با قیچی می برم."
باز همه می خندند و صدای خنده های مستانه شان فضا را پر می کند. از همان خنده هایی که فقط می توان از دختران ِ نوجوان شنید. بیرون رستوران صدای بوق ماشین ها کر کننده است. بازی ادامه دارد
|
نظرهای خوانندگان
واي اقاي فرخي چقدر داستانتون فوق العاده است!
-- امير ، Aug 20, 2007 در ساعت 12:14 PMاميدوارم به حق مسلمتون كه جايزه اوله برسيد.